خاطرهای از موتورسیکلت شهید «محمدرضا آل عبدی»
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمدرضا آل عبدی یکم مهرماه ۱۳۴۰، در شهرستان دزفول به دنیا آمد. پدرش علی، کشاورز بود و مادرش زهراسلطان نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. پانزدهم آذر ۱۳۶۱، با سمت بی سیم چی در ابوغریب توسط نیروهای عراقی بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش آن به پاها، شهید شد. مزار وی در زادگاهش قرار دارد.

متن خاطره:
بچههای اطلاعات و عملیات محورهای مختلف روزهای یک شنبه برای ارائه گزارش و برگزاری جلسه نیروهای اطلاعات و عملیات به دزفول میآمدند و جلسه در محل ستاد دزفول برگزار میشد.
معمولاً بعد از جلسه بچهها سری میزدند به خانه و خانواده شان و بعدش به منطقه برمیگشتند.
آن روز هم یکشنبه بود و جلسه بچههای اطلاعات و عملیات برگزار شد.
هرکدام از نیروها گزارشات خود را ارائه دادند و جلسه به صورت رسمی به پایان رسید.
محمدرضا خداحافظی کرد و رفت، اما تا حرف و حدیثها و خوش و بشها و تبادل نظرهای سرپایی مان به پایان برسد، یک ساعتی طول کشید.
دفتر و دستک هایم را جمع و جور کردم و از ستاد بیرون آمدم که چشمم افتاد به محمدرضا، تعجب کردم درب ستاد ایستاده بود و داشت قدم میزد.
نزدیکش رفتم و از او پرسیدم: «تو که هنوز اینجایی چرا نرفتی خونه؟!»
همان لبخند زیبای همیشگی اش را انداخت بین صورتش و گفت: «خیلی وقته اینجام»
تعجبم بیشتر شد و پرسیدم: «جلسه که یه ساعت تموم شده، کاری داری موندی اینجا؟»
گفت: «نه چه کاری، یه ساعته منتظرم یکی پیدا بشه منو برسونه خونه»
یک دسته علامت سوال بالای سرم شروع کردند به رژه رفتن و پرسیدم: «پس با چی از منطقه اومدی شهر؟»
گفت: «خب با موتور»
گفتم: «پس چرا با موتور نمیری خونه؟!»
لبخند منتشر شده در صورتش بیشتر گل انداخت و با خنده گفت: «خونه رفتن که کار شخصیه»
حیرت کردم و گفتم: «یعنی موتور زیر پاته یه ساعته اینجا معطلی که بری خونه؟»
گفت: «آره»
گفتم: «بدو سریع بدو موتورت رو بردار و برو خونه فردا صبحم زود برو منطقه»
خنده از لبانش جدا نمیشد.
گفت: «نه برادر اینطوری که نمیشه موتور مال سپاهه و برا کارای سپاه من چطوری باهاش برم خونه؟!»
مطمئن بود به این راحتی راضی نمیشه بخاطر همین قدری جدیت ریختم توی لحن حرف زدنم و گفتم: «به عنوان مسئولت بهت میگم موتور رو بردار و برو دنبال کارات»
سرش را انداخت پایین، معلوم بود نمیخواهد بپذیرد، با تحکم بیشتری تکرار کردم گفتم: «ببین این یه دستوره من به عنوان مسئول اطلاعات عملیات دارم بهت دستور میدم»
معلوم بود ته دلش راضی نیست، اما چشمی گفت و خیلی مظلوم و آرام سرش را انداخت پایین و رفت توی ستاد که موتورش را بردارد؛ و من هنوز در حیرت بودم که این بچهها چقدر حد و مرز میشناسند و چقدر برای رضایت خدا حاضرند از راحت و آرام خودشان بگذرند.
انتهای پیام/