کد خبر : ۶۰۳۸۲۵
۰۹:۴۴

۱۴۰۴/۰۸/۱۱
روایتی از غربتی غریبانه؛

علیرضا در حسرت دیدن دخترش به شهادت رسید

شهید الهیاری خندان دخترش را در خواب دید و به شهادت رسید.


به گزارش نوید شاهد همدان، سیداحمد قشمی از آزادگان هشت سال دفاع مقدس است که ۱۰ سال سابقه اسارت دارد؛ او که قبل از اسارت عضو شورای فرماندهی استان همدان بوده در سن ۲۱ سالگی و در نخستین روز جنگ در منطقه غرب کشور و در محاصره پاسگاهی در ۲۰۰ متری مرز عراق به اسارت دشمن درآمده و اینک روایتی از شهادت «علیرضا الهیاری خندان» را برای مخاطبان نوید شاهد روایت می‌کند:

به خاطر تبلیغات سوئی که از طرف دشمنان جمهوری اسلامی در مورد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی انجام شده بود، رژیم بعث عراق فکر می‌کرد تمام عوامل جنگ در میان پاسداران هستند و از این رو ترس و بغض فراوانی نسبت به آنها داشتند. به همین دلیل از همان روز‌های اول هر کسی در میان ایرانیان که به اسارت درمی‌آمد و لباس سپاه داشت، بلافاصله او را جدا می‌کردند و بعد به تدریج به شهادت می‌رساندند. در تمام بازجویی‌هایی که از اسرای ایرانی داشتند، می‌پرسیدند: «شما پاسداری؟» و بخصوص در سال‌های اول جنگ کنکاش آنها در میان اسرای ایرانی فقط به منظور شناخت پاسداران بود.

روز اول جنگ، در پاسگاهی به نام تیله‌کوه در نزدیکی سر پل ذهاب که حدود ۲۰۰ متر با مرز عراق فاصله داشت مستقر بودیم. سیزده نفر از بچه‌های سپاه همدان بودیم که در محاصره قرار گرفته و اسیر شدیم. تقدیر بر این بود که زنده بمانیم. به اولین پاسگاهی که در عراق رسیدیم ما را تحویل دادند. در پاسگاه نشسته بودیم، دست‌ها و چشم‌هایمان بسته بود. شروع به تفتیش کردند و جیب‌های بچه‌ها را می‌گشتند، من توی جیبم کارت سپاه پاسداران داشتم. به دوستم که کنارم نشسته بود گفتم که این کارت توی جیبم است اگر الان تفتیش کنند پیدایش می‌کنند. دوستم آقای نوروزی گفت آن را دربیاور و به من بده، من این کارت را با همان دست‌های بسته درآوردم و دادم آقای نوروزی. نیمکت‌هایی را که رویش نشسته بودیم در صف انتظار تفتیش، لوله‌هایی پشتش بود که به کمک نوروزی کارت را داخل آن لوله‌ها جاسازی کردیم. به طوری که دیگر دیده نمی‌شد.

شهید «سعید آذربان» پاسداری شجاع

همانجا چند پاسدار را جلوی چشم ما به شهادت رساندند. یکی از همین پاسداران دوست خودم «سعید آذربان» فرمانده سپاه قصرشیرین و سرپل ذهاب بود که وقتی مدارک شناسایی سپاه پاسداران را در جیبش پیدا کردند و پرسیدند پاسدار خمینی؟ با شجاعت گفت: من پاسدار خمینی هستم و به این هم افتخار می‌کنم. بعثی‌ها چند گلوله به پاهایش زدند و بعد زخمی کشیدند و بردند و چند وقت بعد هم شهید شد. با ورود به بغداد ما را به استخبارات بردند. بازجو‌یی‌ها شروع شد و در این بازجویی‌ها همگی عنوان می‌کردیم که سرباز هستیم یا می‌گفتیم که پیمانی و راننده ماشین‌های ارتش هستیم.

همانطور که در صدر اسلام موضوع تقیه مطرح بود و کسی مثل عمار یاسر با تقیه زنده ماند و از اصحاب پیامبر شد و کسانی هم با شهادت بر اسلام آوردنشان حماسه آفریدند و همان موقع به شهادت رسیدند. در میان اسرای ایرانی نیز این بحث تقیه مطرح می‌شد. مثلا خود من در تمام بازجویی‌ها می‌گفتم سرباز وظیفه هستم و یا سردار نوروزی که فرمانده سپاه همدان بود خود را راننده ارتش معرفی می‌کرد.

کسانی بودند که در جریان جنگ پناهنده شده بودند و در میان اسرا چهره برخی پاسدار‌ها را شناسایی کرده و به رژیم بعث آنها را لو می‌دادند و به این ترتیب برخی دیگر نیز به خاطر پاسدار بودن در میانه اسارت نیز به شهادت رسیدند. 

«علیرضا الهیاری» از بچه‌های سپاه تازه ازدواج کرده و از دوستانم بود. یک روز پیش من آمد و گفت: آقا سید! من شهید می‌شوم. اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود. گفت: دیشب خواب دیدم که رفتم خانه و دیدم خانمم لباس سیاه پوشیده و دست یک دختری را هم گرفته. گفتم: این دختر کیست؟ گفت: این دختر شماست و ده سالش است. من کوله پشتی را گذاشتم پشتم و گفتم دارم می‌روم جنگ و خانمم و دخترم آمدند دنبالم کنار در. وقتی بیرون رفتم دیدم که باران شدیدی می‌آمد و تا بالای زانوهایم در آب فرو می‌رفتم. دیگر آنها را ندیدم. علیرضا الهیاری می‌گفت فکر می‌کنم در باران رحمت الهی شهید می‌شوم. حالا خانمم را به شما می‌سپارم. اگر خداوند دختری هم به من داده بود او را هم به شما می‌سپارم. 

ما برایمان خیلی سخت بود که بپذیریم خواب او درست هست یا نه. مدتی گذشت و ما را بردند اردوگاه رمادیه. یکبار یک سرگردی (خودفروخته) برای شناسایی چهره‌های سپاهی که چه کسانی هستند به اردوگاه آمد و تعدادی از جمله علیرضا را جدا کرده و با خود بردند بعد‌ها فهمیدیم که علیرضا با تیر مستقیم به سر به شهادت رسیده است. 

سال اول اسارتمان بود که علیرضا پرکشید. همسرش دائم نامه می‌نوشت و ما در پاسخ ایشان می‌نوشتیم که شهید شده، اما باور نمی‌کرد. وقت آزادی که شد، دیدم تمام نکات خواب ایشان درست درآمد. وقتی داخل کشور آمدیم تصمیم گرفتیم که اول به خانه علیرضا برویم و خانواده ایشان را ببینیم.

ما را به اسدآباد بردند. آنجا به فرماندار گفتیم که می‌خواهیم به خانه علیرضا الهیاری برویم. آن موقع به همه‌ی بچه‌های آزاده سکه داده بودند که قیمتش در آن زمان سیزده هزارتومان بود. ما هم ۲۰ یا ۲۵ نفر بودیم که تصمیم گرفتیم این سکه‌ها را اگر خانمش بود به خانمش بدهیم و اگر بچه‌ای داشت به بچه بدهیم. وقتی به منزل این شهید عزیز رسیدیم دیدیم دختر ده ساله‌ای دارد که همه بچه‌ها از صحت خواب علیرضا به گریه افتادند.


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه