آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۵۷۹
۰۷:۳۶

۱۴۰۴/۰۸/۱۰
روایتی پدرانه:

نان و انگشتر؛ وصال پسر در خواب پدر

آن شب که محمد از چمن‌های رویا گفت و نان دادنی که پایانی نداشت، پدر فهمید فراق پسر، سخت‌تر از این است. اینجا، داستان شهید محمد اله‌وردی است؛ از زلزله کودکی تا شهادتی در غربت و پدری که او را در قطعه ۲۴ بهشت زهرا، بی‌حضور خانواده یافت.


به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «محمد اله‌یاری» در پنجم تیرماه ۱۳۴۳ در کرج متولد شد. او که تنها تا کلاس چهارم ابتدایی تحصیل کرد، برای کمک به خانواده در کارخانه کفش‌سازی مشغول به کار شد. در اوج انقلاب اسلامی، در تظاهرات ضد رژیم پهلوی حضور فعال داشت و پس از پیروزی انقلاب به بسیج پیوست.

پدری که پسرش را در بهشت زهرا یافت؛ روایت شهادت محمد اله‌وردی از زبان پدر

در هجده سالگی به خدمت سربازی اعزام شد و پس از آموزش، با عشق و ایمان راهی جبهه‌های نبرد شد. این سرباز لشکر ۲۱ حمزه، به مدت پنج ماه در جبهه‌های نور علیه ظلمت جنگید و سرانجام در هجدهم آذرماه ۱۳۶۲ در منطقه شرهانی، بر اثر اصابت تیر به سر، به فیض شهادت نائل آمد و در امام‌زاده محمد به خاک سپرده شد.


در ادامه روایتی پدرانه از شهید اله‌یاری را می خوانید.

من پدر محمد هستم. وقتی کوچک بود، زلزله آمد و او را زیر خاک گرفت. اما خدا نخواست چیزی بشود؛ زنده ماند. بعدها بزرگ شد و آمدیم شهر. در کارگاه کار می‌کرد و گچ‌کاری هم بلد بود. یک روز به من گفت: «بابا، دیگر لازم نیست کار کنی؛ من خرج خانه را می‌دهم.» راست هم گفت؛ دستش به دهانش می‌رسید.

بعد از چند سال، ازدواج کرد. وقتی جنگ شروع شد و گروههای داوطلب به فرمان دکتر چمران شکل گرفت، محمد هم داوطلب شد و راهی جبهه‌های جنوب شد. یک روز مادرش گفت: «برو اهواز، سری به محمد بزن.» رفتم، اما به دلیل درگیری‌ها، اجازه ندادند او را ببینم. مادرش پولی داده بود تا به محمد بدهم، اما نتوانستم. برگشتم خانه. مادرش پرسید: «محمد را دیدی؟» گفتم: «بله.» اما او فهمید: «دروغ می‌گویی، پول هنوز در جیبت است.» گریه کردم. گفت: «گریه نکن، نرفتی؟» گفتم: «نه.»

بعد محمد خودش آمد خانه. مادرش گفت: «بابات به دیدن تو آمد.» گفت: «بله آمد، ولی اجازه ندادند بیاید داخل.» همان شب، نیمه‌شب، رفت تا مادرزنش را هم ببیند و از او حلالیت بخواهد. وقتی برگشت، به من گفت: «بابا، مادرم خیلی ناراحت است. من می‌روم؛ یا روز عاشورا شهید می‌شوم، یا تاسوعا.» گفتم: «پسرم، این حرف را نزن.»

وقتی او را به ترمینال بردم تا بدرقه‌اش کنم، سوار ماشین شد. اما چند دقیقه بعد، پیاده شد و گفت: «بابا، دارم می‌روم و به مادرم چیزی نگفتم، اما می‌دانم شهید می‌شوم.»
و همینطور شد.

بعد از شهادتش، عکسش را به حصارک بردند. فامیل ما آنجا بودند و گفتند: «شهید شده.» چند روز بعد، یک سرباز ارتش آمد جلوی در خانه و گفت: «خانه محمد اله‌وردی همینجاست؟» گفتم: «بله.» گفت: «پسرتان شهید شده.»
من حتی گریه نکردم. گفتم: «شهید؟ نه، شهید نشده.»

شب به تهران رفتم. جایی را بلد نبودم. این‌طرف و آن‌طرف دویدم. به لویزان رفتم. گفتند: «محمد اله‌وردی شهید شده؛ شما چه نسبتی دارید؟» گفتم: «پدرش هستم.» به سردخانه رفتم. بین همه شهدا گشتم، اما او نبود. برگشتم خانه. مادرش گفت: «یک استخاره کن بروی اهواز یا نه.» قرآن را باز کردم و جواب «نه» آمد.

درست همان موقع، یک سرباز ارتش به خانه ما آمد. با هم به تهران برگشتیم و دوباره به سردخانه رفتیم. اما او آنجا نبود. رفتیم بهشت زهرا، قطعه ۲۴.
آنجا پیدایش کردم؛ او را پیش از ما، بی‌حضور خانواده، دفن کرده بودند.

یک شب در خوابش را دیدم؛ نشسته بود روی چمن، میان گلها، انگشتری در دست. به من گفت: «بابا، گرسنه‌ای؟» گفتم: «بله.» گفت: «آنقدر به تو نان می‌دهم که سیر شوی.»
من هیچ‌وقت نمی‌گویم پدر شهید هستم.
چون آنها راه خودشان را رفتند.
و ما، تنها ماندیم با رویاهایی از نان و چمن و انگشتر.

انتهای پیام/
 
 

گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه