رمادی، انتهای زنجیر و آغاز پرواز یک پرستو
کرامتالله بیانی، آزاده و جانباز دوران دفاع مقدس، از نوجوانی پای در مسیر جهاد نهاد. او که برای دفاع از کیان سرزمینش راهی جبهههای خون و ایمان شد، سرانجام در یکی از عملیاتها به اسارت نیروهای بعثی درآمد و سالهایی از جوانی خود را در اردوگاههای بعث عراق گذراند.
بیانی در گفتوگو با نوید شاهد فارس، از روزهای پرالتهاب اسارت و اردوگاه رمادی میگوید؛ از مردانی که زیر شلاق دشمن، قامت صبر شدند و در گوشههای خاموش اردوگاه، آسمانی. در بخشی از این گفتوگو او یاد و نام شهید نعمتالله شیبانی یکی از یاران همسنگرش در رمادی را زنده میکند و چنین روایت میکند.

از سنگر کلاس تا خاکریز جبهه
کرامتالله بیانی هستم؛ مرداد ۱۳۴۶ در خرمی، شهرستان آباده به دنیا آمدم. درحال حاضر اکنون بازنشسته دادگستری هستم. سال ۱۳۵۹ جنگ تحمیلی علیه ایران آغاز شد. آن روزها تنها ۱۳ سال داشتم و در کلاس اول راهنمایی درس میخواندم که مدرسه را رها کردم و از طریق بسیج راهی جبهه شدم. سه ماه در جبهه ماندم وقتی مأموریت به پایان رسید، راه خانه را در پیش گرفتم؛ اما ذهن و دل من همچنان کنار خاکریزها باقی ماند.
سال ۱۳۶۴ ازدواج کردم و صاحب یک فرزند شدم. سال ۱۳۶۵ به خدمت سربازی فرا خوانده شدم، دوران آموزشی را در تهران گذراندم؛ به دلیل متاهل بودن پیشنهاد دادند که در تهران بمانم، اما حضور و خدمت در جبهه را انتخاب کردم و عازم جبهههای نبرد شدم.
بیسیم چی گردان ۸۷۸
روزهای آخر خدمت در منطقه عملیاتی دهلران برای دفاع از کیان کشور میجنگیدیم، در آن عملیات بیسیم چی گروهان ۲۱ حمزه گردان ۸۷۸ بودم؛ در خط مقدم آن عملیات که به صورت نعل اسبی بود، گروهان سوم در پشتیبانی این نعل اسبی قرار داشت که ناگهان نیروهای بعث عراق پاتک زدند.
فرماندههان به خاطر حفظ جان بچهها دستور عقب نشینی دادند ساعت ۴ الی ۵ صبح عقب نشینی کردیم، در حال عقب نشینی بودیم و نیروهای بعثی پاتک خود را ادامه دادند.
من و چند نفر از دوستان با هم بودیم و به راه خود ادامه دادیم که صدای بالگرد از دور شنیده شد و نگاههایمان به آسمان رفت. بله بالگرد دشمن بعث در حال تعقیب ما بود از آن طرف تانکها و نفربرها با تمام سرعت به طرف ما میآمدند که شلیک از آسمان و زمین آغاز شد. سرعتمان را زیاد کردیم ولی فایدهای نداشت و شلیکها سرعت ما را کم کرد تا این که به ما رسیدند و به اسارت دشمن بعث درآمدیم.
ایثار در اسارت
نیروهای بعثی ما را به سمت خط عراق انتقال دادند؛ هر حرکت کوچک از سوی بچهها بدون در نظر گرفتن حال زخمیها با ضرب و شتم سختی روبهرو شد.
بعد از چند روز جابهجایی پشت خط، ما را به اردوگاه الرمادیه رساندند و در کمپ شش جا دادند. برخی از بچههای ایرانی، زخمهای عمیق و جراحات سنگین داشتند و به مداوا نیازمند بودند، اما بعثیها دارو را بهسختی و در مقدار کم میدادند. برای اینکه بتوانیم به مجروحان کمکی کنیم، من و چند نفر از دوستانمان وانمود کردیم بیماریم، تا مسکنهایی را که به ما میدادند جمع کنیم و بیسروصدا به زخمیها برسانیم.
همان لحظات کوتاه که در اتاق پزشک بودیم، فرصتی پیش میآمد تا با افرادی که از اردوگاههای دیگر برای ویزیت میآمدند، خبرهای تازه را رد و بدل کنیم؛ خبرهایی درباره ایران یا وضعیت بچههای سایر کمپها.

دیدار پنهانی دو برادر در اردوگاه
یک روز دوباره برای گرفتن دارو به اتاق پزشک رفتم. در همان زمان، یک ایرانی از کمپ همجوار به پزشک مراجعه کرده بود. مدت زیادی از اسارت گذشته بود و این نخستین بار بود که او را میدیدم. جالب اینکه فامیلی او با یکی از بچههای کمپ ما یکی بود. همین باعث شد به این نکته فکر کنم که با وجود نزدیکی دو کمپ، شرایط آنقدر بسته و محدود بود که از حال و روز یکدیگر کاملاً بیخبر مانده بودیم.
به او گفتم: «در کمپ ما هم یکی از دوستان با همین نام و فامیل هست، شما او را میشناسید؟» مکثی کرد و آرام گفت: «به کسی نگو، او برادرم است. یک سالی میشود که ندیدهام. اگر میتوانی هماهنگ کن تا یک روز در همین بخش، برادرم را ببینم.»
قول دادم این کار را انجام دهم. با مشقت فراوان و پنهان از چشم نیروهای بعثی، آن دو توانستند چند دقیقه همدیگر را ببینند. بعثیها از این دیدار بیخبر بودند؛ چون هر وقت کسی میخواست از حال دیگری باخبر شود، نیروهای بعثی آنها را اذیت میکردند.
روزی که صدای خائن در اردوگاه خاموش شد
یک روز نیروهای بعثی خبر دادند که مهمان داریم؛ گفتند مریم رجوی ـ منافق و خائن ـ به اردوگاه میآید و برای اسرا صحبت خواهد کرد. همین که بچهها شنیدند زمزمه میکردند که دوست نداریم صحبتهای او در کمپ پخش شود.
تا زمان رسیدن او، بین بچهها نقشه کشیدیم. رو به یکی از دوستان گفتم: «من داوطلب میشوم بلندگو را از بالای تیر پایین بیاورم.» مخالفت کردند و گفتند: «خطرناک است، بعثیها ما را کتک میزنند و شکنجه میکنند.» جواب دادم: «سریع انجامش میدهم و برمیگردم.» روز موعود همه را به محوطه فراخواندند. مریم رجوی آمد و شروع به حرف زدن کرد. در فرصتی کوتاه، دور از چشم نیروهای بعثی با شتاب از تیر بالا رفتم، بلندگو را جدا کردم و صدا خاموش شد. بیدرنگ خودم را در میان جمعیت جا دادم تا کسی متوجه نشود.
مأموران بعثی آسایشگاه را گشتند، اما نمیدانستند چه کسی بلندگو را پایین آورده است. وقتی صحبت مریم رجوی تمام شد، نیروهای بعثی به جان بچهها افتادند. با باتوم حمله کردند و چند نفر را برای چند روز به انفرادی بردند و شکنجه کردند، اما هیچکس لب به اعتراف نگشود. من هم جزو همانها بودم و چند روز در انفرادی زیر کتک و آزارشان ماندم.
رازی میان من و حاج ابوترابی / دلتنگی، جرقهی یک نقشه
یک شب در آسایشگاه، کنار حاج علیاکبر ابوترابی نشسته بودیم و اخبار تلویزیون عراق را نگاه میکردیم. حاجی با حسرت گفت: «چه خوب میشد اگر میتوانستیم مستقیم از اخبار ایران باخبر شویم.» آرام گفتم: «خدا بزرگ است.»
چند روز بعد، فکری به سرم زد. فقط درِ دل را برای حاجی باز کردم و گفتم: «حاجی میخواهم کاری انجام دهم، فقط هوایم را داشته باش! نمیخواهم بچهها پس از دیدن آن ماجرا، انگ منافق بودن را به من بزنند.» (در اردوگاه، هرکس که به بعثیها نزدیک میشد میگفتند منافق است.)
آرام آرام با یکی از بعثیها به نام «صلاح» سر صحبت را باز کردم و رفاقتی ساختگی میانمان شکل گرفت. نزدیک اردوگاه، زمینهای کشاورزی بود و گاهی کودکان را همان اطراف میدیدم. من در آن دوران، فرزند خردسالی داشتم که دلتنگیاش لحظهای رهایم نمیکرد. هر بار که پشت سیمخاردار میرفتم و کودکان را نگاه میکردم، تصویرش در ذهنم زنده میشد. گاهی بیاختیار اشکم سرازیر میشد و اجازه نمیداد بغضم آرام بماند. (درهمان اثنی فکری به ذهنم خطور کرد)
صلاح با تعجب میپرسید: «به چه نگاه میکنی؟» گفتم: «دلم برای بچهام تنگ شده… کاش میتوانستم بروم پیش آن کودکانی که آن طرف زمین کشاورزی هستند.» با لحنی جدی جواب میداد: «نمیشود، اگر بروی با تیر میزننت.» گفتم: «میتوانم داخل سطل زباله بروم، با ماشین بیرون بروم، بچه را ببینم و برگردم.» اخم کرده گفت: «خطرناک است، اگر بفهمند چه؟» لبخند زدم: «نگران نباش، بگو خبر نداشتی.» بالاخره همان کار را کردم. داخل سطل زباله جا گرفتم. بالای درِ دژبانی، میلهای آویزان بود که موقع خروج ماشین زباله آن را در سطل فرو میبردند تا اگر کسی پنهان شده باشد، معلوم شود. خودم را بهقدری جمع کرده بودم که جایی برای اصابت نباشد، اما میله کمی به سینهام خورد؛ خوشبختانه آسیبی جدی ندیدم.
وقتی از سطل بیرون آمدم، خودم را در مزرعه دیدم. کودک را بغل گرفتم و محکم بوسیدم که مادرش هراسان به سمتم آمد و با عربی پر از خشم، بد و بیراه میگفت.
صلاح جلو دوید و گفت: «با او کاری نداشته باش، اسیر ایرانی است، دلتنگ فرزندش بوده… فقط آمده بچه را ببیند و ببوسد.»
زن که شنید، یکدفعه رنگش عوض شد: «وای، ببخش… من اشتباه کردم. برادر خودم هم اسیر ایرانیهاست.» حرفش که تمام شد، گفت: «اگر چیزی میخواهی، بگو.»
گفتم: «اگر سمون داری به من بدهید…» (همان نان محلیشان.) رفت و آورد. بعد دوباره پرسید: «دیگر چه؟» این بار گفتم: «یک رادیوی کوچک… اگر داری.» رفت و یک رادیوی جیبی آورد. تشکر کردم و آن را به صلاح دادم تا زیر صندلی ماشین پنهان کند.
برای برگشت به اردوگاه، اگر روی صندلی پشت ماشین مینشستم، سربازان از بالا مرا میدیدند و همانجا با تیر میزدند. ماشین مدل ۹۱۱ بود؛ خودم را زیر آن جا دادم و به شاسی آویزان شدم و به داخل اردوگاه رفتیم. همانجا در سرویس بهداشتی پنهان شدم و صلاح، رادیو را بیصدا به من داد.
بیدرنگ پیش حاج ترابیفرد رفتم و رادیو را به او دادم. با تعجب پرسید: «از کجا آوردی؟!» کل ماجرا را تعریف کردم. سرش را تکان داد و گفت: «خیلی کار خطرناکی کردی!» لبخند زدم و جواب دادم: «حالا دیگر مجبور نیستیم اخبار بعثیها را گوش کنیم. از این به بعد، اخبار خودمان را مستقیم از رادیو میشنویم… حاجی، دیدی گفتم خدا بزرگ است؟»

رمادی، انتهای زنجیر و آغاز پرواز یک پرستو
در اردوگاه کمپ شش رمادی بودیم. یک روز بچههای آشپزخانه به من اطلاع دادند که یکی از همشهریهای شما در قاطع دو است. مدتی بعد اردوگاهها ادغام شد و همه بچهها با هم آشنا شدیم. نعمتالله را دیدم. به سراغش رفتم و باهم همکلام شدیم.
نعمتالله متولد خرداد سال ۱۳۴۵ در خرمبید بود. او پسر باسوادی بود و دیپلم رشته ادبیات داشت.
یکبار از او پرسیدم: «بچه کجایی؟» گفت: «آباده.» گفتم: «کدام شهرش؟» جواب داد: «مشکان خرمبید.» چند بار دیگر همدیگر را دیدیم تا اینکه مرا به کمپ ۱۷ تکریت بردند و او را به کمپ ۱۵ یا ۱۶ فرستادند. از آن به بعد، کمتر از او خبر داشتم.
بعثیها بچهها را به هر شکل ممکن آزار میدادند تا توانشان را بگیرند؛ حتی به آشپزخانه میرفتند و در غذای اسرا «تاید» (پودر لباسشویی) میریختند تا همه بیمار شوند. از اسرا شنیدم که نعمتالله به اسهال خونی گرفتار شده و ۱۱ مرداد سال ۱۳۶۸ به شهادت رسید. پیکرش را همان حوالی رمادی دفن شد. پس از بازگشت اسرا پیکر پاکش به وطن بازگشت و در گلزار شهدای مشکان خرمبید به خاک سپرده شد.
تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه