آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۹۷۷
۱۲:۵۴

۱۴۰۴/۰۸/۱۳
گفت‌وگوی صمیمی خبرگار نوید شاهد با مادر و خواهر شهید جاویدالاثر علیرضا قطبیان/

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد



رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

وقتی قدم به خانه شهید جاویدالاثر علیرضا قطبیان گذاشتم، احساس کردم زمان ایستاده. خانه‌ای پر از آرامش بود که هر گوشه‌اش خاطره‌ای از این شهید جاویدالاثر را در دل داشت. در طول مصاحبه، گاهی حس می‌کردم علیرضا کنار مادرش نشسته است؛ با همان نگاه آرام و مهربان که هنوز فضا را پر کرده و حضورش را در هر جمله، هر بغض و هر لبخند می‌توان حس کرد.

این خانه فقط محل زندگی نیست؛ اینجا قلب‌ها هنوز برای شهید می‌تپد، هنوز برای او خاطره می‌سازد و هنوز او را حاضر و ناظر بر لحظات خود می‌بیند. در این گفتگو، شما با دنیای پر رمز و راز علیرضا همراه می‌شوید؛ از کودکی و دوران مدرسه تا لحظات انقلاب و جبهه و حتی بعد از شهادت، حضورش در ذهن و قلب خانواده‌اش را خواهید دید. این گفت‌وگو، روایت زندگی کسی است که شهادتش پایان راه نبود، بلکه نماد شجاعت، مهربانی و عشقی است که هیچ‌گاه فراموش نمی‌شود.

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

علیرضا از کودکی خارق‌العاده‌ بود

مادر چشم انتظار شهید علیرضا قطبیان در حالی که نگاهش میان قاب‌هایی از تصاویر فرزندش در رفت‌وآمد بود، به روایت روزهای شیرین حضور علیرضا در آغوش گرم خانواده پرداخت. گویی زمان به عقب بازمی‌گشت و خاطرات نوجوانی پاک و مومن دوباره جان می‌گرفت. وی با لحنی آرام اما سرشار از احساس و اندوهی هنوز زنده اظهار داشت: علیرضا بچه اول من بود. وقتی باردار شدم، پدرشوهرم خواب دیده بود که به امام رضا گفته: «یک رضا به رضا بده.» او گفت: «بچه‌تون پسره، اسمش هم باید رضا باشه.» شب قدر سال 1342، شب ضربت خوردن امیرالمؤمنین، 18 بهمن ماه به دنیا اومد.6 کیلو و خورده‌ای وزن داشت. همه می‌گفتند این بچه خارق‌العاده‌ است. فیلمبردار و خبرنگار بیمارستان آمده بودند. از همون لحظه تولد می‌گفتند: «پهلوونه.» بعداً هم همین‌جوری شد؛ علمدار، شجاع و بی‌باک بود. مادر لبخند تلخی زد و ادامه داد: خیلی دل‌نازک بود. یه بچه اگر گوشه‌ای گریه می‌کرد، خودش می‌نشست کنارش گریه می‌کرد.

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

علیرضا از دوران کودکی بسیار باهوش بود

خواهر این شهید والامقام با اشاره به اینکه علیرضا بسیار باهوش بود، گفت: خانواده اسمشو در یکی از بهترین مدارس تهران، «مدرسه هدف» نوشته بودند. چند روز سرکلاس نشست و اومد گفت: «اون کسی که کنار من می‌شینه نماز نمی‌خونه و مسلمان نیست، من اونجا نمی‌رم» مامانم ناراحت شده بود. بابام گفت: «حق با بچه‌ست.» علیرضا رو بردند «مدرسه جعفر اسلامی» پشت مغازه پدرم در خیابان شاپور نوشتند. زمانی که مامانم رفت پرونده رو بگیره، مدیر  مدرسه هدف با تحقیر گفته بود: «بچه شما لیاقت این مدرسه رو نداره! » مامانم هم بهشون گفته بود: «نه... این مدرسه لیاقت بچه منو نداره.» کارنامه‌هاش همش بیست بود؛ همین که رفت مدرسه جعفر اسلامی، تازه فهمیدن چه نعمتی نصیبشون شده. آن‌جا اولین دوستش حاج‌حسن بود. با حسین هاشمیان هم رفیق شدند. سه‌تایی شدن شعله‌های کوچک انقلاب؛ از بستن قفل در مدرسه تا شعارنویسی، از زنجیر زدن تا پخش اعلامیه.

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

خواهر این شهید بزرگوار لبخند آرامی زد و گفت: مدیر مدرسه از دستشان کلافه بود، هر روز به ما می‌گفتند مراقب علیرضا باشید، اگر به همین راه ادامه دهد تحویلش می‌دهیم؛ اما علیرضا ترسی نداشت. نوار سخنرانی امام رو مخفیانه با دوتا ضبط کپی می‌کرد. من آن زمان بچه بودم، بهش می‌گفتم: «میان می‌گیرنت علیرضا.» می‌گفت: «اگر مرا گرفتند، شما دنبال من نیایید.» هربار که این کارهای علیرضا را می‌دیدم، دلم می‌لرزید، ولی او محکم بود.

وی ادامه داد: شب‌ها به مسجد می‌رفتیم. علیرضا پای سخنرانی‌ها می‌نشست و جلسه می‌رفت و اعلامیه پخش می‌کرد. کار هر شبش بود. مسجد شازده‌خانم محل تجمع بود. وقتی نیروهای ساواک به مسجد حمله می‌کردند، بچه‌های مسجد از پشت‌بام‌ها فرار می‌کردند، ما هم پشت‌سرشون می‌دویدیم.

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

از آغوش مادر تا قله شجاعت

مادر شهید روایت کرد: از همان سال‌های مدرسه، علیرضا روح متفاوتی داشت. دوستانی داشت که من از بعضی‌هایشان دل خوشی نداشتم. به او می‌گفتم اینها هم‌راه و هم‌دل تو نیستند. اما می‌گفت: «مامان، من دوستامو دور نمی‌اندازم. آدم باید خودش راهشو انتخاب کنه.» بعدها خودش فهمید. یک روز آمد و گفت که دیگر با آن‌ها نمی‌رود. گفت: «من مسیرم رو پیدا کردم.» و از همان روز قدم در راه ارزش‌ها گذاشت.

مادر شهید مکثی کرد و با نگاهی که خاطرات شیرین و تلخ را همزمان مرور می‌کرد، ادامه داد: مدرسه برایش جای ساده‌ای نبود. خودش گفت من مسلمانم، نمی‌تونم هر دوستی رو قبول کنم. و جالب این بود که چقدر با ادب و احترام راهش را انتخاب کرد. تا اینکه مدیر مدرسه (خدا خیرش بده) کمک کرد و پرونده علیرضا منتقل شد به جایی که دوستان انقلابی و مؤمن داشت. همانجا رفیق‌هایی پیدا کرد که در کنار هم مرد شدند، رفتند جبهه، بعضی شهید شدند، بعضی مجروح. یکی‌شان هنوز ترکش در سر دارد. همان دوران بود که با حاج حسن محققی دوست و همراه شد.

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

صدایش لرزید و اشک آرام از گوشه چشمش لغزید؛ اما ادامه داد: آن روزها تیراندازی‌ها و آشوب‌ها در محله ما زیاد بود. پشت‌بام‌ها سنگر بود. کوچه‌ها صدا داشت. اما این بچه‌ها، مثل سربازهای بی‌ادعا، می‌دویدند کمک می‌کردند. علیرضا با حاج حسن محققی بود. من همیشه می‌گم: «خدا شاهده اینا از همون زمان دیگه بچه نبودند؛ مرد بودند.»

خواهر شهید علیرضا قطبیان گفت: علیرضا خیلی مظلوم بود. سال‌های آخر قبل از انقلاب بود. تازه تلویزیون گرفته بودیم. هنوز تلویزیون بی‌حجاب‌ها را نشون می‌داد. یه بار دیدیم علیرضا اومد تو خونه، تلویزیون روشن بود. رفت چادر مادرشو برداشت، انداخت سرش و نشست جلوی تلویزیون. ما موندیم نگاهش می‌کردیم. بچه بود، ولی غیرت داشت. 

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

روزهای اوج انقلاب

خواهر شهید درباره روزهای اوج انقلاب اینچنین روایت کرد: دیگه نزدیک بیست‌ودوم بهمن بود. یک ماه علیرضا را ندیدیم. فعالیت‌هاش زیاد شده بود. هر از گاهی از تلفن عمومی زنگ می‌زد: در حد سه جمله می‌گفت: «هستم. حالم خوبه. نگران نباشید.»

 عمویم در آن روزها گفته بود بیایید خانه ما که تنها نباشید. ما هم خیلی آنجا می‌رفتیم. بابام همیشه دنبال علیرضا بود. خودش هم کارهای انقلابی انجام می‌داد. همینکه متوجه می‌شد جایی راهپیمایی است، سر از پا نمی‌شناخت. یک بار من را هم همراهش برد. عاشق این بودم باهاش برم و در کارهای انقلابی کنارش باشم.

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

خون، تانک و زیر میز دانشگاه

وی ادامه داد: روزی که با پدرم همراه شدم؛ راهپیمایی جلوی دانشگاه تهران بود. ما در میان جمعیت بودیم که متوجه حضور تانک شدیم. ارتش با تانک به مردم حمله کرده بود. صدای تیر، صدای مردم... من هم هشت یا نه ساله بودم. پدرم فورا من را بغل کرد، در دانشگاه تهران باز شد، جمعیت داخل ریختند. پدرم منو هُل داد تو محوطه و گفت: همین‌جا بمان تا برگردم. من با جمعیت رفتم تو دانشکده‌ها، تو کلاس‌ها، آخرش زیر میز استاد قایم شدم. گاهی وقتا با خودم فکر میکنم الان بچه‌های این سنی، اگه یک ساعت تنها بمونن گریه می‌کنند. اون روزها ما بچه نبودیم. بچه‌های انقلاب بودیم.

خواهر شهید گفت: وقتی آن روز از زیر میز کلاس در دانشگاه تهران بیرون آمدم، با جمعیت از ساختمان زدم بیرون. رفتم همان‌جا کنار نرده‌ها که پدرم من را گذاشته بود. ترس در دلم بود، اما نمی‌فهمیدم ته ماجرا چیست! یک‌دفعه از دور پدرم را دیدم. خودش آمد، از لای نرده‌ها دستم را گرفت، مرا بیرون کشید و به خانه برد. ما فقط تماشاگر نبودیم؛ ما خانواده انقلاب بودیم.

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

بعد از پیروزی؛ آغاز جهاد

خواهر شهید علیرضا قطبیان بیان کرد: انقلاب که پیروز شد، این‌ها یک لحظه ننشستند. افتادند دنبال کارهای جهادی، «ساخت مدرسه»، «تعمیر حمام‌ها»، «درست کردن سرویس‌ها»، «رنگ‌کاری» و... با حاج‌حسن محققی و چند جوان دیگر همیشه در حرکت بودند. حتی رفتند شیراز، روستاهای اطراف، کار می‌کردند. فامیل‌های شوهرم آنجا بودند. هنوز که هنوز است می‌گویند: آن چند روزی که علیرضا اینجا بود، فراموش نمی‌کنیم.

تهران که بازگشتند، تازه نشستند سر درس و کتاب، شب‌ها تا صبح با حسین هاشمیان در پارک‌شهر درس می‌خواندند تا دیپلم بگیرند. آنها در سال 1358 یا 1359 موفق به کسب دریافت دیپلم شدند.

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

آمادگی برای جنگ؛ بی‌صدا، بی‌ادعا

مادر شهید قطبیان درباره علیرضا گفت: وقتی جنگ شروع شد، علیرضا کم‌حرف‌تر شد. نه اهل حرف‌زدن و نه دنبال تکلیف دادن به کسی بود. بی سر و صدا کارهایش را انجام میداد. احترام به پدر و مادر برایش خط قرمز بود. ادبش، اخلاقش، نگاهش و... زبان زد بود. همین‌ها بود که عاقبت‌ بخیرش کرد.

خواهر این شهید چشمانش پر شد، بی‌آنکه اجازه ریزش اشک‌هایش را بدهد، گفت: مهربانی‌اش آبرومند بود. کسی را ناراحت نمی‌کرد، کمک می‌کرد، ولی کمک نمی‌گرفت. خواهر این شهید والامقام پس از مکثی کوتاه، آرام ادامه داد: پدرمان کفاش بود. خانه‌مان بیشتر اوقات بوی چرم تازه و بوی واکس می‌داد. کفش‌های زیبا از دست‌های پدر بیرون می‌آمد. اما علیرضا، دوست داشت ساده باشد. دلش نمی‌خواست روی زمین نرم قدم بگذارد وقتی پای کسی زخمی‌ست.

لبخند تلخی روی لبان این خواهر داغدار نشست و گفت: گیوه می‌پوشید؛ سفید و سبک... آن روزها فکر می‌کردیم ندانسته و از روی جوانی و یا حتی از سر لج‌بازی‌ است. اما نه. او انتخاب کرده بود. پول جمع می‌کرد و می‌رفت چند جفت گیوه می‌خرید، می‌داد به آن بچه‌هایی که پابرهنه بودند. او کارهایی می‌کرد که کسی نمی‌دانست اما خدا خوب می‌دانست. 

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

صدایش لرزید ولی ادامه داد: یک روز علیرضا با پاهای زخمی و کفش‌های پاره به خانه آمد. جلو رفتم و خم شدم، با تعجب به او گفتم: «بابات کفاشه، کفش نو بردار.» لبخند زد. از آن لبخندهایی که انسان را به زانو در می‌آورد. گفت: «خجالت می‌کشم راحت راه برم وقتی میدانم در این شهر کسانی هستند که بخاطر کفش‌های پاره‌شان درد می‌کشند.» 

سکوتی اتاق را فرا گرفت، در چشمان مادر و خواهر علیرضا قطره‌های اشک برق می‌زد ولی خواهر سخنانش را چون زمزمه‌ای مقدس فرو ریخت: چه قلبی داشت. آدم انگار با تماشای مهربانی‌اش از خودش خجالت می‌کشید. مادرم همیشه می‌گوید خدا گل‌ها را می‌چیند. علیرضا گل بود. خدا نگذاشت در این دنیا پژمرده شود.

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

رفاقت آسمانی؛ دو پرنده، یک مقصد

مادر صبور شهید قطبیان با صدایی نرم اما ریشه‌دار، مثل درختی که سال‌ها گریه دیده و هنوز ایستاده روایت کرد: رفاقت علیرضا با حاج‌حسن، رفاقت نبود. برادری بود، نوعی عهد و پیوند بود. پیوند آنان خون عمیق‌تر بود. وقتی علیرضا رفت، حاج‌حسن نه جلوی ما، نه جلوی مردم بلکه در دلش شکست. همان جایی که خدا می‌بیند.

مادر شهید چشمانش را بست و گفت: در جنگ 12 روزه، نیمه‌های شب بود، متوجه شدیم، دشمن جاهای زیادی را مورد هدف قرار داده است. کسی جرأت نداشت سخنی بگوید. اما تمام فکرم پیش حاج حسن بود. آن لحظات سکوت تمام خانه را پر کرده بود، صدای تپش قلبم را خودم می‌شنیدم. بااینکه از طریق تلویزیون خبر شهادت حاج حسن شده بودیم؛ اما باز هم چشم به راهش بودم. باور نمی‌کردم. تااینکه صدای زنگ خانه به صدا در آمد و پسرم کوچکم خبر شهادت حاج حسن محققی را آورد و گفت: «حاج‌حسن هم رفت.»

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

مادر شهید نفسش بریده شد، سپس آرام گفت: دو رفیق... دو عاشق... یکی رفت و دیگری سوخت تا به دیدار معشوق برسد. رفاقتشان زمینی نبود. این‌ها قرارشان را روی خاک نگذاشتند؛ آسمان شاهدشان بود.

لبخند تلخی زد و گفت: اینجا کنار هم نماز خواندند، آنجا کنار هم نشستند. رفاقتشان از دنیا نبود؛ این‌ها دو مسافر بودند، دو بال، که از خاک پریدند تا به اصلشان برگردند.

مادر سرش را آهسته پایین انداخت. لحظه‌ای سکوت کرد؛ سکوتی که سنگینی‌اش روی هوا نشست و حتی نفس اتاق را هم آرام‌تر کرد. سپس با صدایی که از جنس باور و بغضِ درهم‌تنیده بود، گفت: وقتی خبر شهادت حاج‌حسن رسید، گفتند امشب دشمن جاهای زیادی را مورد هدف قرار داد و افراد زیادی به مقام رفیع شهادت رسیدند. شب‌هایی هست که خدا درهای آسمان را باز می‌کند، سفره‌اش را پهن‌تر می‌کند و مهمان‌های ویژه‌اش را صدا می‌زند. حاج‌حسن هم همان شب رفت؛ همان شبی که نور بیشتر بود و خدا بیشتر نگاه می‌کرد.

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

مادر این شهید جاویدالاثر نفسی کشید؛ نه برای سخن، برای خاطره‌هایی که در سینه‌اش هجوم آورده بودند. او گفت: گاهی فکر می‌کنم خدا به بعضی‌ها لطف ویژه دارد. نه فقط به‌خاطر شهادتشان؛ به‌خاطر شیوه زندگی‌شان. قشنگ زندگی می‌کنند. قشنگ می‌روند. نه غرور، نه ادعا، نه هیاهو. دلشان پاک است، نیتشان صاف است. خدا خودش دستشان را می‌گیرد و می‌برد.

مادر شهید قطبیان چشم‌هایش آرام بست، گویی تصویر آدم‌هایی را مرور می‌کرد که از کنارشان گذشته بودند اما رد نورشان هنوز باقی بود. بعد با مهربانی و اندوه ادامه داد: امروز از دکتر سعادت برایتان بگویم. اهل بهبهان بود. سال‌ها در جبهه کنار بچه‌ها زندگی می‌کرد.آدمی که عمرش را وقف خدمت کرد؛ اما تقدیرش ماندن بود.

مادر این شهید صدایش لرزید، اما روشن بود؛ مثل شمعی که اشک می‌ریزد، اما نورش را از دست نمی‌دهد: سال‌ها بعد از جنگ، دکتر سعادت دچار بیماری سرطان شد. سرطان حنجره. نفس‌کشیدنش سخت شد. اکسیژن به دوش داشت؛ بدنش خسته بود، اما روحش هنوز در خط بود.

وی نگاهش را به نقطه‌ای دور دوخت؛ انگار صدای آن مرد هنوز در گوشش می‌پیچید. او گفت: وقتی زنگ می‌زدم و احوالش را می‌پرسیدم، با صدایی خسته اما دلی روشن می‌گفت: «حسودیم می‌شود. این‌ها رفتند، شهید شدند. من مانده‌ام و این همه درد.»

مادر شهید قطبیان ادامه داد: بعد از مدتی خدا شفایش داد. خودش می‌گفت: الحمد‌لله می‌توانم غذا بخورم، نفس بکشم، زندگی کنم. اما بعد دوباره همان جمله را می‌گفت: خوش به حالشان... پاک رفتند.

مادر شهید لبخندش آرام و پرمعنا شد. او اینچنین روایت کرد: آدمی که روحش با آسمان باشد، زمین برایش زندان است. بعضی‌ها اگر بمانند، می‌سوزند. نه از درد جسم، از دلتنگی پرواز. نگاهش را به عکس شهدا دوخت و آهسته ادامه داد: این‌جور آدم‌ها برای دنیا نیستند. ماندنشان عبادت است، رفتنشان هدیه. اما رفتنشان، چه زیباست. خدا گل‌های خاصش را می‌چیند. نه هر گلی را... گل‌های خوش‌بو، گل‌های ناب، گل‌هایی که اگر بمانی کنارش، دلت بوی بهشت می‌گیرد. و بعد، با صدایی که آرام اما مطمئن بود، حرفش را چنین پایان داد: بعضی‌ها با شهادتشان تمام نمی‌شوند. تازه شروع می‌شوند. در دل‌ها، در دعاها، در تاریخ.

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

فرشته‌ای برای یک مجروح غریب

خواهر شهید ادامه داد: برادر دکتر سعادت مجروح شده بود و او را برای درمان به تهران آورده بودند. کسی را در تهران نداشتند. علیرضا سایه‌شان شد. به مادرم می‌گفت: «مامان باید براش ماهیچه درست کنیم. باید عصاره جیگر برایش بپزیم.» مادرم هم می‌پخت و علیرضا برایشان می‌برد. سال‌ها بعد دکتر سعادت می‌گفت: «علیرضا فرشته بود؛ خدا او را گذاشت کنار برادر من که خیال پدر و مادر پیرمان راحت باشد.»

غیرتی که با ایمان آمیخته بود

خواهر شهید روایت کرد: علیرضا از جبهه که می‌آمد، شب‌های جمعه ما به سخنرانی حاج‌آقا انصاریان می‌برد. می‌گفت: پشت سرم راه بیاید، مبادا چشم کسی بلغزد. دلش نمی‌خواست ما در معرض نگاه نامحرم باشیم. وقتی دوستانش منزل ما می‌آمدند، از پایین صدا می‌زد: «آروم صحبت کنید، صداتون از کانال کولر میره بالا.» از نوجوانی مرد بود.

عشق خانواده شهید قطبیان به حاج حسن محققی

وی با اشاره به قاب عکس حاج حسن محققی که بر دیوار منزلشان نصب شده بود، گفت: هر وقت نگاهش می‌کنم باورم نمی‌شه این همون جوانیه که می‌اومد خونه ما. دو هفته قبل از شهادتش با خانواده‌ به منزل ما آمدند. همین‌جا نشستند. حاج حسن می‌خندید، شوخی می‌کرد و حضورش به فضای خانه ما صفا بخشیده بود. انگار خدا به دلم انداخته بود که حاج حسن شهید می‌شود. یک عشق عجیبی در دل من و خانواده‌ام نسبت به این مرد بود. 

مادر شهید قطبیان به ویژگی‌های اخلاقی شهید حاج حسن محققی پرداخت و گفت: حاج حسن روح خاصی داشت، وقتی می‌رفت خانه مادرش با وجود مشکلی که از ناحیه پا داشت از شوق دیدار تا طبقه بالا پرواز می‌کرد. خیلی مقید بود. خیلی اهل ادب و خانواده بود. روز تشییع، خدا می‌دونه چه روزی بود. حسینیه جوادالائمه پر از مادران و پدران شهید بود. با عصا، با ویلچر، با درد و سختی آمده بودند. همه انگار دوباره داغدار شده بودند. تمام مادران و پدران شهدا او را از خودشان می‌دانستند و مانند فرزندشان دوستش داشتند.

روز تشییع حاج حسن یک دنیا نور، معرفت و مردانگی بدرقه شد

خواهر بزرگتر شهید علیرضا قطبیان با بغضی که راه گلویش را گرفته بود، در میان صحبت‌های مادرش اینچنین روایت کرد: من معمولاً پدر و مادرم را به دلیل سن بالایشان هر جایی نمی‌برم. اما روز تشییع شهید حسن محققی پدرم گفت: «این بچه بدون پا می‌اومد دیدن من. من چطور نرم برای بدرقه‌اش؟» رفتن به آن مراسم با وجود اینکه برای پدر و مادرم بسیار دشوار بود اما نتوانستند تحمل کنند. آن روز نه فقط یک جسم تشییع شد؛ یک دنیا نور، معرفت و مردانگی بدرقه شد.

خواهر بزرگوار شهید قطبیان در توصیف معنویت و تلاش‌های شهید حسن محققی، گفت: حاج حسن شب و روزش وقف مردم بود. انگار زمان برایش برکت داشت. روزها کار، شب‌ها رسیدگی به خانواده شهدا، نوشتن کتاب، مطالعه و عبادت بخش کوچکی از کارهای روزمره او بود. من همیشه می‌گفتم این آدم کی استراحت می‌کنه؟ اما هر وقت او را می‌‎دیدیم، خنده روی لبانش بود. شوخ‌طبع و مهربون بود، انگار خستگی بلد نبود.

مادر شهید سپس آهی کشید که عمری دلتنگی در آن نهفته بود و ادامه داد: وقتی به عمق حضور حسن محققی در طول‌ این سال و در نبود علیرضا فکر می‌کنم خدارا شاکرم که او را شناختم. چون این آشنایی افتخار دنیا برای من و خانواده‌ام است. ان‌شاءالله شهدا در آخرت هم دستگیر ما باشند. این بچه‌ها فقط خودشون شهید نشدند. خانواده‌هایشان بعد از رفتن فرزندشان هر روز یه جور شهید می‌شوند. ولی الحمدلله که سربلند رفتند. مادر این شهید والامقام با چشمانی که به قاب عکس فرزندش دوخته بود، زمزمه کرد: «خدا رو شکر که مادر همچین پسری بودم... خداروشکر...»

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

حاج حسن دلیل لبخند و آرامش اطرافیانش بود

خواهر شهید در ادامه با یادآوری لحظاتی پر از اندوه و معنویت، با حالتی که هنوز سنگینی آن روز را بر دوش می‌کشید گفت: روز شهادت برادر حاج حسن را به خوبی در خاطرم است. وقتی پیکر برادرش را از معراج آوردند، فضا سنگین بود. من تا آن روز همچین حال و هوایی ندیده بودم. دلِ آدم می‌لرزید. کنار محراب ایستاده بودم؛ دعا می‌کرد، اشک می‌ریخت و دلتنگی در نگاهش موج میزد. احساس میکردم آن روز آسمان به روی زمین آمده است. بعد از مراسم، ناگهان دیدم حاج حسن بلند شد، آمد طرفمان و با همان لبخند همیشگی گفت بیاین یک عکس خانوادگی بگیریم. در آن حال، با مصیبتی که پشت سر گذاشته بود، این روحیه... واقعاً عجیب بود. من آن شب تا صبح خوابم نبرد. می‌گفتم خدایا، چطور میشه کسی اینقدر بزرگ باشد که میان این همه غم هنوز دیگران را آرام کند؟

وی با یادآوری چهره‌های داغ‌دیده خانواده شهید محققی در آن روز، آهی کشید و ادامه داد: برادرانش، دکتر محقق، خواهرها همه داغ‌دار و بی‌قرار بودند. اما حاج حسن، با همان لبخند مهربان و شوخی‌های کوچک، تلاش می‌کرد دل خواهرها و بچه‌ها را آرام کند. انگار آمده بود تا سنگینی غم را از دوش دیگران بردارد. همین است که آدم را می‌سوزاند. شهید حسن محققی وصیت کرده بود مرقدش کنار مزار شهید سماواتی باشد. او امروز کنار مزار، شهید سماواتی، فرمانده و جانباز بی‌پا، دفن است.

خواهر شهید قطبیان دستش را روی سینه گذاشت و با صدایی که از عمق دل می‌آمد، ادامه داد: بعد از رحلت همسرم، بیشتر درک می‌کنم این درد را. گاهی شب‌ها وقتی تنها هستم، دل‌تنگی می‌کنم. آن‌وقت خودم را جای محبوبه خانم (همسر شهید محققی) می‌گذارم. بانویی صبور و  باروحیه. گاهی فکر میکنم هر کسی نمی‌توانست کنار حاج حسن زندگی کند؛ همه‌ی این مأموریت‌ها، همه‌ی این خطرها، همه‌ی مسئولیت‌ها و آخرش روزهای سخت بیمارستان، چند عمل پی‌درپی خدا می‌داند چه بر خانواده گذشته است. تصورش هم دشوار است.

صدایش آرام، اما پر از بغض و دلتنگی بود: وقتی خبر شهادت حاج حسن را شنیدم، انگار پرده‌ای سیاه جلوی چشمم آمد. تنها چیزی که به ذهنم رسید، ریحانه بود می‌دانستم وابستگی‌شان چقدر عمیق است.

خواهر شهید قطبیان با افتخار و اشتیاقی مثال زدنی گفت: محبوبه خانم (همسر شهید محققی) می‌گفت وقتی حاج حسن مأموریت می‌رفت، ریحانه مریض می‌شد و تب می‌کرد. بعد از همه‌ی آن روزها، وقتی دوباره دیدم ریحانه سرپا و آرام شده است، باورم نمی‌شد. خود  ریحانه می‌گفت: «یه لحظه بابامو تو حسینیه دیدم، حس کردم دستشو گذاشت رو قلبم.» این‌ها با زبان معمولی قابل گفتن نیست. این‌ها نشانه‌اند، نشانه خدا، نشانه حضور شهید کنار ما.

روی سنگ مزار علیرضا نوشته شده بود: جوری می‌خوام شهید بشم که باد منو به این طرف و اون طرف ببره و اثری از من نمونه

مادر شهید با نگاهی که میان زمین و آسمان رفت‌وآمد داشت، وارد بخش دیگری از خاطرات خود شد و گفت:  گاهی دلم آن‌قدر تنگ می‌شد که تنها راه آرامش، رفتن به بهشت‌زهرا بود. می‌رفتم می‌نشستم کنار قبر علیرضا، با او حرف می‌زدم، درد دل می‌کردم. یک روز که خیلی دلتنگ بودم، با حاج حسن تماس گرفتم. گفتم: «حاج‌آقا، دلم گرفته، می‌خوام برم سر قبر علیرضا.» گفت: «زیاد فکر نکن، اذیت می‌شی.» گفتم: «فکر نمی‌کنم، فقط می‌خوام ببینمش.» گفت: «همین برای این می‌گم...» زیاد به دلت فشار نیار.

مادر این شهید جاویدالاثر مکثی کرد و با چشمانی که خاطره‌ای دور را مرور می‌کرد، افزود: یک روز رفتم سر مزار علیرضا؛ روی سنگ نوشته بود: «جوری می‌خوام شهید بشم که باد منو به این طرف و اون طرف ببره و اثری از من نمونه.» دست کشیدم روی نوشته. گفتم شاید خیال کردم، شاید اشتباه خوندم. دفعه بعد که رفتم، دوباره همین جمله نوشته بود. باورم نمی‌شد. می‌گفتم نکنه سنگ عوض شده! طاقت نیاوردم. زنگ زدم حاج حسن. گفتم: «حاج‌آقا، سنگ قبر علیرضا رو عوض کردید؟» گفت: «نه، مگه چی شده؟» گفتم: «دو بار رفتم، این نوشته بود، و فکر می‌کردم پاک میشه، اما همچنان بود.»

همین که گفتم، ناگهان حاج حسن گریه‌اش گرفت. گفت: «بذار بچه راحت باشه. اون خودش این راهو خواسته. تو چرا خودتو اذیت می‌کنی؟» بعد گفت: «تو فکر می‌کنی اون باهات حرف نمی‌زنه؟ باهات حرف زده. نوشته هم روی قبرش گذاشته. خواسته گمنام باشه، همون‌طور که بوده.» وقتی گریه حاج حسن رو دیدم، فهمیدم چقدر این چیزها براش واقعی و زنده‌ست. دیگه هیچ‌وقت نگفتم کاش می‌آوردنش. فهمیدم آرامش علیرضا در همینه.

وی با لبخند آمیخته به اشک اضافه کرد: علیرضا از بچگی هم همین بود. یه روز مادربزرگش گفت بیا جلوی دوربین، فیلمبرداریه. گفت: نه ننه، من دوست دارم گمنام باشم، مثل حضرت زهرا. از همون بچگی مسیرش معلوم بود.

شهدا در معیت امام رضا

خواهر شهید مفقودالاثر علیرضا قطبیان در ادامه گفت: حاج حسن همیشه دنبال پیدا کردن پیکر علیرضا بود. هر بار می‌رفت منطقه جنگی، دلش دنبال علیرضا بود. حتی چند سال پیش، قبل کرونا، دوتا از دخترخاله‌های من خواب دیده بودن که علیرضا رو آوردند. سه شب جمعه پشت سر هم خواب دیدند. من همون موقع به حاج حسن زنگ زدم. گفت: «من خبری ندارم... اما مگه نمی‌دونی شهدا در معیت امام رضا هستند؟» یکی از دخترهایم در عالم رویا دیده بود که علیرضا در باب‌الرضا است. به او گفته بود که هر وقت می‌خواید منو ببینید، از اون‌جا وارد بشید.

خواهر شهید با صدایی که انگار گرمای زیارت را در خود داشت، ادامه داد: هر وقت می‌رفتم مشهد، از درب باب‌الجواد وارد می‌شدم، اما از آن پس چند قدم هم می‌رفتم به سمت باب‌الرضا، فاتحه می‌خوندم. آخرین بار عاشورا رفتم مشهد. بعد از شهادت حاج حسن بود. دلم سنگین بود. گفتم خدایا، حالا که من نمی‌تونم برم سمت باب‌الرضا، خودت نزدیکم کن. همون‌جا نزدیک رواق امام خمینی ایستادم و گفتم: «یا امام رضا، شهدا در معیت امام رضا هستند! نشونی بده! خبری بده! من چشم‌انتظارم.» فردای عاشورا بود. از حرم بیرون می‌اومدم؛ از باب‌الجواد خداحافظی کردم. همین‌که از در زائرها جدا شدم، تلفنم زنگ خورد. دیدم خواهر حاج‌حسن (زهرا خانم) پشت خطه. گفت: «کجایی؟» گفتم: «مشهدم.» گفت: «واقعاً؟» گفتم: «آره، همین الان دارم از حرم میام بیرون.» گفت: «دیشب خواب دیدم علیرضا و حاج‌حسن کنار هم ایستادند، دستاشونو به سمت امام رضا بالا گرفتن و دارن برای تو دعا می‌کند.» همون‌جا بغضم ترکید. من گریه می‌کردم، خواهر حاج حسن گریه می‌کرد. گفت: «تو چیکار کردی؟» گفتم: «هیچ. فقط گفتم، من فراموشت نکردم.»

مادر شهید قطبیان با کمی تأملی ادامه داد: گاهی دلم خیلی تنگ می‌شد. زنگ می‌زدم خانه حاج‌حسن. خانمش می‌گفت: نیست، رفته. ما هم نمی‌فهمیدیم کجا می‌رد و کی برمی‌گردد. علیرضا هم همین‌طور بود؛ هیچ‌وقت نمی‌گفت کجا می‌رود. حاج‌حسن و علیرضا با هم بودند؛ رفیق راه هم بودند.

رفاقت آسمانی؛ دو برادر با یک مقصد

نشانی از خدا؛ بازگشت نام علیرضا

خواهر این شهید والامقام روایت کرد: بعد شنیدن خبر شهادت علیرضا برادر کوچکترم صاحب یک فرزند پسر شد. می‌گفتیم اسمش را علیرضا بگذار. اما چون پیکر برادرش بازنگشته بود، شهادتش را نمی‌پذیرفت و می‌گفت: «نه، هنوز نه.» دختر عمویم یک شب خواب دید که علیرضا آمده است. پس از آن خانواده گفتند اسم بچه را علیرضا بگذارید. برادرم پس از آن پذیرفت و خدا یکبار دیگر علیرضا را به ما داد.

 

مهربانی و شجاعتی که هرگز خاموش نمی‌شود

و حالا وقتی به خانه نگاه می‌کنم، گویی هنوز سایه‌ای از علیرضا در آن پرسه می‌زند. صدای خنده‌های کودکانه‌اش، مهر پنهانی که در هر حرکتش بود، و قلبی که برای دیگران می‌تپید، هنوز اینجا زنده است. هر قاب عکس، هر گوشه خانه، هر یادگاری، نشان از وجودی دارد که هرگز خاموش نمی‌شود.

علیرضا و رفقایش رفتند، اما راهشان هنوز روشن است. یادشان، درس زندگی‌شان و مهربانی‌شان، چراغی است که دل‌های ما را روشن می‌کند. و ما همچنان منتظر می‌ایستیم، با دلی لبریز از عشق و افتخار، و با امید به روزی که شاید دوباره، در نگاه یک فرزند یا یک جوان، همان شجاعت و پاکی را ببینیم که علیرضا با خود به جهان آورد.

زندگی ادامه دارد، اما سایه قهرمانی و مهربانی علیرضا قطبیان، همیشه کنار ما خواهد بود، تا که هر دل خسته‌ای، در لحظه‌ای خاموش و تاریک، باز یاد بگیرد چه‌طور عشق و شجاعت را در دلش زنده نگه دارد.

 

انتهای پیام/ آرزو رسولی


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه