شهید غریب اسارت که از شدت شکنجه نمیتوانست راه برود
به گزارش نوید شاهد سیستان و بلوچستان، 26 مرداد 1369، میهن اسلامی شاهد حضور اولین گروه آزادگان سرافرازی بود که پس از سال ها اسارت در زندان ها و اسارتگاه های رژیم بعث عراق، قدم به خاک پاک میهن اسلامی خود گذاشتند. آزادگان، صبورتر از سنگ صبور و راضی ترین کسان به قضای الهی بودند. اینان سینه هایی فراخ تر از اقیانوس داشتند که از همه جا و همه کس بریده و به خدا پیوسته بودند. آزاده نامیده شدند چون از قید نفس و نفسانیات رهایی یافته بودند. به همین مناسبت نوید شاهد سیستان و بلوچستان با آزاده و جانباز 55 درصد آقاجان نارویی گفتگویی داشت و خاطراتش درباره شهید غریب در اسارت «حیدرعلی کمالی جانفدا» را پرس و جو کرد.

آقاجان نارویی ابتدا درباره خودش گفت: در سال 1338 در یکی از روستاهای زابل به دنیا آمدم. چهار فرزند دارم و هم اکنون در شهر زاهدان زندگی می کنم. از نیروی های ارتش بودم 20 دی ماه 1359 در عملیات محاصره آبادان به اسارت نیروهای بعثی درآمدم و دوم شهریور 1369 هم به لطف خداوند آزاد شدم و به کشور بازگشتم. تقریبا 10 سال در اسارت دشمن بودم. در حال حاضر بازنشسته هستم و چون مدت زیادی در اسارت بودم دیگر قادر به کار کردن نیستم.
نحوه اسارت
سال 1355 در ارتش استخدام شدم و خدمتم را در تهران شروع کردم و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به زاهدان آمدم تا اینکه جنگ شروع شد. ما افسران و درجه داران لشکر زرهی زاهدان را به تیپ زرهی شیراز فرستادند و در اهواز خودمان را معرفی کردیم در تیپ 37 زرهی شیراز ساماندهی نیروها را انجام دادند و حدودا یک ماه در حال دوره دیدن بودیم تا عملیات محاصره آبادان را شکست بدهیم تا 20 دی ماه 1359 آماده عملیات بودیم که در این عملیات جاده آبادان_خرمشهر آزاد شد و تعدادی هم از نیروهای عراقی به محاصره نیروهای ایرانی درآمدند و اسیر شدند. برخی از این اسرا زیر تانک خودم اسیر بودند ولی متاسفانه در آن موقع نیرو کم بود و ما در محاصره دشمن قرار گرفتیم، تعدادی از ما زخمی و شهید شدند و بقیه هم اسیر شدند.
بنده هم به مدت 10 سال اسیر بودم. اولین جایی که ما را به آنجا بردند ستاد فرماندهی بود و فرمانده آنجا به ما گفت شما اسیر شدید و نگران نباشید، ما 10 تا 15 روز بعد رژیم ایران را ساقط می کنیم و شما را آزاد می کنیم و به خانه هایتان بر می گردید این حرفش را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اسرای ایرانی به این حرف فرمانده نیروهای عراقی خندیدند او با دیدن خنده و تمسخر اسرای ایرانی خیلی ناراحت شد. وقتی اسیر شدم متاهل بودم و یک فرزند پسر هم داشتم که زمان آزادی من او 11ساله بود.
ما را به خرمشهر بردند و از آنجا به بصره منتقل کردند. در بصره اتاقی بود کمتر از 12 متر تقریبا 78 نفر در آن اتاق بودیم و هیچکس نمی توانست برای استراحت روی زمین بنشیند همه ایستاده بودند، 3 شبانه روز ما در این اتاق اسیر بودیم. بعد ما را سوار قطار کردند اطلاعی نداشتیم که ما را به کجا می بردند. قطاری که سوارمان کردند مخصوص حمل حیوانات و بار بود، واگن های این قطار بوی بسیار بدی می داد.
زمستان بود و ما هم فقط یک پیراهن و شلوار داشتیم بسیار سرد بود و این قطار تا صبح روز بعد حرکت می کرد و ما هم مثل یک تکه یخ شده بودیم و از شدت سرما می لرزیدیم. وقتی رسیدیم متوجه شدیم اینجا شهر موصل است تا به ایستگاه موصل رسیدیم مردم با سنگ و هرچه در دستشان بود به ما حمله کردند و برخی زخمی شدند و من هم در این حمله از ناحیه چشم مجروح شدم. از آنجا سوار اتوبوس شدیم و از موصل خارج شدیم اما اجازه نداشتیم از اتوبوس بیرون را نگاه کنیم ولی متوجه شدیم که روی تابلو نوشته شده جاده نینوا، تقریبا 10 کیلومتر که از شهر موصل خارج شدیم، ما را به بیابانی بردند که در آن بیابان چندتا ساختمان بزرگ بود. در ساختمان اولی اتوبوس وارد شد و ما متوجه شدیم سایر اسرای ایرانی نیز در این اردوگاه هستند این اردوگاه موصل1 نام داشت. به ما آسایشگاهی دادند و در آنجا به محض ورود فرمانده آن قصد سخنرانی کرد و گفت جنگ را شما ایرانی ها شروع کردید و ما تمامش می کنیم از این حرفا زیاد گفت و راجع به جزیره های ایران مثل تنب بزرگ و تنب کوچک ادعای مالکیت کردند و سرباز جوانی از بین جمعیت بلند شد و جوابش را داد و گفت مالک جزایر که هیچ مالک عراق هم ما ایرانی ها هستیم با اینکه قول داده بودند با او کاری نداشته باشند اما او را بردند و هرگز برنگشت و تا همین امروز هیچ اطلاعی از او نداریم که چه به سر او آوردند.
خاطره ای از شهید حیدرعلی کمالی جانفدا
22 بهمن ماه 1359 فرا رسید و بچه ها برای پیروزی انقلاب جشن گرفتند، شهید حیدرعلی کمالی جانفدا هم نیز در این آسایشگاه با ما بود جشن با خواندن قرآن و سخنرانی برخی از بچه ها شروع شد. زمستان بود، از پنجره نمی توانستیم بیرون را ببینیم ولی نیروهای عراقی داخل آسایشگاه را می دیدند و تمامی افرادی که سخنرانی و قرآن خواندند را شناسایی کردند، به یکباره درب آسایشگاه را باز و 6 نفر را بلند کردند که شهید حیدرعلی کمالی جانفدا جزو همین 6 نفر بود و شبانه آنها را به طبقه بالا بردند و ما فقط صدای ناله ها و فریادهای آنها را می شنیدیم و متوجه شدیم که شکنجه می شوند تا صبح آنها را شکنجه کردند، روز بعد که 23 بهمن ماه بود اینها را آوردند وقتی حیدرعلی کمالی جانفدا را آوردند از شدت شکنجه ای که شده بود نمی توانست راه برود. پوست بدنش سیاه و کبود شده بود. نزدیک 1 ساعت پیش ما بود اما عراقی ها آمدند و دوباره او را بردند از ترس اینکه ما شکایت آن را به صلیب سرخ کنیم و بگوییم که او را شکنجه کردند، ما گفتیم به صلیب سرخ چیزی نمی گوییم او را بیاورید ولی آنها قبول نکردند و او را نیاوردند.
صلیب سرخ آمد و به آنها گفتیم که نیروهای عراقی آقای حیدرعلی کمالی جانفدا را شکنجه کردند و از اردوگاه بردند و هنوز نیاوردهاند، صلیب سرخ هم پیگیر شد و از نیروهای عراقی پیگیر حال او شدند و عراقی ها به آنها قول دادند که حیدرعلی را نزد ما بیاورند ولی هیچ وقت او را نیاوردند.
بعدها یک سرباز عراقی از اردوگاهی دیگر آمده بود به اردوگاه، این سرباز عراقی به ما گفت حیدرعلی در اردوگاه بعقوبه است. ما همین موضوع را به صلیب سرخ گفتیم آنها اطلاع داشتند و گفتند نیروهای عراقی او را به ما نشان نمی دهند. تا زمان آتش بس او را به ما نشان ندادند و هنوز هیچ خبری از ایشان نیست و مفقود الاثر است و خانواده اش هم از او هیچ اطلاعی ندارند.

خصوصیات اخلاقی شهید حیدرعلی کمالی جانفدا
شهید حیدرعلی فردی بسیار ساکت و آرامی بود، 20 دی ماه 1359 باهم اسیر شدیم تا 23 بهمن ماه 1359 باهم در یک آسایشگاه بودیم در همین مدتی که آنجا باهم بودیم اخلاق، رفتار و کردارش بسیار خوب بود به کسی کاری نداشت و سرش در کار خودش بود و زندگی روزمره اش را می گذراند. تقریبا 10 نفر از بچه های سیستان و بلوچستان در آن آسایشگاه بودند که شهید هم جزو همین افراد بود. شهید در روستای کمالی زابل به دنیا آمده بود و متاهل بود و یک پسر و دو دختر داشت. برادرش هم در لشکر بود.
خاطرات شهید حیدرعلی کمالی جانفدا
قبل از شروع عملیات در آبادان بودیم او به بچه ها گفت امشب شب عملیات است و سرنوشت رزمنده ها مشخص نیست که چه کسی شهید، مجروح و یا اسیر می شود به همین خاطر من چایی درست می کنم تا همه باهم این چایی را بخوریم شاید این چایی آخرین چایی زندگیمان باشد که می خوریم و ما هم آن چایی را خوردیم و ساعت 12 شب عملیات شروع شد و ما اسیر شدیم در آن موقع یک نفر از بچه ها به نام نورزهی همان شب شهید شد که عراقی ها به ما اجازه دادند تا ما او را دفن کنیم او از بچه های زاهدان بود. نحوه شهادت شهید نورزهی هم به این نحو بود که داخل تانک بود و تانکش را عراقی ها زدند و او به شهادت رسید. وقتی به ایران برگشتم به خانواده و برادر شهید نورزهی گفتم که او را در کنار جاده آبادان_خرمشهر دفن کردیم ولی دیگر اطلاعی ندارم که چه شد و در مصاحبهای که در عراق با ما انجام دادند ما به خانواده اش پیغام دادیم که فرزندتان شهید شده است.
خاطرهای هم از فرمانده گردانمان آقای رجبعلیزاده دارم این فرد هم با ما اسیر شد و به مدت 25 ماه در سلول انفرادی اسیر بود روزی من را از اردوگاه موصل به اردوگاه الانبار بردند در آنجا سراغ فرمانده رجبعلی زاده را گرفتم که به من گفتند در سلول انفرادی هست و من چندین بار بدون اطلاع عراقیها از پشت سلولش با او صحبت کردم و او تنها کسی بود که بیشترین روزها را در سلول انفرادی گذراند چون واقعا مردی مبارز بود و اصلا با عراقیها سر سازگاری نداشت آزاد شد و اکنون در شیراز زندگی میکند و به درجه امیری رسیده بود.
خاطرات اسارت
من در اردوگاه 13 بودم شخصی به نام خدامراد در آنجا بود که به همراه خانواده اش در شهر قصرشیرین اسیر شدند. از میان این خانواده این شخص را به اردوگاه ما آوردند او برای عراقی ها جاسوسی می کرد و از داخل آسایشگاه برای نیروهای عراقی خبر می برد حتی وقتی بچه ها نماز می خواندن آنها را هل می داد جلوی هرکس قرآن می دید با پایش به قرآن می زد و قرآن را پرت می کرد. چند دفعه با او صحبت کردیم که این کارها را انجام ندهد ولی گوش نمی داد او با من خیلی لج بود و همیشه از من برای عراقی ها خبر دروغ می برد و عراقی ها را نسبت به من حساس کرده بود و من مترجم زبان انگلیسی اردوگاه بودم. وقتی صلیب سرخ می آمد من مشکلات اردوگاه را به آنها می گفتم و عراقی ها از این امر بسیار عصبانی بودند در آخر بچه های اردوگاه تصمیم گرفتند خدامراد رو بزنند چون واقعا ما را اذیت می کرد یک شب داخل آسایشگاه بچه ها او را میزنند در حدی که عراقی ها آمدند و او را مستقیم به بیمارستان بردند.
فردا صبح وقتی عراقی ها خواستند آمار بگیرند فرمانده عراقی ها سربازی را به دنبال من فرستاده بود و من هم نزد او رفتم دیدم خدامراد هم در همان بخش درمانگاه بستری است و خدامراد به فرمانده گفت همین شخص به آنها گفته بود من را بزنند و فرمانده عراقی به من حمله کرد و من را زد و اصلا اجازه صحبت کردن به من را نمی داد و بعد هم من را به سلول انفرادی بردند. زمستان بود عراقی ها شب ها از زیر درب سلول انفرادی آب می ریختند تا من نتوان در آن سلول انفرادی با ابعاد 1 در 1 بنشینم و من فقط واستاده بودم چند روزی آنجا بودم و تمامی افرادی که خدامراد را زده بودند، بردند و در جاهای دیگر زندانی کردند و به تمامی این افراد برق وصل کردند و به آنها شوک می دادند 2 سیم به گوش هایشان وصل می کردند و اینها از شدت درد بالا و پایین می پریدند.
نوبت بازجویی من رسیده بود سربازی بود اهل نجف که شیعه بود این فرد به من گفت من از تو تا جایی که در توانم باشد دفاع می کنم تا تو را نزنند چون من اسیر 9 ساله بودم فرمانده آنجا به من اجازه داد از خودم دفاع کنم و من گفتم از کتک خوردن خدامراد خبری نداشتم و من نگفتم او را بزنند، گفتم خدامراد اسم من را به دروغ به شما اعلام کرده. فرمانده بعد از شنیدن حرفای من رو به سربازش کرد و گفت نارویی چطور آدمی هست او هم چون شیعه و اسمش حسین بود از من دفاع کرد و من هم حقیقتش به کسی بدی نکرده بودم و من را شکنجه نکرد و از سلول من را به اردوگاه منتقل کردند.
در اردوگاه قسمت خانواده 4 دختر نیز اسیر بودند 2 نفرشان دکتر بودند و 2 نفر دیگر هم پرستار بچه ها از بیرون با پتو جوری آسایشگاه را درست کرده بودند که داخل آسایشگاه دید نداشته باشد بچه ها غیرت داشتند، آنها هم 3 سال اسیر بودند و بعد هم آزاد شدند.
حتی مصالح ساختمانی آورده بودند و به ما گفتند بلوک تولید کنیم اما چون بچه ها فکر می کردند آنها این بلوک ها را در جنگ و بر علیه نیروهای خودی می خواهند استفاده کنند این کار را قبول نکردند با اینکه برای تولید هر بلوک پیشنهاد پول هم داده بودند. در خصوص تولید بلوک بین نیروها اختلاف افتاده بود و حاج آقا ابوترابی که روحانی بود و اسیر شده بود نیز در آسایشگاه ما بود او این اختلاف ایجاد شده را حل کرد و بعد از اینکه آزاد شد در مسیر مشهد تصادف می کند و به رحمت خداوند می رود.
ما در رادیو اعلام کردیم که اسیر شدیم 6 ماه بعد از اسارت از طریق صلیب سرخ نیز به خانواده نامه فرستادیم و خبر اسارت خود را به آنها اطلاع دادیم.
گفتگو از فرزاد هراتی