صبر، نام دیگر عشق است
در مرور روایتهایی از جنگ، همیشه اسامی رزمندگان در صدر است، اما پشت هر قهرمان، همسری ایستاده است که قهرمانِ صبر است. این گفتوگو تقدیر کوچکی از آنان است که هر روز در سکوت، پرشکوهترین فصلهای ایثار را مینویسند. از اینرو، به مناسبت زادروز با سعادت حضرت زینب کبری (س)، نوید شاهد گلستان، با «سیده زبیده حسینی میرزینلی» همسر جانباز ۷۰ درصد «محمدرضا رستمانی» گفتگویی انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.

روایتی از صبر، عشق و سالهای زخم و امید
خانهشان ساده است، بوی دارو و تلاوت قرآن در هوایش پیچیده، اما همین فضای کوچک، گرمترین مأمنِ آرامش است. گوشهی اتاق، ویلچری است که یادآور سالها رنج جانبازی است و در کنار آن، زنی که قامتش از انبوه سختیها خم نشده؛ او همسر جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس است، بانویی که معنای ایثار را نه در شعار، که در هر لحظهی زندگیاش بازآفرینی میکند.
سیده زبیده حسینی هستم، در سال ۱۳۶۶ با آقا محمدرضا ازدواج و زندگی مشترکمان را شروع کردیم. دو پسر و یک دختر داریم. ما در یک روستا زندگی میکردیم و همدیگر را میشناختیم. آغاز این آشنایی، بذر پیوندی هوشمندانه و صمیمی را در دلهایمان افشاند؛ پیوندی که با شکیبایی و ازخودگذشتگی بارور شد. او جوانی مؤمن، پرشور و اهل کار بود. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، هیچ چیز نتوانست مانعش شود. میدانستم که دلش در گروِ ایمان است.
همسرم با شروع جنگ تحمیلی از طریق بسیج به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد. مادر همسرم به علت اینکه دو پسر دیگرش در جبهه حضور داشتند با رفتن محمدرضا مخالفت کرد، اما او بدون اینکه به مادرش چیزی بگوید در پایین رضایتنامه از او اثر انگشت گرفت به جبهه رفت. در سال ۱۳۶۶عملیات کربلای ۱۰ بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه دست و پا آسیب دید. همسرم قبل از اینکه به جبهه برود به خواستگاریم آمد و پدرم مخالفت کرد، اما من به او علاق داشتم، ایشان بعد از اینکه از جبهه بازگشت، دوباره به خواستگاری من آمد و پدرم باز هم مخالفت کرد، اما این بار من به خاطر علاقهام به ایشان به تصمیم برای ازدواج پافشاری کردم، به پدرم گفتم: این بار دیگر متفاوت است او برای دفاع از میهن و ناموسش به جنگ رفت و مجروح شده است، اگر موافقت نکنید با هیچکس دیگری جز محمدرضا ازدواج نخواهم کرد. پدرم موافقت کرد و ما زندگی مان را با عشق آغاز نمودیم، من از همان زمان میدانستم که مسیر زندگیمان دیگر مثل مردم معمولی نخواهد بود. وقتی مجروح شد، هیچکس تصور نمیکرد زنده بماند. اما خدا خواست که برگردد، با زخمی که تا امروز در بدنش جا خوش کرده، و سهم من از آن روز، شد عهدی برای پرستاریِ عشق.
سهم من از زندگی، صبر است
جانباز فقط جسم زخمی نیست؛ روحش هم گاهی خسته است. او با خاطرات میدان جنگ، با درد شبانهی زخمها و با خاطرهی همرزمان شهیدش زندگی میکند. باید صبور باشی تا بتوانی درک کنی. روزهایی هست که دردهایش آرام نمیگیرد، شبهایی که فقط دعا میکنی سحر برسد اما من همیشه به خودم گفتهام: «اگر او در میدان جنگ برای وطن ماند، من هم باید در سنگر خانه بمانم.»
گاهی پرستاریاش آنقدر سخت میشود که دیگر حتی فرصت خواب هم نیست، اما مثل دعای مادری که برای فرزندش زمزمه میکند، من هم خدمت به او را عبادت میدانم.
ایمان به اینکه خدا شاهد است
جانباز ۷۰ درصد یعنی بخش بزرگی از پیکرش دیگر مثل قبل کار نمیکند. باید از او در خوردن، جابهجایی، حمام، دارو و حتی کوچکترین جزئیات مراقبت کنی. اما با تمام سختیها، این سالها درون من چیز دیگری را رشد داد: شکر و ایمان به اینکه خدا شاهد است. گاهی خودش از نگاه من فکر میکند که خستهام، اما هیچگاه از خدمت به همسرم خسته نشدهام، او دستم را میگیرد و میگوید: «تو ادامهی راه منی.» همین جمله برایم دنیایی ارزش دارد.
هیچگاه از انتخابم احساس پشیمانی نکردهام و اگر بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم محمدرضا را انتخاب میکنم. من بهجای پشیمانی، به آرامش فکر میکنم. شاید زندگی ما مثل دیگران پر از سفر و تفریح نبوده، ولی پر از عاشقی ناب و بیادعا بوده است. گاهی وقتی نگاهش میکنم و لبخند میزند، با خودم میگویم: ارزش همهی شب بیداریها را داشت.
صبر، نه ضعف بلکه قدرت
بارها مسیر درمان را رفتیم، بیمارستانها، توانبخشیها…، اما هیچ مسکنی برای دردهای قلب او نیست جز محبت. اگر لبخند بزند، یعنی دارویش را یافته است. سالهای زیادی را در کنار او گذراندهام، سالهایی که با درد، دارو و دعا در هم تنیدهاند. با این حال، هنوز اجازه نمیدهد رنج بر لبانش نقش ببندد.
در تمام این سالها با عشق و یاد خدا در کنارش بودم. روزهای اول شاید برایم کمی سخت بود، اما با مرور زمان فهمیدم این مسیر، امتحان الهی من است. هر بار که ناامید میشدم، به چهرهی آرام او نگاه میکردم و یادم میافتاد: او برای این سرزمین جنگیده، برای اینکه من و امثال من امروز با آرامش زندگی کنیم. پس سزاوار نیست من در برابر رنجش کم بیاورم، هر زمان که احساس ضعف و خستگ میکردم به حضرت زینب (س) متوسل میشدم و از او میخواستم در این مسیر مرا کمک کند تا بتوانم در کنار همسرم، پاسدارِ ارزشهایی باشم که برای حفظ آنها، خونها ریخته شد و صبرها به کمال رسید. کمکم کن که این خانه، با عطرِ یاد شما، همواره مأمنِ آرامش و ایمان باقی بماند.
جنگ برای همسرم هیچوقت تمام نشد. هنوز صدای انفجار، ناله همرزمان و بوی خاک مرطوب منطقه در ذهنش هست. شبها با اضطراب از خواب میپرد و من باید آرامش را با حرف، با دعا و با نوازش به او برگردانم. چشمهایش پر از اشک است، اما نگاهش محکم. جانباز فقط بیمار نیست، زخمش فقط در تنش نیست. دلش هم زخمی است، پر از دلتنگی برای روزهای رزم. همسر جانباز باید دو برابر قوی باشد، هم برای خودش، هم برای او.
همیشه میدانستم که باید قوی باشم و هم برای خودم و هم برای فرزندانم، دیواری از ایمان بسازم. سالهاست فرزندانم در کنار پدرشان این درد و رنج را دیدهاند، خیلی وقتها نمیخواستم ناراحتی پدرشان را ببینند. با لبخند و شوخی فضا را عوض میکردم. نمیخواستم بفهمند شبهایی هست که تا صبح اشک میریزم. ولی حالا که بزرگ شدهاند، میگویند ما صبر را از تو یاد گرفتیم.
باید همه حول محور ارزشهای انقلاب و میهن متحد بمانیم
ما، بازماندگان جنگ، چه آنهایی که در جبهه جنگیدند و جسمشان مجروح شد، و چه ما که در پشت جبهه، بارِ سنگینِ ادامهی مسیر را به دوش میکشیم، با یک رشته نامرئی به هم پیوستهایم: رشتهی ایثار.
شهدای شما، با پروازشان، راه را بر ما روشن ساختند؛ آنها در اوجِ اشتیاق، دست از همه چیز کشیدند تا این پرچم برافراشته بماند. عزیزانِ شما، با خون خود، ضمانت کردند که ما امروز بتوانیم در آرامش، کنار عزیزان مجروحمان بنشینیم و مسیر پرستاری و پایداری را طی کنیم. شهادت آنها، زمینهساز ادامهی صبر ماست.
ما که هر روز با دردِ جانبازمان سر و کار داریم، میدانیم که اگر ایمان و عشق در دل نباشد، این سختیها طاقتفرسا خواهد بود. خانوادههای شهدا، شما سرمایه اصلی این ایمان هستید؛ شما همان «خانوادهی معیار» هستید که هرگاه در سختیها نفسمان میبُرد، به عظمت پرواز فرزندانتان مینگریم و دوباره قدرت میگیریم.
دعا میکنم همواره سایه لطف الهی بر سر شما باشد. ما کنار شما ایستادهایم، نه به عنوان همدردِ فقدان، بلکه به عنوان همپیمانِ پایداری در مسیر پاسداری از ارزشهایی که عزیزان شما با جان خریدند. بگویم صبور باشید، چون خدا صبر را گم نمیکند.
در هر دورهای که سختیها و هجمهها (چه جنگ سخت و چه جنگ نرم) بر کشور سایه میافکند، یادآوری ایستادگی شهدای عزیز و جانبازان سرفراز به ما آموخت که تنها با اتحاد و یکپارچگی میتوان از کیان وطن دفاع کرد. اختلافها و کوچکترین شکافها، خوراک دشمنان ماست. مانند روزهای جنگ که همه در جبهههای متفاوت، یک هدف داشتند، امروز نیز باید همه حول محور ارزشهای انقلاب و میهن متحد بمانیم.
گفتگو از محبوبه ایلواری