دردی که تمام نمیشود

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، جنگ فقط میدان نبرد نیست؛ گاهی در دل یک کوچه کوچک آغاز میشود و تا پایان عمر با انسان میماند. داستان «شهاب همتی»، جانباز ۷۰ درصد کرمانشاهی، روایت یکی از همین زندگیهاست؛ کودک ششسالهای که در میان بازیهای کودکانهاش، ناگهان با آتش جنگ روبهرو شد و از همان روز، رنج و مقاومت مهمان همیشگی زندگی او شد. مرور خاطرات تلخ آن بمباران، جراحیهای پیدرپی، دردهای عصبی و بار سنگین مسئولیت خانواده، تصویری روشن از بخشی از واقعیتهای ناگفته جنگ پیش روی ما میگذارد؛ واقعیتی که هنوز پس از چهار دهه، سایهاش بر زندگی این جانباز و بسیاری دیگر سنگینی میکند.
من شهاب همتی، فرزند بیگلَر هستم. زندگی سادهای داشتیم. در سال ۱۳۶۰، هنگام بمباران هوایی، من فقط شش سال داشتم. با چند کودک دیگر در کوچه بازی میکردیم که ناگهان صدای مهیب انفجار آمد و همهجا تاریک شد. آن لحظه نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده، اما وقتی چشم باز کردم، خودم را در بیمارستان ۲۰۰ تختخوابی کرمانشاه دیدم.
شش ماه آنجا بستری بودم؛ پانسمانهای دردناک، اتاقهای شلوغ و پر از مجروح، پرستارانی که مدام برای مراقبت از ما میدویدند بخشی از خاطرات آن روزها هنوز هم مثل فیلم جلوی چشمم میآید.
در آن بمباران، چشمم آسیب جدی دید؛ چند بار عمل شدم و بعدها به دلیل تخریب شدید، ناچار شدم چشم مصنوعی بگذارم. بخشی از استخوان بالای سرم نیز پودر شده و یکی از دستانم در همان حادثه مجروح شد. سالهاست داروهای اعصاب مصرف میکنم و اگر نخورم، حالت عصبیام شدید میشود. اینها یادگار همان روزهای تلخ است.
سالها بعد ازدواج کردم، دخترم که اکنون سیزده ساله است، معلولیت شدید دارد و نیاز به مراقبت دائمی. خودم توان کار بیرون از خانه را ندارم و بیشتر کارها را مادرم انجام میدهد. مادرم همه این سالها سختیها را تحمل کرده و برای دخترم مادرِ دوم بوده است. از او واقعاً ممنونم.
در دوران جنگ، مردم واقعاً پای کشور ایستاده بودند. از مال و جانشان مایه میگذاشتند، جوانهایشان را راهی جبهه میکردند و از ناموس و وطن دفاع میکردند. یاد آن روزها برایم هم شیرین است و هم تلخ.
انتهای پیام/