آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۲۶۴۴
۱۴:۵۸

۱۴۰۴/۰۷/۲۶
روایت سید حسن طباطبایی جعفری؛

ده سال اسارت در موصل و ایمانِ استوار یک آزاده

سید حسن طباطبایی جعفری، جانباز و آزاده ۵۰ درصد از شهرستان ساوه، از نخستین داوطلبانی بود که در آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد. او پس از نبرد در سوسنگرد و هویزه، در سال ۱۳۵۹ به اسارت نیروهای بعثی درآمد و نزدیک به ده سال در اردوگاه موصل عراق روزگار گذراند؛ روزهایی آکنده از شکنجه، گرسنگی، محرومیت و در عین حال ایمان، مقاومت و دعا.


به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، سید حسن طباطبایی جعفری از نسلی است که با باور به شعار «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» راهی میدان نبرد شد. او که از خانواده‌ای مذهبی و سادات طباطبایی برخاسته، در نخستین روزهای جنگ با الهام از ندای امام خمینی(ره) عزم جبهه کرد و پس از آموزش در پادگان‌های قم و ساوه، به خطوط مقدم خوزستان اعزام شد. روایت او از سقوط سوسنگرد، شهادت همرزمانش و آغاز دوران تلخ اسارت، تصویر روشنی از مظلومیت رزمندگان ایرانی در روزهای نخست دفاع مقدس است. طباطبایی جعفری از رنج‌های اسارت در موصل، غذای آلوده و سال‌های انتظار بی‌خبری از ده‌ها همرزم مفقود سخن می‌گوید و در پایان، همچون سال‌های مقاومت، مردم را به حضور آگاهانه در صحنه‌های ملی، از جمله انتخابات، دعوت می‌کند تا خون شهیدان بی‌ثمر نماند و دشمن مأیوس گردد. 

ده سال اسارت در موصل و ایمانِ استوار یک آزاده  

مشخصات و خاستگاه

سید حسن طباطبایی‌جعفری، فرزند خانواده‌ای مذهبی و سید در روستا در سال 1342: «در دهات ما سادات طباطبایی معروفند. مادر‌بزرگم—سیده فاطمه طباطبایی‌جعفری—هنوز هم زیارتگاه حاجت‌خواهان است.» همین تربیت مذهبی در کنار فضای مسجد و روضه و باور «کلّ یومٍ عاشورا و کلّ أرضٍ کربلا»، ریشه‌های تصمیم او برای رفتن به جبهه را شکل داد.

روز‌های نخست جنگ؛ «سنگی پرت کرده و رفته»

سال ۱۳۵۹؛ تهران. هواپیما‌های عراقی پایین می‌آیند و فرودگاه‌ها را می‌کوبند. «صدای انفجار بالا رفت؛ مردم ترسیده بودند. امام گفتند: نترسید؛ دشمن آمده سنگی انداخته و رفته. همان جمله، غم را از دلمان بیرون کرد.» او که محصل «اول نظری» بود، کتاب را کنار گذاشت و گفت «بسم‌الله».

آغاز راه؛ آموزش‌های فشرده در سپاهِ نوپا

اوایل تشکیل سپاه؛ نه گردان بود، نه سازماندهی کامل. ثبت‌نام در ساوه، اعزام به قم و حدود ۲۰ روز آموزش در پادگان شهید منتظری. یک هفته توقف در ساوه و سپس اعزام به اهواز—پادگان «گلف». روایتی به‌یادماندنی از سخنان شهید آیت‌الله بهشتی در گلف: «امکانات کم است؛ اگر مطمئن نیستید به هدف می‌زنید، شلیک نکنید.» سلاح‌ها محدود: ژ۳، آرپی‌جی، یک خمپاره ۶۰ و یک ۱۲۰.

سوسنگرد و هویزه؛ نگهبانی زیر آتش

اعزام از گلف به سوسنگرد و سپس هویزه. «نزدیک یک ماه دور شهر نگهبانی دادیم. بعد، عراق کل شهر را با توپ و تانک کوبید.» تماس از سوسنگرد می‌رسد: «شهر در حال سقوط است.» حرکت می‌کنند. «سوسنگرد خالی از مردم بود؛ فقط نظامی‌ها مانده بودند و فرماندهی از تبریز که بیشتر نیروهایش را از دست داده بود. برخی قایق‌ها با تجهیزات سنگین در آب واژگون شده بود و بچه‌ها شهید شده بودند.»

درگیری‌ها سنگین می‌شود: «دو همرزم‌مان یکی با تیر تک‌تیرانداز و دیگری با خمپاره شهید شدند. بیمارستان، پر از شهید و مجروح بود؛ کسی نبود به فریادشان برسد.»

تصمیمِ سخت؛ عقب‌نشینی تاکتیکی و دام دشمن

با پایان مهمات و محاصره، تصمیم می‌گیرند به کنار نهری عقب بنشینند تا شب خط را بشکنند و به سمت اهواز بروند. «نمی‌دانستیم دیده می‌شویم. به‌محض درازکش‌شدن بچه‌ها، عراقی‌ها آتش ریختند؛ خاک مثل ساچمه به بدن می‌نشست.» جلوتر، گروهی از نظامیان خودی را کنار تانک اسیر کرده‌اند؛ تنها یک آرپی‌جی در دست است و دودلی اخلاقی: «بزنیم؟ اگر به تانک نخورد، اگر بچه‌های خودمان آسیب ببینند؟» دستور می‌رسد همه نشانه‌های بسیجی/پاسداری را پاره و پنهان کنند.

ده سال اسارت در موصل و ایمانِ استوار یک آزاده  

لحظه اسارت؛ دست‌بسته و چشم‌بسته

«سرباز عراقی بالای سرمان رسید؛ با اشاره فهماند بلند شوید.» از همان لحظه، ضرب‌وشتم و انتقال به پشت خاکریز‌ها آغاز می‌شود: «طرفِ عراقی از اول صف می‌زد، می‌رفت ته صف و دوباره می‌زد.» در سنگرها، افرادی با لباس عربی دیده می‌شوند؛ اشاره‌ای به ماجرا‌های «بوستان» و همکاری برخی عناصر محلی با دشمن.

پیشنهاد برخی بچه‌ها برای فرار در همان سنگر‌ها رد می‌شود: «یا همه می‌رویم، یا همه می‌مانیم.»

انتقال‌های پیاپی؛ مدرسه، بازجویی و «گونی‌پرانی»

چشم‌بسته، دست‌بسته، گوش‌بسته؛ ردیف می‌نشینند. شب است و وحشت اعدام. «دو نفر گونی را از پا و دست می‌گرفتند، تاب می‌دادند و پرت می‌کردند—نمی‌دانستی کجا می‌افتی. گاهی وسط کامیون سیمی.» یکی از بچه‌ها فریاد می‌زند، چون نخِ چشم‌بند در حدقه‌اش افتاده و کسی به دادش نمی‌رسد.

تشنه‌اند. آب می‌خواهند. «آفتابه دستشویی را در آب زدند و همان را مثل غذادادن گنجشک در دهان‌مان ریختند.»

دو–سه روز در مدرسه‌ای در بصره یا حوالی آن بازجویی می‌شوند. چون دوره نظام وظیفه ندیده‌اند، با راهنمایی اسیران نظامیِ همراه، واژگان نظامی و ساختار گردان و لشکر را یاد می‌گیرند تا «داوطلبِ بسیجی/سپاهی» بودنشان لو نرود.

بغداد تا موصل؛ «حیوان‌بر» سرد و آلوده

پس از یک هفته توقفِ پُرتراکم در اتاقی کوچک در بغداد، نوبت انتقال به موصل است؛ با واگن‌های آهنی مخصوص بار حیوانات: «سرد، کثیف، نفس‌گیر. شب نمی‌شد نشست؛ بدن‌مان از آلودگی پوشیده بود. برای گرم‌شدن، به هم می‌چسبیدیم.»

پیاده که می‌شوند، اردوگاه شبیه تیمارستانی از دور می‌نماید؛ اسیرانی از پیش از انقلاب، از کردستان و دیگر جبهه‌ها—حتی پیرمردی که «سال‌ها آن‌جا مانده بود.»

زندگی در اردوگاه؛ نانِ کم، گوشتِ تاریخ‌گذشته

موصل. جیره‌ها اندک و بی‌کیفیت: «گوشت‌هایی با مُهر تاریخ‌های قدیمی؛ برخی می‌گفتند تا چهل‌سال قبل. استخوان‌ها سیاه شده بود. صبحانه نبود؛ تنها دو وعده نیم‌بند.» دندانِ بسیاری از اسرا بر اثر تغذیه نامناسب از بین می‌رود.

بعد‌ها که آشپزخانه را به اسرا می‌سپارند، حادثه‌ای تلخ رخ می‌دهد: «در آش صابون ریختند. هرکس خورده بود، شب بیرون‌روی گرفت. سطل‌ها و قوطی‌ها پر شد؛ عاقبت نیمه‌شب به‌زور اجازه دادند فقط سطل‌ها را خالی کنیم و برگردیم.»

مقاومت معنوی؛ «صلواتِ دو هزار نفره»

با وجود تحقیرها، روحِ اردوگاه زنده است: نماز جماعت، روضه، و اوجش روزی که افسر اطلاعات عراق برای تحریک جمعیت علیه ایران سخنرانی می‌کند. «به محض شنیدن نام پیامبر (ص) یا امام خمینی (ره)، دو هزار نفر یک‌صدا صلوات فرستادند: اللهم صلّ علی محمد و آل محمد…» افسر قاطی می‌کند؛ حتی آیت‌الکرسی را غلط می‌خواند. نگهبانان هراسان می‌شوند. «خودِ یک افسر عراقی اعتراف کرد: ما در دست شما اسیریم؛ شما آزادید که نماز و روضه‌تان را بخوانید.»

جداسازی اسرارآمیز؛ «ده نفرِ ساوه که هرگز برنگشتند»

سه ماه از اسارت که می‌گذرد، ۵۰ تا ۶۰ نفر را از اردوگاه جدا می‌کنند؛ از میان آنان ۱۰ نفر از بچه‌های ساوه:
سید مرتضی موسوی، محمدحسن قائمی (فرمانده)، علی ناجی‌پور (معاون)، عباس بخشی (راننده مینی‌بوس)، سعید سعیدی، عباس اسحاقی، آقای سبک‌پا، حسین فلاح، اصغر عسگری و سید مرتضی میری‌اسکندری.
«برده شدند و دیگر هیچ خبری نشد؛ نه نشانِ قبر، نه نشانی از مزار. بسیاری از پدران و مادران‌شان چشم‌انتظار از دنیا رفتند. مادرِ آقای ناجی‌پور تا واپسین لحظه چشم‌به‌راه بود.»

سال‌شمار اسارت و بازگشت

از پاییز ۱۳۵۹ تا خرداد ۱۳۶۹؛ «قریب ده سال» در موصل و اردوگاه‌های عراق. «تلخیِ نان و تحقیر، با عزتِ صلوات و صبر شیرین می‌شد.» بازگشت که می‌رسد، او «آبروی ملت ایران و دین» را سرمایه واقعی آن سال‌ها می‌داند.

او در پایان، روایت شخصی را به مسئولیت اجتماعی پیوند می‌زند: «حضور در انتخابات وظیفه شرعی و میهنی است. بی‌تفاوتی، اول به خودمان ضربه می‌زند و دشمن را شاد می‌کند. همان‌طور که در جنگ، حوادث طبیعی و مقابله با تروریسم کنار هم بودیم، امروز نیز باید با رأی و حضور از امنیت و کرامت ملی پاسداری کنیم برای ایران، برای شهدا، برای آینده فرزندان‌مان.»

 


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه