آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۵۸۰۹
۱۳:۴۳

۱۴۰۴/۱۰/۰۱
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

بمیرم دخترم می‌ره خونه دوستش برای سعیدم گریه میکنه

«مادر با دیدن من بی نهایت خوشحال شد بغلم کرد و بوسید خبر تماس سعید را به من داد. بعد رو کرد به زن‌های همسایه که همه در حیاط ما جمع شده بودند گفت: بمیرم دخترم می‌ره خونه دوستش برای سعیدم گریه میکنه ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.


بمیرم دخترم می‌ره خونه دوستش برای سعیدم گریه میکنه

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، «ملیحه دهقانی» روایت می‌کند: مادر با دیدن من بی نهایت خوشحال شد بغلم کرد و بوسید خبر تماس سعید را به من داد. بعد رو کرد به زن‌های همسایه که همه در حیاط ما جمع شده بودند گفت: بمیرم دخترم می‌ره خونه دوستش برای سعیدم گریه میکنه. قربونش برم الهی. بعد با آب و تاب ماجرای تلفن سعید را گفت و خیلی چیز‌ها هم رویش گذاشت که اصلا مریم نگفته بود، چهل کیلومتر پیشروی کردن، اسیر هم گرفته؛ کی کلاغ چهل کلاغ.

دیگر احتیاج به زبان بازی مریم نبود مادرم خودش مشکل را حل کرد. در اوج خوشحالی مادر و همسایه‌ها فکر کردم نقشه ما بد هم نشد. اما از آینده آن شوخی ترس داشتم. شب همه همسایه‌ها مهمان ما بودند و شام قورمه سبزی خوشمزه مادر را خوردیم. ده بار جای سعید را خالی کرد.

چند روز گذشت از سعید خبری نرسید. دوباره مادر رفت تو لک. با این که نمی‌خواستم دوباره مادرم را گول بزنم مانند معتادی که پس از ترک اعتیاد وسوسه می‌شود به طرف آن کوفتی برود، چادر برداشتم به طرف خانه مریم رفتم. طوری راه می‌رفتم اطرافم را می‌پائیدم که حمید مشکوک شد. سایه به سایه من در پناه تیر‌های برق کوچه تعقیبم کرد دنبالم تا پشت در خانه دوستم آمد.

مریم با تعریف از مرحله اول نقشه گفت این بار طوری حرف می‌زند تا یکی دو ماه مادر آرام باشد. گفت از قول سعید می‌گوید برای آموزش باید دو ماه در منطقه بماند و دسترسی به هیچ وسیله ارتباطی ندارد. آن ساعت یاد حرف ناظم مدرسه افتادم که به مریم گفته بود: دختر تو دست شیطون رو هم از پشت بستی.

اما فقط به خانه ثریا خانم زنگ نزدیم گفتم شاید شک کند، به بقالی حسن آقا هم زنگ زدیم و بر اساس نقشه، برای مادر پیغام گذاشتیم. بعد از آن مانند خلافکارهائی که اسیر عذاب وجدان می‌شوند زود خداحافظی کردم به خانه برگشتم. وقتی رسیدم حسن آقا داشت با مادرم حرف می‌زد: بله حاج خانوم پنج دقیقه پیش، خودش بود گفت تا دو ماه نمی‌تونه بیاد.

سعید ما بود؟ بله حاج خانوم خودش بود. در همین حال ثریا خانم هم به جمع ما اضافه شد و با اشتیاق پیغام سعید را داد. مادرم که معلوم بود بسیار خوشحال است، اما تعجب کرده بود با دهان باز به حرف‌های آنها گوش می‌داد. از ثریا خانم پرسید مطمئن است سعید بود؟ گفت: بله من دیگه صدای سعید رو از صد متری هم می‌شناسم اختیار داری اکرم خانم. حرف‌های آنها یکی بود، اما مادر قبول نمی‌کرد حالت چهره‌اش این طور می‌گفت خوب او را می‌شناختم.

ترسیدم شاید فهمیده باشد و قاطی کرده باشد. مادری که با دیدن تصویر یک رزمنده شکل سعید از خوشحالی خانه را روی سرش می‌گذاشت. اصلا عکس العملی شایسته آن خبر مهم از خود بروز نداده بود. متحیر او را نگاه می‌کردم که در همان حال سعید حصیر جلوی در هال را کنار زد از اطاق بیرون آمد. بعد از آن بود که تازه پوتین‌های سعید را دیدم.

منبع: کتاب لبخند خاکی (گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس)

بمیرم دخترم می‌ره خونه دوستش برای سعیدم گریه میکنه


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه