کد خبر : ۶۰۲۷۹۶
۰۹:۴۳

۱۴۰۴/۰۷/۲۸
روایت از شهادت شهید غریب اسارت «مجتبی سلطانی»؛

غربت با نام مجتبی معنا پیدا کرد

شهید مجتبی سلطانی در دیواره‌های بلند اسارت جام شهادت سر کشید.


به گزارش نوید شاهد همدان، دشمن که حمله می‌کند از کسی نمی‌پرسد تابستان است یا زمستان؟ شب است یا روز؟ ساکنان شهر خواب هستند یا بیدار؟ کودکی گرسنه است یا نه؟ خانواده‌ای سرپناه دارد یا خیر؟ مادری جنینی در بطن دارد یا ندارد؟ پدری پسری را برای روز‌های پیری خود تربیت کرده یا نه؟ فقط بیرحمانه هرآنچه بغض و کینه دارد در مَرمی گلوله‌های اسلحه‌اش ریخته و با سنگدلی تمام ماشه را می‌چکاند، نمی‌پرسد و نمی‌خواهد بداند آن گلوله سینه چه کسی را می‌شکافد، چند نفر را یتیم می‌کند، چه پدر‌ها و مادر‌هایی را داغ دار می‌کند، فقط با بیرحمی می‌تازد و خون می‌ریزد تا ملتی را به زانو درآورد؛ این حکایت درباره ایران و ایرانی کمی متمایز است، کودکان این سرزمین در جنگ‌ها به یکباره جوان می‌شوند و جوانان فرماندهان زبده‌ای که پای متجاوزان را از دیارشان کوتاه می‌کنند.

در این گفتگو حکایت شهادت یک جوان روستایی غیور را به نقل از همرزمش در استخبارات عراق می‌خوانیم که با وجود سن کم، دلیرانه در میدان نبرد ایستاده و یکباره مرد می‌شود.

علی اصغر کوچکی همرزم و هم بند شهید «مجتبی سلطانی» خاطرات آخرین لحظه‌های شهادت رفیقش را اینگونه روایت می‌کند:

ورودم به جبهه از سال ۶۱ بود، زمانی که نوجوانی ۱۶ ساله بودم و با گردان‌های دانش آموزی و از طریق بسیج به اسلام آباد غرب اعزام شدیم، یک ماه در آنجا آموزش دیدیم و با شروع سال نو به همدان برگشتیم، بار دوم در سال ۶۲ در قالب تیپ ۳۲ انصارالحسین (ع) به منطقه پیرانشهر اعزام شدیم و چهارماه طول کشید. در این مدت عملیات والفجر ۲ به وقوع پیوست، در آن عملیات شرکت کردم و پس از عملیات به همدان برگشتم.

پس از مدتی تیپ ۳۲ انصارالحسین (ع) اقدام به جذب نیرو‌های ذخیره کرد که بیشتر این نیرو‌ها دانش آموز بودند و ۲۰ روز قبل از عملیات فراخوان داده می‌شد تا نیرو‌ها سازماندهی و به منطقه اعزام شوند و مدت کمی در جبهه بمانند تا آسیبی به درس و مدرسه دانش آموزان وارد نشود. من با وجود درس و علاقه به جبهه تا زمان اسارت حدوداً ده نوبت به منطقه اعزام شدم و ۲۰ ماه حضور به صورت بسیجی در پرونده خود دارم.

آخرین بار در شهریور ۶۵ به جبهه اعزام شدم و در گردان تخریب سازماندهی شدیم، پس از طی آموزش‌های تخصصی در پادگان شهید مدنی دزفول، یک هفته قبل از عملیات به جزیره مجنون اعزام شدیم تا آمادگی لازم جهت حضور در عملیات «انصار» که قرار بود در ۲۰ شهریور انجام شود را داشته باشیم.

برنامه عملیات این گونه بود که قرار شد گردان ۱۵۴ به عنوان خط شکن در پد غربی جزیره مجنون وارد عمل و گردان ۱۵۶ به عنوان پشتیبان انجام وظیفه نماید تا جلوی پیشروی عراقی‌ها گرفته شود و ضرباتی به نیرو‌های دشمن زده شود.

ساعت ۲ بامداد عملیات انصار به وقت ۲۰ شهریور با دو ساعت تاخیر آغاز شد و بعد از شکستن خط توسط نیرو‌های غواصی و گردان ۱۵۴ نیرو‌های گردان در مواضع تصرف شده مستقر شدند.

پس از آن قرار بود تیم‌های انفجار گردان تخریب توسط قایق‌ها حمل و حدود یک تن مواد منفجره به مواضع تصرف شده وارد و اقدام به تخریب جاده تصرف شده می‌کردند تا جلوی پاتک نیرو‌های دشمن گرفته شود. هنگام حرکت قایق نیرو‌ها و مواد منفجره به علت شدت آتش دشمن در نیمه راه، مجبور شدیم نیم ساعتی در نیزار‌ها پنهان شویم تا آتش عراقی‌ها کمی سبک شود، بعد از آرام شدن شرایط، راه را گم کردیم که پس از پیدا کردن مسیر نزدیک مواضع تصرف شده می‌بایست قایق‌ها از موانع ایجاد شده در آب عبور کنند، اما متاسفانه پروانه موتور قایق‌های حمل مواد منفجره به داخل سیم خاردار‌های تعبیه شده در آب گیر کرد که پس از آزادسازی آن به علت اتمام سوخت قایق‌ها مجبور شدیم حدود ۵۰۰ متر از راه را با حمل مواد منفجره روی دوش نیرو‌ها در روی جاده طی کنیم.

پس از رسیدن به محل مورد نظر جهت تخریب، ۱۲ متر از جاده خرج گود‌ها را روی جاده تعبیه و بعد از مداربندی با فتیله انفجاری قرار شد ۱۲ خرج گود منفجر تا زمینه برای انفجار دوم آماده شود. در این مدت تعدادی از نیرو‌های گردان ۱۵۴ حدود ۴۰ متر جلوتر تامین جاده را برعهده داشتند. پس از انفجار اول متاسفانه از ۱۲ خرج گود فقط یکی از آن‌ها منفجر شد که با صدای انفجار، عراقی‌ها منطقه را زیر آتش شدید قرار دادند به طوری که اگر کسی به صورت سینه خیز در جاده حرکت می‌کرد مورد اصابت تیر‌های مستقیم قرار می‌گرفت.

نهایتاً تصمیم برآن شد که روبروی خرج گود منفجر شده یک خرج گود دیگر منفجر شود تا حداقل چند متر دیگر از جاده قطع شود که شهید شیخ‌علیان به صورت داوطلب مسئول انفجار آن شد ولی به محض رفتن روی جاده از ناحیه کمر مورد اصابت تیرمستقیم دشمن قرار گرفت و به شدت مجروح شد و نهایتاً انفجار صورت نگرفت.

با روشن شدن هوا دیگر امکان رفتن روی جاده میسر نبود، در این وضعیت نماز صبح را به صورت نشسته کنار جاده خواندیم. پس از آن جهت ارتباط با عقبه چندین بار با بی سیم امتحان کردیم ولی ارتباط قطع شده بود. مرتضی نادرمحمدی معاون گردان تخریب با دیدن اوضاع و شرایط تصمیم گرفت جهت کسب تکلیف به عقب برگردد و با فرماندهان مشورت کند. عملاً می‌بایست نیرو‌های گردان تا شب جلوی عراقی‌ها را بگیرند تا با تاریکی‌ها مجدداً عملیات برش جاده انجام گیرد. در این وضعیت تقریباً ساعت ۸ صبح بعثی‌ها شروع به پاتک به مواضع از دست داده کردند. یکی از دوستان پیش من آمد و گفت تانک‌های عراقی از دور دارند به ما نزدیک می‌شوند، پس از مشاهده این وضعیت من به نیرو‌های تخریب گفتم کنار جاده سنگر بگیرند و خودم از آن‌ها جدا شدم و جهت درگیری با دشمن پیش نیرو‌های گردان (تامین) که جلوتر بودند رفتم.

تا ساعت ۱۱ و نیم صبح با عراقی‌ها درگیر بودیم، چندین مرتبه سعی کردم تانک‌های عراقی را با آرپی جی هدف قرار دهم ولی به علت اینکه جان پناه نداشتم موفق به این کار نشدم، زیرا اگر چند ثانیه بالای خاکریز می‌رفتیم مورد اصابت گلوله مستقیم تانک قرار می‌گرفتیم.

فاصله درگیری ما با عراقی‌ها به حدود ۲۰ متر رسیده بود و چون سمت راست جاده نیرو نداشتیم عراقی‌ها از سمت راست ما عبور کردند و ما را به محاصره درآوردند. شدت آتشی که عراقی‌ها روی سر ما می‌ریختند به حدی بود که بیشتر نیرو‌های گردان شهید و مجروح شدند. در آخر هم فرمانده گروهان شهید مجتبی صاحب الزمانی مجروح شد که وی را توسط یکی از نیرو‌ها به عقب منتقل کردیم.

من، محسن یوسفی و اسدالله شهبازی در خط مقدم در پیش روی عراقی‌ها مانده بودیم که با تمام شدن مهمات، نیرو‌های عراقی از این فرصت استفاده کرده و ما را به اسارت درآوردند.

پس از اسارت، عراقی‌ها ما را با دستان بسته جلوی تانک انداختند تا تانک‌ها از روی ما رد شوند ولی بعداً پشیمان شدند و ما را به سنگر بهداری منتقل کردند، در سنگر بهداری تعداد دیگری از نیرو‌های خودی را دیدیم که تعدادی از آن‌ها مجروح شده بودند و عراقی‌ها آن‌ها را از جا‌های دیگر اسیر کرده بودند.

بعدازظهر همان روز ما که تعدادمان به ۹ نفر رسیده بود به عقب منتقل و از آنجا به مدرسه‌ای در بصره رفتیم. شب هنگام در آن مدرسه که تاریک بود و هیچ روشنایی در ان دیده نمی‌شد، ما ۹ نفر را با فاصله زیاد از یکدیگر در یک سالن با دستان بسته نگهداشتند. یکی از مجروحان که از ناحیه پهلو به شدت مجروح شده بود و در آن تاریکی چهره اش قابل شناسایی نبود نیمه‌های شب به شهادت رسید و عراقی‌ها با برانکارد وی را به بیرون منتقل کردند که از مشخصات وی هیچکدام اطلاعی نداریم.

فردای آن روز به استخبارات منتقل شدیم و آنجا با شهید «مجتبی سلطانی» اشنا شدم، نوجوان ساده‌ای که از روستای داق داق آباد شهرستان کبودرآهنگ به جبهه اعزام شده و از همه ما کوچکتر بود، در عملیات براثر موج انفجار مجروح شده بود و به همین علت هرازگاهی داد و بیداد می‌کرد و از حال می‌رفت و ما سعی می‌کردیم او را آرام کنیم، ولی، چون دست خودش نبود مجدد سروصدا می‌کرد.

چند روزی در استخبارات بودیم که حال مجتبی هرروز بد و بدتر می‌شد، عراقی‌ها نیز بی توجه به این وضعیت ما را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند. از طرفی مبارزان عراقی نیز در استخبارات نگهداشته می‌شدند و با شکنجه آن‌ها و فریاد‌هایی که می‌زدند همه و همه حال مجتبی را بدتر می‌کرد.

یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم متوجه شدیم حال مجتبی خیلی خراب است، براثر موج گرفتگی کنترل عصبی خود را از دست داده بود و شرایط جسمی وی بهم ریخته بود، با سر و صدا به عراقی‌ها اطلاع دادیم که حال مجتبی خوب نیست ولی عراقی‌ها با بی تفاوتی ما را تهدید کردند و گفتند که باید هرچه سریعتر سلول را تمیز کنیم.

چند نفری مسئول تمیزکردن سلول شدند و من به همراه یکی از اسرا مجتبی را به سرویس بهداشتی بردیم و او را تمیز کردیم، وقتی به سلول برگشتیم بعد از ناهار از شدت خستگی همه خوابیدیم من کنار مجتبی خوابیدم تا مراقبش باشم، مجتبی روی زمین سرد و خیس سلول خوابش برد و یا از حال رفته بود. نزدیکی‌های غروب وقتی از خواب بیدار شدیم مجتبی را صدا زدم ولی جوابی نداد، با دست تکانش دادم متوجه شدم پیکرش خشک شده و حرکت نمی‌کند. دیگر اسرا هم که متوجه شدند مجتبی شهید شده همه به درب سلول کوبیدیم تا عراقی‌ها وی را به بیمارستان ببرند ولی این کار را نکردند.

بعد از نیم ساعت و با غروب افتاب درب سلول را باز کردند و جسم بی جان شهید «مجتبی سلطانی» را داخل آمبولانس گذاشتند و ما با چشمانی اشک آلود و بغض در گلو نظاره گر این وضعیت بودیم. بعد از اینکه آمبولانس حرکت کرد عراقی‌ها درب سلول را بستند و ما هر کدام در گوشه‌ای از سلول با ناراحتی نشستیم، واقعاً صحنه دردناکی بود. دیگر سروصدای مجتبی در سلول نمی‌آمد، اسرا هرکدام سرهایشان را پایین انداخته بودند و آرام گریه می‌کردند.

چند روز دیگر ما را به اردوگاه منتقل کردند و مدت چهار سال در اردوگاه رمادیه ۹ بودیم که پس از آزادی چندین سال بعد با تبادل جنازه مطهر شهدای غریب اسارت مجتبی نیز به وطن بازگشت و در زادگاهش به خاک سپرده شد.

گفت‌و‌گو از سمانه پورعبدالله


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه