آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۲۷۷۹
۱۳:۱۷

۱۴۰۴/۰۷/۲۷

خاطرات/ یکی از ما شش برادر

مادر شهید «حمیدرضا باطبی» نقل می‌کند: «بعد از انقلاب بود که حمیدرضا به من گفت: ما چقدر کم‌سعادت بودیم! پرسیدم: چرا؟ جواب داد: کم‌سعادتی ما در این است که خیلی‌ها در انقلاب شهید شدند، اما حتی یک نفر از ما شش برادر به شهادت نرسیدیم.»


به گزارش نوید شاهد مازندران، «شهید حمیدرضا باطبی» فرزند علی اکبر در سال ۱۳۳۸ در آمل چشم به جهان گشود.

به دلیل مهاجرت خانواده، سالهای ابتدائی «حمیدرضا» در دبستان کمال الملک بهشهر سپری شد. سپس با گذر از مقطع راهنمایی، تحصیلاتش را با دیپلم رشته اتومکانیک در هنرستان به پایان رساند. سپس به دانشگاه فنّی علی آباد در گلستان راه یافت و در مقطع فوق دیپلم رشته اَنستیتو فارغ التحصیل شد.

ما چقدر کم‌سعادت بودیم که به شهادت نرسیدیم

در بیان خلق‌وخوی وی، همین بس که در ادب و تواضع نسبت به والدین، زبانزد بود با دیگران نیز با ملاطفت و گشاده‌روئی رفتار می‌کرد و نزدشان محبوبیتی خاص داشت.

او که پرورش‌یافته یک تربیت دینی بود، در ادای فرائض واجب و مستحب می‌کوشید و از انجام محرمات امتناع می‌ورزید. با قرآن، این سرچشمه حکمت و معرفت نیز، مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.

زمزمه‌های انقلاب که در شهر پیچید، او نیز چونان قطره‌ای، به سیل خروشان انقلابیون پیوست. حضور در تظاهرات خیابانی و محافل سیاسی و دینی مسجد «قنبر» بهشهر، از جمله فعالیت‌های این مبارز با بصیرت به شمار می‌رود. از این‌رو دستگیر و برای مدتی در زندان ساواک شکنجه شد.

در بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷، با همراهی دوستانش، ژاندارمری بهشهر را در اختیار گرفتند و از اَنبار اسلحه این شهر محافظت کردند.

حمیدرضا همچنین از فعالان جلسات تفسیر نهج‌البلاغه در گرجی‌محله بهشهر محسوب می‌شد.

مادرش می‌گوید: «بعد از انقلاب بود که به من گفت: ما چقدر کم‌سعادت بودیم! پرسیدم: چرا؟ جواب داد: کم‌سعادتی ما در این است که خیلی‌ها در انقلاب شهید شدند، اما حتی یک نفر از ما شش برادر به شهادت نرسیدیم.»

حمیدرضا در سال ۱۳۵۸، جهت طی یک دوره چریکی به لشکرک تهران رفت و بعد از مراجعت، داوطلبانه به مدت سه ماه در زاهدان و میرجاوه به انجام مأموریت مشغول شد.

در یکم مهرماه ۱۳۵۹، به عضویت سپاه بهشهر درآمد؛ البته، چون او از هرجهت ورزیده بود، او را برای سرکوب قاچاقچیان موادمخدّر، به بندرترکمن فرستادند. وی نیز آنها را بعد از دستگیری، تحویل مقامات قضایی می داد.

با آغاز جنگ تحمیلی، داوطلبانه عازم سرپل‌ذهاب شد. بعد از بیست روز که عدّه‌ای از دوستانش قصد برگشت به بهشهر را داشتند، از او خواستند که برگردد؛ امّا حمیدرضا قبول نکرد و گفت: من با خانواده‌ام خداحافظی کردم؛ برنمی گردم تا این که شهید شوم.

عذرا از حال آن روز‌های فرزندش چنین می‌گوید: «روزی که می‌خواست به جبهه برود، برای دیدنش به سپاه رفتم. وقتی پیشم آمد، مسلح بود و آماده رفتن. تا آن روز او را در لباس پاسداری ندیده بودم. لبخندی زد و گفت: مامان! هیچ مادری این‌جا هست که تو آمدی؟ گفتم:پسرم، سفارشی داشتم. پرسید:چه سفارشی؟ گفتم: اگر شهید شدی، من و پدرت را شفاعت کن! گفت:امیدوارم اگر شهادت نصیبم شد، بتوانم شما را شفاعت کنم. بعد ادامه دادم:یک خواسته دیگر هم دارم. پرسید: چه چیزی؟ گفتم:می‌خواهم زیر گلویت را ببوسم. گفت:چرا صورتم را نمی‌بوسی؟ گفتم:آن‌جا را هم می‌بوسم؛ ولی می‌خواهم به یاد حضرت زینب و بوسه‌اش به امام‌حسین، زیر گلویت را ببوسم.»

در نهایت، حمیدرضا در بیست و هفتم مهر ۱۳۹۵، در سرپل‌ذهاب بهفیض عظیم شهادت نائل آمد. پیکر پاکش نیز، با تشییع اهالی قدرشناس بهشهر، در «امامزاده علی اصغر (ع)» این شهر به خاک آرمید.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه