آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۲۴۷
۱۵:۴۶

۱۴۰۴/۰۸/۰۴
خاطرات آزاده و جانباز ۴۰ درصد «اکبر فلکی اسد آبادی»

غسل شهادت

اکبر فلکی اسد آبادی آزاده سرافراز و جانباز سال‌های دفاع مقدس، در روایت اسارتش از دوستی کوتاه مدت، اما جاودانه‌اش با شهید «کوروش حیدری» می‌گوید: کوروش حیدری، نوجوان بسیجی پاک‌دل شیرازی که پیش از وداع با دنیا، خواست تن رنجورش را غسل دهد. کسی نمی‌دانست آن غسل، غسلِ آگاهانه‌ی رهایی است، وداعی خاموش با زمین.


غسل شهادت

به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، شهید «کوروش حیدری» هشتم تیر سال ۱۳۴۶ در شیراز دیده به جهان گشود. ۷ ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع راهنمایی گذراند. به عنوان بسیجی راهی جبهه شد و سرانجام ۴ دی ۶۵ در شلمچه در عملیات کربلای ۴  به اسارت نیرو‌های عراقی درآمد و در اردوگاه تکریت ۱۱ به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای شیراز به خاک سپرده شد.

اکبر فلکی اسدآبادی جانباز ۴۰ درصد و آزاده سرافزاز سال های دفاع مقدس در آخرین لحظات حیات شهید «کوروش حیدری» در کنارایشان بوده و لحظه پرواز این شهید غریب را روایت می‌کند: متولد ۱۳۴۵ در تهران هستم و در سال ۱۳۶۴ لباس سربازی پوشیدم و در ۲۴ دی‌ماه ۱۳۶۵، در جریان عملیات کربلای ۶، اسیر شدم. ما را به اردوگاه ۱۱ تکریت منتقل کردند، اردوگاهی که محفل اسرای عملیات‌های کربلای ۴، ۵ و ۶ بود؛ جمعی از رزمندگانِ مفقود که دور از چشم دنیا، بارِ اسارت را به دوش می‌کشیدند. آنجا، میان آهن و سیم خاردار، روزهایمان با انتظار آزادی سپری می‌شد. سرانجام در هفتم شهریور ۱۳۶۹ آزاد شدیم، اما یاد آن روز‌ها و عزیزانمان، هرگز رها نشد.

غسل شهادت

داریوش، نوجوانی با سه زخم و نوری در چشمانِ نابینا

اردوگاه ما، اردوگاه مفقودین بود. اولین سری اسرای مفقود که به آنجا فرستاده شدند، شرایط سخت و آزار و اذیت سربازان بعثی، بخشی از هویت روزمره‌ی ما شده بود. همان‌جا بود که با شهید کوروش حیدری آشنا شدم، ما او را به نام مستعار «داریوش» صدا می‌زدیم و با همان نام می‌شناختیمش. داریوش یک بسیجی شانزده یا هفده ساله بود که در آسایشگاه ما، میان سربازانِ جا گرفته بود.

کوروش سه تیر خورده بود که پیکرش را از پا انداخته بود. یکی به گیجگاهش نشسته بود و پیشروی کرده بود تا وسط بین دو چشم از داخل، و بینایی‌اش را گرفته بود. دو تیر دیگر یکی به دست و دیگری به پایش اصابت کرده بود. او نه می‌توانست راه برود و نه می‌دید، اما ایمانش، دنیایی از روشنایی بود.

دردِ دل‌های شبانه و عطرِ ایمان

شب‌ها که کنار هم می‌خوابیدیم، بسیار با من درد دل می‌کرد. از مادرش می‌گفت و از دلتنگی شیراز. این نوجوانِ کم سن و سال، با وجود تمام رنج‌های جسمی، بچه‌ای مؤمن و فوق‌العاده باادب بود. همیشه با مهر و احترام با ما رفتار می‌کرد. حتی وقتی برای نماز نمی توانست وضو بگیرد به سختی و با خاک تیمم می‌کرد و ما کمکش می‌کردیم تا دستانش را به زمین بکشد. او واقعاً پاک و مؤمن بود.

ما تنها برای مدت کوتاهی با هم بودیم، شاید حدود یک ماه یا کمی بیشتر، اما در این مدت کم، چنان خو گرفتیم که گویی سال‌ها برادر بودیم.

غسلِ شهادت، آگاهانه و بی‌نشان

یک روز با صدایی آرام از من خواست: «می‌شود مرا به حمام ببرید؟ مدت زیادی است حمام نرفته‌ام و می‌خواهم غسل کنم.» در آن شرایط، این درخواست ساده و عادی بود. ما نمی‌دانستیم که او قصد غسلِ شهادت دارد.

با اصرار زیاد، با سربازان بعثی صحبت کردیم. یک اسیر مترجم عرب هم داشتیم که به کمک او، توانستیم اجازه بگیریم. من و یکی دیگر از بچه‌ها، او را با دست بلند کردیم. پایش و دستش در گچ بود. کیسه‌های پلاستیکی را از عراقی‌ها گرفتیم و دور گچ ها بستیم و او را حسابی شستیم. بسیار تمیز و سبک شد.وقتی او را نگه داشتیم تا غسلش را انجام دهد، گفت: «دستتان درد نکند، خیلی راحت شدم.» با سختی به آسایشگاه برگشتیم.

آن شب، ناگهان حالش بد شد. عراقی‌ها آمدند و او را بردند. فردای آن روز، خبر دادند که شهید شده است. عراقی‌ها پیکر پاک او را همان‌جا در خاک عراق به خاک سپردند.

انتهای پیام/ جلیلی

 

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه