آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۵۱۴۸
۱۱:۰۲

۱۴۰۴/۰۸/۲۷
گفت‌گو با پدر شهید محمد پورعباس؛

محمد عاشق ستاره‌ها بود؛ حالا خودش ستاره آسمان وطن شده

از کوچه‌های محقر خانی‌آباد تا آسمانِ بی‌کرانِ شهادت؛ این‌ها فصل‌های زندگی کوتاه و پربار دانش‌آموز بسیجی‌ست که با قامتِ بلندِ ایثار، بر تارکِ تاریخِ این سرزمین درخشید. پدرش به یاد می‌آورد: "همیشه ستاره‌ها را نگاه می‌کرد و از اسرار آفرینش می‌پرسید. حالا خودش شده ستاره‌ای درخشان در آسمان ایران..."


به گزارش نوید شاهد البرز، شهید محمد پورعباس، دانش‌آموز بسیجی دیار البرز، یکی از همان نورسیده‌هایی است که نامش در دفتر آسمانی شهدای دانش‌آموز جاودانه شد. او که عاشقانه در مسیر انقلاب و آرمان‌های امام خمینی(ره) گام برمی‌داشت، سرانجام در عملیات بیت‌المقدس به آرزوی دیرینه‌اش رسید و در نهم اسفند ۱۳۶۱ در سنگر دفاع از میهن، به شهادت نائل آمد.

در ادامه، گفتگو با «مهدی پورعباس» پدر گرامی این شهید بزرگوار را می‌خوانید؛ روایتی سراسر عاطفه و ایثار که از زبان پدری رنجدیده و صبور، جلوه‌ای دیگر از عظمت شهیدان نوجوان ما را به تصویر می‌کشد. دعوت می‌کنیم با مطالعه این مصاحبه  با گوشه‌ای از زندگی کوتاه اما پربار این قهرمان جاویدالاثر بیشتر آشنا شوید.

 
محمد عاشق ستاره‌ها بود؛ حالا خودش ستاره آسمان وطن شده

 

اتاق، بوی کهنگی و عشق می‌داد. بوی نان تازه و خاطرات تلنبار شده روی طاقچه‌ای که عکس جوانی را در خود جا داده بود؛ جوانی با نگاهی کنجکاو و آرام. آقا مهدی، پدر شهید، روی صندلی تکیه داده بود و دستانش، که نشان از روزهای سخت داشت، روی زانویش آرام گرفته بود. نگاهش گاهی به دوربین می‌افتاد و گاهی در افق گم می‌شد، گویی با هر کلمه، برگی از کتاب خاطرات را ورق می‌زد.

نوید شاهد: بسم الله الرحمن الرحیم. سلام عرض می‌کنم خدمت شما. خیلی ممنون که وقت‌تان را در اختیار ما قرار دادید. پدر جان، خودتان را معرفی می‌کنید؟

پدر شهید: من مهدی پورعباس هستم. متولد ۱۳۱۰، از روزگاری که فقر، گیلان ما را در خود پیچیده بود. بعد از جنگ جهانی، مردم مهاجرت می‌کردند. ما هم آمدیم به تهران، محله خانی‌آباد، کنار مسجد قندی. اما اینجا هم فقر بیداد می‌کرد. روزگار سختی بود. مرض‌های گوناگون، ددت‌زدن‌های دولت، و حضور انگلیسی‌ها و روس‌ها با تانک‌هایشان. خودم دیدمشان. روزگار عجیبی بود.

نوید شاهد البرز: حاج آقا، شما چه سالی و در چند سالگی ازدواج کردید؟

پدر شهید: (با نفس عمیقی) وقتی وارد زندگی شدم، کار نبود. با برادران و خواهرانم شاگردی می‌کردیم؛ دو قِران، گاهی کمتر. با این حال، برای درس خواندن به «اکابر» رفتم. شبانه درس می‌خواندم و روزها کار می‌کردم. کلاس اول تا چهارم را با سختی تمام کردم. بعد معلم شدم. در منطقه خانی‌آباد. بیست و نه سالگی بود که ازدواج کردم.

نوید شاهد البرز: چندتا فرزند داشتید؟

پدر شهید: خدا شش دختر و سه پسر به ما داد. یکی از پسرها، محمد، الان پیش خداست.

نوید شاهد البرز: حالا می‌خواهیم فقط راجع به آقا محمد صحبت کنیم. پدر جان، تاریخ تولدشان یادتان هست؟

پدر شهید: سی تیر چهل و سه. محمد متولد شد. اولین پسرمان بود.

پدر شهید: اسمش را شما انتخاب کردید؟

پدر شهید: بله. به احترام پیامبر اکرم (ص). همه خانواده موافق بودند.

نوید شاهد البرز: از موقع تولدشان خاطره‌ای چیزی یادتان هست؟

پدر شهید: بله. اولین پسر بود و خیلی کنجکاو. از دو سالگی به زندگی مردم دقت می‌کرد. من با آمریکایی‌ها کار می‌کردم، چون همسایه‌هایمان در ضرابخانه大多 آمریکایی و انگلیسی بودند. محمد هم با من می‌آمد. اما از برنامه‌های آنان خوشش نمی‌آمد. یک بار به خانه یکی از مرفهین رفتیم، حوض آب گرم داشتند. محمد وقتی دید، ناراحت شد. می‌گفت: «چرا اینطورند و مردم آنطور؟» این تفاوت برایش عقده بود. به ستاره‌ها نگاه می‌کرد و از من علت را می‌پرسید.

نوید شاهد البرز: اهل مطالعه غیردرسی هم بود؟

پدر: بسیار. کتاب‌های سیاسی و مذهبی می‌خواند. کتاب‌های آیت‌الله مکارم شیرازی را می‌خواندیم. روزنامه «ندای حق» را می‌گرفتیم و با هم مطالعه می‌کردیم. به امام خمینی (ره) علاقه‌ی عجیبی داشت. وقتی امام به تهران آمد، به مدرسه شماره دو توپخانه رفتیم. آنقدر جمعیت بود که نزدیک بود خفه شویم. محمد عاشق امام بود.

نوید شاهد البرز: حاج آقا، از اخلاق محمد برایمان بگویید.

پدر شهید: راستگو بود. انقلاب را دوست داشت. اگر از کسی، حتی مادربزرگش، حرف نادرستی می‌شنید، فوری جلویش می‌ایستاد و با ادب رد می‌کرد. با مردم مدارا می‌کرد. یک بار به خاطر فعالیت‌های انقلابی، او را زده بودند، اما به من نمی‌گفت تا ناراحت نشوم.

نوید شاهد البرز: پدر جان، از نمازش از روزه‌اش بگویید.

پدر شهید:نمازش مرتب و اول وقت بود. تازه به من سفارش می‌کرد: «بابا، نمازت را اول وقت بخوان.» از وقتی به دنیا آمد، مادرش با وضو به او شیر می‌داد و بسم‌الله می‌گفت. اعتقاد خانواده ما قوی بود.

نوید شاهد البرز: خوب، اولین بار که به شما گفت می‌خواهد برود جبهه، چه کردید؟

پدر: (چشمانش نمناک می‌شود) اول مخالفت کردم. گفتم: «درست را تمام کن بعد با هم برویم.» اما خیلی ناراحت شد. وقتی شهید بهشتی شهید شد، گریه‌اش گرفت. گفت: «باید بروم. ما سربازان امام خمینی هستیم.» بالاخره قانعم کرد.

نوید شاهد البرز: آخرین صحنه‌ای که از محمد یادتان هست را برایمان بگویید.

پدر شهید: آخرین بار که مرخصی آمد، به من گفت: «بابا، دلخور نباش. مملکت ما اینطور است. بچه‌های جبهه می‌خواهند دین اسلام پیاده شود. امام فرموده: این پابرهنه‌ها هستند که ما را به اینجا آوردند.» در نامه‌هایش از سختی‌ها می‌نوشت؛ از دیر رسیدن غذا، از محاصره شدن، از اینکه از گیاهان صحرایی تغذیه می‌کردند.

نوید شاهد البرز: نحوه شهادتش را به شما توضیح دادند؟

پدر شهید: (ساکت می‌ماند و سپس با آرامش می‌گوید) راستش را بخواهید، دقیقاً یادم نیست. اما قبل از شهادتش، خواب دیده بودم که محمد شهید شده است. جنازه‌اش را به سومه‌سرا آوردند و همانجا به خاک سپردیم. جایی که چند سالی را با هم آنجا زندگی کرده بودیم.

نوید شاهد البرز: باز هم اگر خاطره‌ای از محمد یادتان هست، بگویید.

پدر شهید: همه چیزش خوب بود. عالی بود. رفتارش با خانواده، با مردم... می‌گفت: «بچه‌ها را باید راهنمایی کرد.» او مرا کنترل می‌کرد، نه من او را. همیشه مراقب بود که راه حق را از دست ندهیم.

نوید شاهد البرز: حاج آقا، وسط آن انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها، چطور محمد را چنین تربیت کردید؟

پدر شهید: (لبخندی می‌زند) من با آنان در مورد دین صحبت می‌کردم. قرآن انگلیسی داشتم. آیه‌ها را علامت می‌زدم و برایشان می‌بردم. محمد در این فضا بزرگ شد، اما ریشه در ایمان داشت. مثل گلی که در بیابان می‌روید، اما سرسبز و استوار است.

مصاحبه از نجمه اباذری


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه