آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۴۵۵
۱۳:۲۰

۱۴۰۴/۰۸/۰۶

آسمانی در خاک‌های خواجه عمران؛ روایت دلاوری سربازی که عاشق شهادت بود

از کارخانه نساجی شهر قدس تا ارتفاع‌های سرد و مرزی خواجه عمران؛ مسیری که نوراله احمدی، سرباز جوانی از دیار خدابنده، آن را با عشقی آسمانی و هراسی زمینی پیمود تا ندای «عاشق شهادت هستم» او، در سکوت کوه‌های ارومیه به بار بنشیند و نامش در بهشت فاطمه جاودانه شود. اینک، روایت زندگی کوتاه، اما پربار سربازی که اسارت را به رخوت نمی‌خرید و شهادت را آرزو می‌کرد.


به گزارش نوید شاهد البرز؛ نور در دل تاریکی زمستان سال ۱۳۴۲ در خانه ای در شهرستان خدابنده طلوع کرد. وقتی پدرش، ولي اله، او را در آغوش گرفت، گویی نوری در دلش روشن شد. همین شد که نامش را «نوراله» گذاشتند؛ نور خدا. کودکی‌اش در دامان طبیعت بکر و زندگی ساده روستایی گذشت. روزگاری که بوی خاک تازه و نم باران، اولین رایحه‌هایی بود که به مشامش رسید.

آسمانی در خاک‌های خواجه عمران؛ روایت دلاوری سربازی که عاشق شهادت بود

تا سال اول راهنمایی درس خواند. دفترهای مشقش، پر از خط‌های کودکانه و آرزوهای بزرگ بود. اما گردش روزگار و مشکلات خانوادگی، خانواده را راهی شهری دور کرد؛ شهر قدس. دیوارهای بلند کارخانه نساجی، جایگزین دیوارهای کوتاه مدرسه شد و قلم و دفتر، جای خود را به ماسوره‌های نخ و دستگاه‌های پرسر و صدا داد. نوراله، نوجوانی که باید در کلاس درس می‌نشست، پا به جهان کار گذاشت تا چرخ زندگی خانواده بچرخد. او فرزند دوم بود و مسئولیت، رخت بر تنش دوخته بود. اما در پس چهره خسته از کارش، نوری از ایمان و آرامش می‌درخشید.

در مسجد محله

شهر قدس برای او تنها کارخانه نبود. مسجد محله، پناهگاهش بود. هر وقت فرصتی دست می‌داد، خودش را به آنجا می‌رساند. اذان که بلند می‌شد، او اولین کسی بود که در صف اول نماز جماعت می‌ایستاد. نه از روی عادت، که از سر عشق. روزه‌هایش ترک نمی‌شد و برای مستحبات هم همیشه وقت پیدا می‌کرد. یک جلد قرآن کوچک داشت که همیشه در جیب پالتوی کارگری‌اش بود. در وقت‌های استراحت کوتاه بین شیفت‌های سخت، آن را بیرون می‌آورد و چند آیه تلاوت می‌کرد. گاهی در مراسم روضه و سوگواری اهل بیت شرکت می‌کرد و اشک‌هایش بی‌اختیار جاری می‌شد؛ گویی درد دوری از مولایش را در دل داشت.

در خیابان‌های انقلاب

وقتی طنین «الله اکبر» مردم، پاییز و زمستان ۵۷ را گرم کرد، نوراله دیگر یک نوجوان بود. در همان روزهای سخت کار در کارخانه، خودش را به خیابان‌ها می‌رساند. در تظاهرات و راهپیمایی‌ها حاضر بود. فریاد «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» او، از دل یک کارگر جوان برمی‌خاست که آینده‌ای بهتر را برای وطنش تصور می‌کرد.

عشق به خانواده

در خانه، نور مهربانی محض بود. هیچگاه باعث دل‌آزردگی پدر، مادر و خواهر و برادرانش نمی‌شد. احترامش به پدر زبانزد بود و مهربانی‌اش با مادر. فامیل و اطرافیان همیشه از خلق‌وخوی نیکوی او سخن می‌گفتند. انگار از همان کودکی یاد گرفته بود که قلب‌ها را نباید شکست.

پیش از فراخوان

با وجودی که هنوز به سن سربازی نرسیده بود، عشق به میهن و آرمان‌های انقلاب، در دلش شعله می‌کشید. یک سال قبل از موعد مقرر، به صورت داوطلب آزاد به ارتش پیوست. این انتخاب، آغاز مسیری بود که خودش می‌دانست به کجا ختم می‌شود. وداع با خانواده سخت بود. مادرش را در آغوش کشید و با چشمانی پر از امید گفت: «نگران نباش مادر، می‌روم تا وظیفه‌ام را انجام دهم.»

سه ماه در ارومیه

اولین مقصد، پادگان آموزشی در ارومیه بود. سه ماه سخت‌گیری و تمرین. او که به کار سخت در کارخانه عادت داشت، اینجا هم سربلند بیرون آمد. آموزش نظامی برایش تنها یادگیری شلیک نبود؛ گویی روحیه‌ای آهنین در خود می‌ساخت. پس از پایان آموزش، یگانش مأموریت جدیدی گرفت: اعزام به منطقه‌ای مرزی و حساس به نام خواجه عمران (حاجی عمران) در نزدیکی پیرانشهر.

در دیار برف و خون

کوه‌های سر به فلک کشیده خواجه عمران، صحنه جدیدی در زندگی نوراله گشود. هوای سرد و شرایط سخت، آزمونی دیگر بود. او در یگانش به عنوان آرپی‌جی‌زن مسئولیت یافت. سلاحی سنگین و پر مسئولیت. هم‌رزمانش می‌گفتند: «نوراله با آرپی‌جی یکی شده بود. با دقت و آرامش تمرین می‌کرد و همیشه مراقب بود.»

در آن ارتفاع، دور از خانواده و در میان خطر دائمی، عمق ایمان او بیشتر خودنمایی می‌کرد. همیشه با خود زمزمه می‌کرد: «من از اسارت هراسانم و لیکن عاشق شهادت هستم.» این جمله، کلید روحیه او بود. برایش آزادی وطن از جانش عزیزتر بود و مرگ در راه آن را سعادت می‌دانست.

آخرین نامه

آخرین نامه‌اش به خانواده، پر از امید و عشق بود. از ایمانش نوشت، از آرامشی که در دل کوه‌ها پیدا کرده بود و از دعاهایش برای خانواده. پس از این نامه، سکوت مرموزی فضای خانه را پر کرد. پدرش بی‌تاب شد. دلش نمی‌آرامید. تصمیم گرفت خودش به جبهه شمال غرب برود تا از پسرش خبری بگیرد.

پدر در جستجوی پسر

پدر، راهی سرزمین‌های ناآشنا شد. از این پادگان به آن پادگان. تا اینکه بالاخره در یگانش خبری یافت. خبری که دل سنگ را هم می‌شکست: شهید نوراله احمدی، بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن، در منطقه خواجه عمران، به آرزوی دیرینه خود، شهادت، نائل آمده است. تاریخ شهادتش سال ۱۳۶۶ ثبت شد. او که ۱۱ ماه در جبهه حضور داشت و دومین اعزامش بود، در آخرین مأموریتش، در آستانه ۲۵ سالگی، به خانه ابدی شتافت.

عودت به میهن

پیکر پاکش پس از تشییع، در بهشت فاطمه آرام گرفت. مزارش امروز زیارتگاه عاشقانی است که راهش را ادامه می‌دهند.

شهید نوراله احمدی، از مدرسه روستایی خدابنده تا کارخانه نساجی شهر قدس و از آنجا تا خط‌مقدم خواجه عمران، مسیری را پیمود که در نهایت، او را به «نور الله»ی واقعی تبدیل کرد. روایت زندگی کوتاه او، داستان عشقی است که در دل ساده‌ترین انسان‌ها می‌جوشد و در سخت‌ترین شرایط به بار می‌نشیند. او نماد سربازی بود که سلاحش را از ایمان می‌گرفت و در نبرد با دشمن، تنها به دنبال رضای معبود بود.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه