«ابراهیم هنوز با ماست»/ روایت همسر شهید از دلتنگی، امید و وفاداری
به گزارش نوید شاهد ایلام، سال ۱۳۸۸ بود؛ ماه رمضان، و هوای کردستان بوی خدمت و روزهداری میداد. ابراهیم در منطقهی اورامانات مأموریت داشت. آن روز تماس گرفت. صدایش آرام، مطمئن و آمیخته به شکر بود. خبر قبولیِ سعید را در رشتهی حقوق به او دادم. خندید و گفت: «الحمدلله... خدا رو شکر، بالاخره یک مرد از خانوادهی ما هم قراره بره دنبالِ حقِ مردم.»
این آخرین جملهاش بود. بعد خداحافظی کرد، با همان لحن آرام و اطمینانبخشی که همیشه داشت. دیگر صدایش را نشنیدم... نیمهشب همان روز، حوالی ساعت یک و نیم بامداد، در ششمین روز ماه مبارک رمضان، ابراهیم در کمین دشمن ترور شد و به آرزویش رسید.
سالها گذشت؛ سخت، اما با امید سعید درسش را تمام کرد، کارشناسی ارشد گرفت و بعد هم در ادارهای مشغول به کار شد. وقتی خبر قبولیاش را در آزمون استخدامی شنیدم، بیاختیار اشک ریختم؛ اشکی از شوق و یاد ابراهیم.
یک روز آمد و گفت: «مادر، دختری را پیدا کردهام که فکر میکنم برای زندگی من مناسب است.» دل من پر شد از دو حس؛ شادی و دلتنگی. شادی برای پسرم، و دلتنگی برای ابراهیم که نبود تا ببیند پسرش سر و سامان میگیرد.
با دعا، استخاره و مشورتِ بزرگان، رفتیم خواستگاری. خانوادهی دختر، مؤمن و اصیل بودند و همهچیز آرام و بهخوبی پیش رفت.
ده سال از شهادتِ ابراهیم گذشته بود. حالا عروسیِ اولین فرزندم در پیش بود. به خدا گفتم: «خدایا، خودت کمکم کن تا پیشِ ابراهیم رو سفید بشم.» مراسم در سرمای زمستان برگزار شد. برای حدود هزار و پانصد نفر تدارکِ ناهار دیده بودیم و همهچیز به بهترین شکل گذشت.
وقتی پسرم را در لباس دامادی دیدم، قلبم لرزید... ابراهیم را یاد کردم و زیر لب گفتم:
«دیدی ابراهیم؟ بالاخره سعید هم سرِ خونه و زندگیش رفت...»
چند شب بعد از عروسی، ابراهیم به خوابم آمد. در مسیری سبز و آرام با هم قدم میزدیم. چند نفر از آشنایان کنار راه نشسته بودند. با لبخند گفتم: «ابراهیم، چرا نمیری باهاشون سلام و احوالپرسی کنی؟» ناگهان چهرهاش جدی شد و گفت:
«ازشون دلگیرم... به عروسیِ پسرم نیومدن، با اینکه دعوتشون کرده بودی.»
از خواب پریدم. تصویرِ آن چند نفر هنوز جلوی چشمم بود. با خود گفتم: «پس ابراهیم همهچیز را میبیند... در شادی و غمِ ما حضور دارد.» آن روز بعدازظهر، همراهِ بچهها به مزارش رفتیم. در کمالِ تعجب، همان چند نفر را آنجا دیدم! یکییکی جلو آمدند و گفتند: «خانم باقری، ببخشید، گرفتاری داشتیم، نتونستیم بیایم عروسی...» لبخند زدم و گفتم: «اشکالی نداره.».
اما در دل، به خوابِ دیشب فکر میکردم. دلم آرام گرفته بود. ابراهیم هنوز با ماست؛ هنوز به یادِ خانوادهاش است. فاتحهای خواندم و در دل گفتم: «ابراهیم... خیالت راحت. بچههاتو همونطور که خواستی بزرگ میکنم، تا آخرِ راه، با توکل به خدا و به امیدِ دعای تو.»
راوی: صدریه شیربندی، همسر شهید ابراهیم باقری
انتهای پیام/