آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۶۸۷
۰۹:۲۹

۱۴۰۴/۰۸/۱۰

«ابراهیم هنوز با ماست»/ روایت همسر شهید از دلتنگی، امید و وفاداری

در شبی از ماه رمضان سال ۱۳۸۸، شهید «ابراهیم باقری» در کمین دشمن به شهادت رسید و همسرش با چهار فرزند تنها ماند. سال‌ها بعد، در شب عروسی پسرشان، شهید در رؤیایی معنادار از غیبت برخی آشنایان گلایه کرد؛ نشانه‌ای از حضور همیشگی‌اش در کنار خانواده. این روایت، قصه‌ای‌ست از صبر، مادرانگی و پیوندی که حتی شهادت هم نتوانست آن را بگسلد. در ادامه این قصه دلدادگی را بخوانید.


به گزارش نوید شاهد ایلام، سال ۱۳۸۸ بود؛ ماه رمضان، و هوای کردستان بوی خدمت و روزه‌داری می‌داد. ابراهیم در منطقه‌ی اورامانات مأموریت داشت. آن روز تماس گرفت. صدایش آرام، مطمئن و آمیخته به شکر بود. خبر قبولیِ سعید را در رشته‌ی حقوق به او دادم. خندید و گفت: «الحمدلله... خدا رو شکر، بالاخره یک مرد از خانواده‌ی ما هم قراره بره دنبالِ حقِ مردم.»
این آخرین جمله‌اش بود. بعد خداحافظی کرد، با همان لحن آرام و اطمینان‌بخشی که همیشه داشت. دیگر صدایش را نشنیدم... نیمه‌شب همان روز، حوالی ساعت یک و نیم بامداد، در ششمین روز ماه مبارک رمضان، ابراهیم در کمین دشمن ترور شد و به آرزویش رسید.

 من ماندم و چهار فرزند یتیم؛ سه پسر و یک دختر، آن شب فقط می‌دانستم باید قوی بمانم. نمی‌توانستم در برابر چشمان بچه‌ها خم شوم. ابراهیم رفته بود، اما راهش، نگاهش و دعایش هنوز با ما بود.

سال‌ها گذشت؛ سخت، اما با امید سعید درسش را تمام کرد، کارشناسی ارشد گرفت و بعد هم در اداره‌ای مشغول به کار شد. وقتی خبر قبولی‌اش را در آزمون استخدامی شنیدم، بی‌اختیار اشک ریختم؛ اشکی از شوق و یاد ابراهیم.

یک روز آمد و گفت: «مادر، دختری را پیدا کرده‌ام که فکر می‌کنم برای زندگی من مناسب است.» دل من پر شد از دو حس؛ شادی و دلتنگی. شادی برای پسرم، و دلتنگی برای ابراهیم که نبود تا ببیند پسرش سر و سامان می‌گیرد.
با دعا، استخاره و مشورتِ بزرگان، رفتیم خواستگاری. خانواده‌ی دختر، مؤمن و اصیل بودند و همه‌چیز آرام و به‌خوبی پیش رفت.

ده سال از شهادتِ ابراهیم گذشته بود. حالا عروسیِ اولین فرزندم در پیش بود. به خدا گفتم: «خدایا، خودت کمکم کن تا پیشِ ابراهیم رو سفید بشم.» مراسم در سرمای زمستان برگزار شد. برای حدود هزار و پانصد نفر تدارکِ ناهار دیده بودیم و همه‌چیز به بهترین شکل گذشت.
وقتی پسرم را در لباس دامادی دیدم، قلبم لرزید... ابراهیم را یاد کردم و زیر لب گفتم:
«دیدی ابراهیم؟ بالاخره سعید هم سرِ خونه و زندگیش رفت...»

چند شب بعد از عروسی، ابراهیم به خوابم آمد. در مسیری سبز و آرام با هم قدم می‌زدیم. چند نفر از آشنایان کنار راه نشسته بودند. با لبخند گفتم: «ابراهیم، چرا نمیری باهاشون سلام و احوالپرسی کنی؟» ناگهان چهره‌اش جدی شد و گفت:
«ازشون دلگیرم... به عروسیِ پسرم نیومدن، با اینکه دعوتشون کرده بودی.»

از خواب پریدم. تصویرِ آن چند نفر هنوز جلوی چشمم بود. با خود گفتم: «پس ابراهیم همه‌چیز را می‌بیند... در شادی و غمِ ما حضور دارد.» آن روز بعدازظهر، همراهِ بچه‌ها به مزارش رفتیم. در کمالِ تعجب، همان چند نفر را آنجا دیدم! یکی‌یکی جلو آمدند و گفتند: «خانم باقری، ببخشید، گرفتاری داشتیم، نتونستیم بیایم عروسی...» لبخند زدم و گفتم: «اشکالی نداره.». 
اما در دل، به خوابِ دیشب فکر می‌کردم. دلم آرام گرفته بود. ابراهیم هنوز با ماست؛ هنوز به یادِ خانواده‌اش است. فاتحه‌ای خواندم و در دل گفتم: «ابراهیم... خیالت راحت. بچه‌هاتو همون‌طور که خواستی بزرگ می‌کنم، تا آخرِ راه، با توکل به خدا و به امیدِ دعای تو.»

راوی: صدریه شیربندی، همسر شهید ابراهیم باقری

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه