آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۶۵۱۴
۰۹:۵۲

۱۴۰۴/۰۹/۱۲

روایتی از لحظه وداع شهید «محمد حسین اثنی‌عشری» به نقل از خواهرش

خواهر شهید «محمد حسین اثنی‌عشری» می‌گوید: لحظه جدایی دستانش را گرفتم و به او گفتم: «محمدحسین نمی‌شود که نروی؟» گفت: «خواهرم دیگر این جمله را تکرار نکن، من باید بروم.» رفت و حالا به وجودش افتخار می‌کنم و اینکه باعث افتخار شهر و کشورم شد.


به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید «محمدحسین اثنی عشری» در سال ۱۳۳۷ در خانواده‌ای مذهبی در دزفول چشم به جهان گشود. در سن ۷ سالگی پدرش را از دست داد و نان آور خانواده شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اهواز مشغول به خدمت شد. در سال ۵۹ به‌منظور مبارزه با رژیم صهیونیستی عازم جنوب لبنان شد. سرانجام در عملیاتی که در تاریخ ۹ دی سال ۵۹ در جنوب لبنان به فرماندهی او صورت گرفت با اصابت خمپاره به شهادت رسید و پیکرش در جنوب لبنان به خاک سپرده شد.

روایتی از لحظه وداع شهید «محمد حسین اثنی‌عشری» به نقل از خواهرش

متن خاطره:

من و محمدحسین خیلی با هم رفاقت داشتیم و برای من حکم یک دوست صمیمی را داشت.

بسیاری از برنامه‌های انقلابی و کار‌های دیگر را با همراهی و هماهنگی هم انجام می‌دادیم. 

وقتی کار‌های اعزامش به فلسطین جور شد برای خداحافظی پیش من آمد. 

به خوبی در خاطر دارم که هفدهم ماه مبارک رمضان بود.

به او گفتم: «خیر باشد»

به من گفت: «دارم می‌روم فلسطین.»

گفتم: «اصلاً فکر مادر هستی؟»

محمد حسین نگاهی به من انداخت و گفت: «خدا بزرگ است، شما‌ها هم که کنار مادر هستید.».

چون مسافر بود و روزه نداشت، برایش ناهار آماده کردم. 

مادرم آن روز خانه نبود. 

داداش وضو گرفت و نماز اول وقتش را خواند و گفت: «بیا با هم ناهار بخوریم.»

به او گفتم: «تو بخور من بعداً می‌خورم.»

 آنقدر در فکر رفتن بود که کلاً فراموش کرده بود ماه مبارک رمضان است. 

بعد گفت: «بیا یه لقمه بخور تا من هم راحت باشم.»

وقتی دیدم که خیلی برای خوردن ناهار اصرار می‌کند گفتم: «محمدحسین من روزه‌ام»

 با دست محکم روی پیشانی‌اش زد.

گفتم: «چرا می‌زنی، تو مسافر هستی روزه واجب نیست.»

گفت: «می‌دانم، اما نباید پیش شما چیزی می‌خوردم.»

 ساکش را آماده کرد اسلحه‌اش را به کمیته تحویل داده بود، اما تعدادی از فشنگ‌هایش را که در لوازمش باقیمانده بود را به من داد و گفت: «آبجی اینها را ببر تحویل کمیته بده.»

 لحظه جدایی باز دستانش را گرفتم به او گفتم: «محمدحسین نمی‌شود که نروی»

 گفت: «خواهرم دیگر این جمله را تکرار نکن. من باید بروم.»

رفت و حالا به وجودش افتخار می‌کنم و اینکه باعث افتخار شهر و کشورم شد.

 محمدحسین بسیار متدین و انقلابی بود و خدا را شکر که پا در این مسیر گذاشت و مدافع حریم آل الله و اسلام شد.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه