شهیدی که پشت سیم خاردار اردوگاه ماند اما قلبش برای آسمان ایران میتپید
محمدرضا غلباش آزاده و جانباز دوران هشت سال دفاع مقدس در گفتوگو با نوید شاهد فارس از شهیدی میگوید که غربتِ اسارت را با صداقت و ایمان معنا کرد. او روایت میکند: زندگی در اردوگاه سخت بود، اما سختتر از همه برایم این بود که پسرداییام، قنبر نوری غلباش را در همان دوران اسارت از دست دادم. او یکبار برایم از خوابی گفت و اظهار کرد: دیشب دیدم تو از سیمهای خاردار عبور کردی، ولی من نتوانستم با شما بیایم؛ میدانم همینجا شهید میشوم و تو آزاد خواهی شد؛ و همانگونه شد که در رؤیا دیده بود. او پشت همان سیمخاردارها ماند و ما به وطن بازگشتیم، اما خاطرهاش در ذهنم مانده و هرگز فراموش نخواهد شد. با ما همراه باشید در گفتوگو با این آزادهی سرافراز.

اعزام به جبهه در نوجوانی
محمدرضا غلباش قرهبلاغی اینالو هستم، متولد سال ۱۳۴۸، در شهر ششده، روستای زنگنه از توابع شهرستان فسا. تحصیلم را از همان روستای زنگنه آغاز کردم. دوره ابتدایی و راهنمایی را همانجا گذراندم. وقتی نوبت دبیرستان رسید، دیگر در زنگنه مدرسهای نبود. ناچار شدم راهی فسا شوم تا ادامه تحصیل دهم. در دبیرستان ذوالقدر، رشته علوم تجربی را انتخاب کردم و درس را همانجا ادامه دادم.
در آن روزهای جبهه و جنگ، شور و هیجانی وصفنشدنی برای دفاع از میهن در من بود. دوست داشتم هرچه زودتر به جبهه بروم اما سنم کم بود و اجازه نمیدادند. تا اینکه در سال ۱۳۶۵، درست بعد از پایان امتحانات خردادماه سال دوم دبیرستان، توانستم به آرزویم برسم. راهی جبهه شدم و به عنوان تخریبچی در لشکر المهدی بودم تا شهریورماه همان سال در آنجا ماندم. بعد از بازگشت، دوباره برای ادامه تحصیل به فسا رفتم.
فروردینماه سال ۱۳۶۷ بود. نوزده سال بیشتر نداشتم و در سال چهارم دبیرستان درس میخواندم. هنوز هم شوق رفتن در دلم زنده بود. با اینکه یکبار تجربه حضور در جبهه را داشتم، باز هم دلم آرام نمیگرفت. به پایگاه مقاومت بسیج رفتم تا برای اعزام ثبتنام کنم. همانجا بهطور اتفاقی پسر داییام «قنبر نوری غلباش» را دیدم. همزمان باهم ثبتنام کردیم و دوباره راهی جبهههای جنگ شدیم.
رزمندهای که بین اشک و آه در انتظار مولایمان آسمانی شد
چند ماهی از حضورم در جبهه میگذشت تا اینکه در چهارم خرداد سال ۱۳۶۷، منطقه شلمچه بعثیها پاتک زدند. حمله سختی بود. تا جایی که توان داشتیم مقاومت کردیم، اما نیرو کم بود و مهمات رو به پایان. خیلی از بچهها در همان درگیری شهید شدند. بعدها فهمیدیم که نیروهای بعثی، بیآنکه ما خبر داشته باشیم، از مسیرهای دیگر ما را دور زده و محاصره کرده بودند. وقتی فهمیدیم، کار از کار گذشته بود؛ دیگر نه راهی برای عقبنشینی داشتیم و نه امکانی برای مقاومت بیشتر. به اسارت درآمدیم.
آنها با رفتاری وحشیانه و بهدور از انسانیت، همه ما را سوار کامیون کردند و به نزدیکی بصره بردند. ما را در ساختمانی نیمهمخروبه جا دادند که شبیه مرغداری بود. حدود ۵۰۰ نفر از ما را همانجا نگه داشتند. تعداد زیادی از بچهها مجروح بودند و چند نفر هم در همانجا به شهادت رسیدند.
در یکی از روزها، بعثیها برای نمایش تبلیغاتی ما را در محوطه به صف کردند. دوربین آوردند تا فیلم و عکس بگیرند. در تمام مدت اسارت در آن مخروبه، یک قطره آب هم به ما نمیدادند، اما همان روز، برای فریب دنیا، پارچ آبی آوردند و جلوی دوربین به هرکداممان جرعهای دادند تا وانمود کنند با اسیرانشان رفتار انسانی دارند.
در ردیف عقبی، یکی از بچهها که شدیداً مجروح بود، مدام زیر لب با امام زمان (عجّلالله تعالی فرجهالشریف) نجوا میکرد. با بغض و اشک میگفت: «آقا جان! وضعیت ما را ببین، این همه ظلم را تماشا کن… چرا نمیآیی؟»
آنقدر گریه کرد که دیگر نفسش برید و همانجا به شهادت رسید. پیکرش را کنار خاکریز نزدیکی که در اطراف بود، دفن کردند.

اسارت را، اسارت سخت نکرد
بعد از بصره حدود یک ماه در استخبارات بغداد بودیم. بعد از ۲۷ روز بازجویی و شکنجه ما را به اردوگاه ۱۲ مفقودین بردند. این اردوگاه سمت تکریت بود. قنبر نوری غلباش، پسرداییام، نیز آنجا حضور داشت. با هم به جبهه آمده بودیم. او یک سال از من کوچکتر بود.
قنبر دهم تیرماه سال ۱۳۴۹ در روستای زنگنه از بخش ششده و قرهبلاغِ شهرستان فسا به دنیا آمد. در دامان مادری مهربان و فداکار و پدری زحمتکش بزرگ شد. هفتساله که شد، تحصیلات ابتداییاش را در همان زادگاهش آغاز کرد. قنبر در کنار درس خواندن کار هم میکرد و خودش مخارج تحصیلش را به دوش میکشید.
به علم و دانش علاقه زیادی داشت. بعد از پایان دوره ابتدایی و راهنمایی، وارد هنرستان کشاورزی فسا شد. پسر سختکوش و مؤمنی بود و بچه های مدرسه او را خیلی دوست داشتند. قنبر نماز جماعت های مدرسه را بر عهده داشت. چند سال پس ازآغاز جنگ تحمیلی نوجوان بود که رضایت خانواده را کسب کرد و راهی جبهه شد. او در این مدت دو بار عازم جبهه شد.
روزی که من برای اعزام به جبهه به پایگاه بسیج رفتم تا ثبتنام کنم، بهطور اتفاقی قنبر را دیدم. با هم ثبتنام کردیم و راهی جبهههای جنگ شدیم. قنبر چهارم خرداد سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی درآمد.

یک رویای صادقه، دیگر روی وطن را نمیبینم
زندگی در اردوگاه سخت بود، اما سختتر از همه برایم این بود که پسرداییام، قنبر نوری غلباش را در همان دوران اسارت از دست دادم. یادم هست یکی از روزهای اسارت، صبح از خواب بیدار شد و گفت: محمدرضا، دیشب خواب دیدم تو از سیمهای خاردار عبور کردی، ولی من نتوانستم با شما بیایم. میدانم همینجا شهید میشوم و تو آزاد خواهی شد. او را دلداری دادم و گفتم: انشاءالله هر دو با هم آزاد میشویم.
قنبر ایمان عجیبی داشت. اغلب روزها روزه میگرفت، در مسائل مذهبی به دیگران کمک میکرد و به همه دلداری میداد. چند روزی از آن خواب گذشته بود که حالش رو به ضعف رفت. تشنج میکرد و روزبهروز ضعیفتر میشد. چند روزی به درمانگاه برده شد، اما دارو و تجهیزات درمانی برای مداوایش نبود.
بعد از چند روز، او را به همراه چند نفر از اسرای بیمار با ماشینی به بیمارستان منتقل کردند. مدتی گذشت تا یکی از اسیران اهل نیریز که همراهش رفته بود، برگشت. نگران بودم و فوری سراغ قنبر را گرفتم. نگاه غمگینی به من انداخت و آرام گفت: او در بیمارستان شهید شد.
قنبر نوزدهم سال زندگیاش را ندیده بود که در دوم مرداد سال ۱۳۶۸ در بیمارستان صلاحالدین عراق، شربت شهادت را نوشید و آسمانی شد. پیکر پاکش همانجا در خاک عراق به خاک سپرده شد.
سالها گذشت، اسرا یکبهیک آزاد شدند و به میهن بازگشتند، اما قنبر هنوز آنجا مانده بود تا اینکه در سیاُم تیرماه سال ۱۳۸۱، هنگام تبادل پیکر شهدا، پیکر او نیز به میهن اسلامی بازگشت و بر روی دستان غیور فسا تشییع و در گلزار شهدای امامزاده داراکویه آرام گرفت.
باورم نمیشد قنبر دیگر در میان ما نیست. ما با هم به جبهه آمده بودیم، با هم اسیر شده بودیم… بغض گلویم را گرفت. اشک در چشمانم حلقه زد. یاد خوابش افتادم؛ همان خوابی که دیده بود و حالا تعبیر شده بود. برای شادی روحش نماز خواندم و قرآن. دیگر روزهای اسارت، بدون قنبر نوری غلباش برایم سختتر از همیشه گذشت.
تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه