آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۵۶۵۳
۱۱:۳۲

۱۴۰۴/۰۹/۰۲

شب اشک و گلاب در قزوین؛ روایت وداع مردم با شهید گمنام در مسجد امیرالمؤمنین(ع)

با ورود پیکر مطهر شهید گمنام به مسجد امیرالمؤمنین(ع)، خیابان‌های اطراف این خانه خدا غرق در حال و هوایی ملکوتی شد؛ شبی که در آن صدای صلوات، عطر گلاب، اشک مادران، زمزمه نوجوانان و حضور باشکوه بسیجیان در کنار هم تصویری کم‌نظیر از دلدادگی مردم قزوین به فرهنگ جهاد و شهادت رقم زد.


شب اشک و گلاب در قزوین؛ روایت وداع مردم با شهید گمنام در مسجد امیرالمؤمنین (ع)

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، همزمان با ایام فاطمیه، شامگاه شنبه مسجد امیرالمؤمنین(ع) قزوین شاهد یکی از پرشورترین و معنوی‌ترین مراسم‌های استقبال از پیکر مطهر یک شهید گمنام بود؛ شهیدی که پس از سال‌ها غربت به آغوش مردم بازگشته و فضای مسجد را سراسر عطر ایمان، اشک، صلوات و دلدادگی کرده بود. حضور گسترده نمازگزاران، جوانان بسیجی، دانش‌آموزان، نوجوانان و زنان مؤمن، مسجد را به صحنه‌ای کم‌نظیر از عشق مردم به فرهنگ ایثار و شهادت تبدیل کرد.

شامگاه شنبه، هوا سرد بود، اما خیابان‌های اطراف مسجد امیرالمؤمنین(ع) قزوین از ساعت‌ها قبل حال و هوای دیگری داشت. جمعیتی که آرام‌آرام به سمت مسجد می‌آمدند، نشان می‌دادند قرار است شبی متفاوت در این محله رقم بخورد؛ شبی که میزبان پیکر مطهر یک شهید گمنام خواهند بود. شهری که در روز‌های اخیر با ورود هشت شهید گمنام به استان، بار دیگر بوی دوران دفاع مقدس را نفس می‌کشید، آن شب را همچون شبی ویژه گرامی داشت.

ورودی مسجد از همان دقایق نخست مملو از نوجوانان، جوانان و زنان نمازگزار بود. گروهی از دختران نوجوان با سبد‌های گل در انتظار ورود تابوت ایستاده بودند. آنان که از ظهر مشغول آماده‌سازی مراسم بودند، دست‌های کوچک‌شان را روی سبد‌های گل گذاشته و نگاهشان را به خیابان دوخته بودند. یکی از آنها که چادر مشکی بر سر داشت و از هیجان گونه‌هایش گل انداخته بود، گفت: این گل‌ها رو خودمون آماده کردیم. دوست داشتیم وقتی شهید وارد شد، مسیرش پر از گل باشه؛ این کمترین کاریه که می‌تونیم برایش انجام بدیم.

شب اشک و گلاب در قزوین؛ روایت وداع مردم با شهید گمنام در مسجد امیرالمؤمنین (ع)

با شنیدن اذان مغرب، مردم داخل مسجد صف‌های نماز را شکل دادند. سکوت مسجد و صدای اذان، حال و هوایی کم‌نظیر ایجاد کرده بود. نماز مغرب و عشا که پایان یافت، هیچ کس از مسجد بیرون نرفت؛ همه می‌دانستند لحظه‌ای بزرگ در راه است. هیجان پنهان در چهره‌ها دیده می‌شد؛ چهره‌هایی که گویی آماده استقبال از فرشته‌ای نورانی بودند.

هنوز چند دقیقه‌ای از پایان نماز نگذشته بود که همهمه‌ای آرام از بیرون مسجد برخاست. یکی از جوانان در ورودی با صدایی لرزان گفت: «شهید رسید…». همین جمله کافی بود تا موجی از اشک، صلوات و حرکت در جمعیت ایجاد شود. زنان چادرهایشان را مرتب کردند، نوجوانان گل‌ها را در دست فشردند و جوانان بسیجی در حالت احترام ایستادند. پیرمردانی که در گوشه مسجد نشسته بودند، آرام برخاستند؛ چشمانشان گواه دلتنگی روز‌های جبهه بود.

دقایقی بعد، تابوت سبزپوش و پوشیده با پرچم جمهوری اسلامی ایران، وارد مسجد شد. بر تابوت نوشته شده بود:«شهید گمنام –شلمچه» همین جمله کافی بود تا بغض بسیاری از حاضران بشکند. زن میانسالی که نزدیک تابوت ایستاده بود، دست بر سینه گذاشت و گفت: «خدا می‌دونه مادرش الان کجاست… خدا خودش حافظ دلش باشه.»

شب اشک و گلاب در قزوین؛ روایت وداع مردم با شهید گمنام در مسجد امیرالمؤمنین (ع)

تابوت که وارد مسجد شد، دختران نوجوان همچون فرشته‌هایی کوچک، گل‌های سفید و گل‌های رز قرمز را روی آن ریختند. بوی گل و گلاب فضا را پر کرد. نوجوانی ۱۵ساله که کنار ستون ایستاده بود و اشک‌هایش روی گونه‌اش می‌لغزید، به آرامی گفت: «من اولین باره از نزدیک تابوت شهید می‌بینم… انگار واقعاً از آسمون اومده.»

جوان بسیجی که کنار او ایستاده بود، با صدایی آرام و بغض‌آلود پاسخ داد: «این شهید از آسمون بالاتر بود؛ ولی برای همین خاک جنگید.» وقتی تابوت روی دستان جوانان بسیجی به سمت محراب حرکت کرد، گروهی از زنان نمازگزار صلوات فرستادند و مسیر را گشودند. یکی از آنها که کودکی سه ساله را در آغوش داشت، زیر لب گفت: «این بچه‌ها باید بدونن امنیت یعنی چی. باید بدونن کی براشون جنگیده.»

چند نوجوان نیز کنار تابوت پچ‌پچ می‌کردند. یکی از آنها که صورتش از هیجان سرخ شده بود، رو به رفیقش گفت: «کاش زمان جنگ بودیم… آدم وقتی این صحنه رو می‌بینه، دلش می‌خواد برای یه کاری بزرگ آماده بشه.» رفیقش که آرام‌تر بود، سری تکان داد و گفت: «اگه جنگ نبود، الان هم می‌شه کار کرد. هر کی مرد باشه، جبهه‌اش رو پیدا می‌کنه.»

شب اشک و گلاب در قزوین؛ روایت وداع مردم با شهید گمنام در مسجد امیرالمؤمنین (ع)

تابوت شهید پس از لحظاتی در کنار محراب قرار گرفت. مسجد پر شده بود از صدای صلوات و زمزمه دعا. در همین لحظه علی فرمانی، ذاکر اهل‌بیت (ع)، که قبل از ورود پیکر مطهر شهید گمنام نوحه خوانی می‌کرد کنار تابوت قرار گرفت و با صدایی لرزان نوحه دل سوز خواند. جمعیت بی‌اختیار گریست. اشک‌ها بی‌صدا روی گونه‌ها می‌لغزید و دست‌ها بر سینه قرار می‌گرفت. فرمانی در میان مداحی گفت: «شهدای گمنام عزیزند… بی‌ادعا رفتند و بی‌نام برگشتند، اما نامشان تا ابد در دل مردم زنده است.» این جمله حال و هوای مسجد امیرالمومنین(ع) را دگرگون کرد. جوان بسیجی‌ای که دست بر سینه گذاشته بود، زیر لب گفت: «گمنام بودن سخت نیست، بی‌ادعا بودن سخته.»

پس از مداحی، حجت‌الاسلام‌والمسلمین طاهر چراغی، کارشناس دینی و امام جماعت مسجد امیرالمومنین (ع) مالکانه - مینودر قزوین، پشت تریبون قرار گرفت تا سخن بگوید. صدایش با آرامشی خاص در مسجد پیچید و گفت: «شهدا اگرچه گمنام‌اند، اما خوش‌نام‌ترین انسان‌ها نزد خدا هستند. امروز جمع شده‌ایم تا نشان دهیم نام و خاطره‌شان با هیچ گذر زمانی فراموش نمی‌شود.»

چراغی با اشاره به جایگاه شهدا ادامه داد: جوانانی که شاید سن‌شان از ۲۰ نگذشته بود، با ایمان و معرفت از همه تعلقات گذشتند. امروز جوانان و نوجوانانی که اینجا حضور دارند، باید بدانند شهید شدن آسان نیست؛ باید شهیدانه زندگی کرد.

شب اشک و گلاب در قزوین؛ روایت وداع مردم با شهید گمنام در مسجد امیرالمؤمنین (ع)

در میان سخنانش، دختر نوجوانی که کنار مادرش نشسته بود، آرام سرش را به مادر نزدیک کرد و گفت: «مامان… کاش می‌تونستم یه کاری کنم برای شهدا.» مادر با دستی گرم که روی دست دخترش قرار داد، گفت: «همین اشکی که داری می‌ریزی، یعنی دلت پاکه… راه شهدا با همین دل‌ها زنده می‌مونه.»

پس از سخنرانی، جمعیت صلوات‌گویان و با حالتی معنوی، تابوت شهید را بدرقه کردند. نوجوانی که کنار تابوت می‌رفت، زیر لب تکرار می‌کرد: «شهید… منو دعا کن. منم می‌خوام مرد باشم برای این کشور.» جوان بسیجی که صدایش گرفته بود، به او گفت: «همین که اینجایی یعنی شروع کردی. شهدا دنبال همین دل‌های پاک بودن.»

در لحظه خروج تابوت، زنان نمازگزار دسته‌گل‌ها را مقابل مسیر تابوت گذاشتند و برخی با چادرهایشان اشک‌های صورت را پاک کردند. یکی از زنان که صدایش از گریه می‌لرزید، گفت: «این شهید، پسر همه ماست… همه ما.»

شب اشک و گلاب در قزوین؛ روایت وداع مردم با شهید گمنام در مسجد امیرالمؤمنین (ع)

تابوت از میان جمعیت گذشت و صدای صلوات تا بیرون مسجد ادامه یافت. وقتی تشییع تا مسیر خیابان کشیده شد، بوی اسفند، گلاب و ناله‌های آرام فضای محله را پر کرده بود. نوجوانی که از شدت گریه چشمانش سرخ شده بود، هنگام خروج تابوت زمزمه کرد: «شهید… دلمو بردی.»

شامگاه آن روز به پایان رسید، اما حال و هوای مسجد امیرالمؤمنین(ع) تا مدت‌ها باقی خواهد ماند. شبی که مردم قزوین به احترام جوانی که سال‌ها بی‌نام مانده بود، ایستادند، گریستند و عهد بستند که یاد شهدا را زنده نگه دارند.

فاطمه رحمانی

شب اشک و گلاب در قزوین؛ روایت وداع مردم با شهید گمنام در مسجد امیرالمؤمنین (ع)


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه