روایت محمدباقر کریمی، از کلاسهای روستای تا شب انفجار در جزیره مجنون
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، محمدباقر کریمی، جانباز ۵۰ درصد دفاع مقدس و فرزند قدرتالله، متولد روستای قلعهسفات در ۵۵ کیلومتری اراک، در گفتوگویی روایی از مسیر زندگیاش میگوید؛ از مدرسهای که تا پنجم ابتدایی بیشتر نداشت، روزهای کارگری و بنّایی کنار درس، تا اعزام به جزیره مجنون و شبی که گلوله مستقیم جلوی تویوتا منفجر شد و ترکش، بینایی چشم چپ او را برد. کریمی با مرور ماههای درمان در اهواز، شیراز و تهران و بازگشت به دانشگاه و سپس کار اداری، از تجربه نسلش شهادت میدهد: «اگر نمیرفتم، پیش خودم و پیش شهدا شرمنده میماندم.»
کودکی در قلعهسفات، نوجوانی در اراک
کریمی در روایتش از سالهای پیش از انقلاب میگوید: روستایی با مدرسهای کوچک، پدر و مادری کشاورز و تقسیم زندگی میان کار و درس. برای ادامه تحصیل، به اراک میآید؛ «سال ۵۵ و ۵۶ بود؛ همزمان با هیاهوی فرار شاه و بعد موج تعطیلیها و تظاهراتِ روزهای انقلاب. ما بچه روستا بودیم، کمتر در شهر ریشه داشتیم؛ باز برمیگشتیم روستا و دوباره میان کار و درس میچرخیدیم.» نوجوانیاش در اراک با بنّایی میگذرد؛ «تابستانها برادرها میرفتند روستا کمک پدر. من در اراک میماندم؛ کار بنّایی دستمزدش بهتر بود.»
شروع جنگ و جغرافیای تازهی زندگی
با آغاز جنگ، کلاسها و کوچهها رنگ دیگری میگیرد: «همکلاسیها یکییکی عازم میشدند. بعضی برمیگشتند، بعضی قاب میشدند. امیرمسعود خوشخط، همکلاسیمان، شهید شد. برخی از بچههای خوزستان به اراک آمده بودند؛ درس میخواندند، عملیات که اعلام میشد میرفتند و برمیگشتند.» کریمی دیپلم میگیرد و سال ۱۳۶۲ در کنکور، دبیری فیزیک دانشگاه اراک قبول میشود. دانشگاه هم تصویر روشنی از روزگار جنگ است: «عکس شهدا روی دیوارها بود. در دل گفتم اگر جنگ تمام شود و من قدمی به خط نگذاشته باشم، پیش شهدا و پیش خدا شرمندهام.»
ثبتنام با تخصص «رانندگی»؛ اعزامِ اسفند ۶۳
آموزش نظامی ندیده، اما با مهارت رانندگی، ثبتنام میکند: «گفتم رانندگی میکنم تا نیاز به آموزش طولانی نباشد؛ مثل دوستانی که میرفتند و برمیگشتند.» اسفند ۱۳۶۳ از اراک به اندیمشک و از آنجا مأموریت به جزیره مجنون؛ «سه نفر از اراک بودیم: من، حسن یزدانی و یک آقای طباطبایی. در جزیره مجنون ابتدا مقر لشکر علیبنابیطالب را پیدا نمیکردیم؛ تا مغرب این سنگر و آن محور. شب را در مقر بچههای یزد ماندیم؛ توپ میکوبید، زمین میلرزید، موشها در سنگر جولان میدادند؛ با همان شلوغی خوابمان برد.»
جزیره مجنون؛ جادههای مصنوعی روی آب و شبهای «چراغ خاموش»
او توصیف میکند: «خاکِ جزیره چرب بود، گرد و خاک با هر عبور تویوتا تا دقیقهها در هوا میماند؛ مثل ردِ موشک. صدام آب انداخته بود زیر پا. ایرانیها جاده مصنوعی ساخته بودند؛ کامیونها خاک ریخته بودند روی آب تا مسیر بالا بیاید. سنگر صفر، سنگر یک… یک شب دست بچههای ایران بود، یک شب دست عراقیها. روزها، جاده در دید مستقیم دشمن بود؛ تردد عمدتاً شبانه، چراغ خاموش. شیشهی تویوتای ما از موج انفجار ترکخورده بود؛ شبها دیدن مسیر سخت میشد. گاهی یکی میآمد روی رکاب و با «برو چپ، برو راست» کمک میکرد تا از جاده به آب کنار نلغزیم.»
ماموریتها؛ از غذا و گونی خاک تا جابهجایی نیرو و مهمات
«شبها برای خطِ صفر غذا و گونی خاک میبردیم، پالت برای سنگر میرساندیم، نیرو جابهجا میکردیم. گلولهها را در تاریکی میدیدی که مثل زغال گداخته، قوسی میآیند. توپ که در آب میخورد، گل و آب و حتی ماهیها فواره میزدند. همهاش ذکر «یاالله» بود؛ تا پشت خط که میرسیدی تازه یادمان میرفت چقدر نفس به نفس خدا بودیم.»
شبی که همهچیز تغییر کرد
شبی برای اعزام گروهی از نیروهای مردمی بیلبهدست برای حفر کانال راه میافتند: «همیشه چراغ خاموش میرفتیم، اما هنوز به آن محدوده نرسیده بودیم. حسن یزدانی جلو میرفت و ما دو سه متر پشت سرش. روحانی جوانی به نام محمدجواد شکوریان کنارم نشسته بود؛ همان روحانیِ پیشنمازِ سنگر فرماندهی. گفت فاصله را بیشتر کن تا اگر جلو اتفاقی افتاد، به هم نخوریم. چند لحظه بعد، صدای انفجارِ بسیار نزدیک… حس ششم میگفت گرا را دارند. گلولهی بعدی مستقیم جلوی تویوتای ما خورد. تاریکی مطلق، سوت ممتد در گوش، شیشهها پاشید، ترکش به سر و چشم چپ نشست. خیال میکردم ماشین در هوا معلق میزند، حالاکه چالهچولههای جاده بود.»
نجات در دقیقههای کور و کر
«پشت وانت، نیروها فریاد میزدند «ترمز!». گوشم کمکم شنید. آرام ترمز گرفتم تا چپ نکنیم. در را باز کردند، مرا از پشت فرمان پایین آوردند؛ خون از سر میآمد. چشمها را باز میکردم و بسته میشد؛ شیشه در چشم راست هم رفته بود. حسن یزدانی دور زد و برگشت؛ چراغِ ماشینش که روشن شد، سایهها معلوم شد. به بهداری محور رساندند؛ بخیهی سر و پانسمانِ موقت چشم. بعد آمبولانس آمد؛ مقصد اهواز.»
اهواز، شیراز، تهران؛ پزشکی و واقعیت جنگ
کریمی از مسیر درمان میگوید: «در آمبولانس حالت تهوع داشتم. رفیق روحانیام دیگر صدایی نداشت؛ همان شب شهید شد. در بیمارستان گلستان اهواز عکس گرفتند؛ ترکش در سر نمانده بود، سر را بخیه کردند. چشم چپ اما… گفتند ترکش، کرهی چشم را سوراخ و شبکیه را پاره کرده است. اگر همان ۲۴ ساعت اول عمل میشد شاید امیدی بود؛ دیر شده بود. با سی-۱۳۰ به شیراز رفتیم؛ گاهی به جای تهران در شیراز مینشست تا دشمن سردرگم بماند. در شیراز ابتدا درمانگاه عمومی؛ با صفهای طولانیِ مردم، بیاولویت برای مجروح جنگی. چند روز بعد اعزام به تهران؛ بیمارستان طُرفه. دو ماه بستری؛ دکترهای جوان و قدیمی، برخی بیتابتر برای پیرمردِ آبمروارید تا مجروحِ چشمِ خط مقدم. یکیشان صریح گفت: «اینها خودشان رفتند؛ دولت خرج زندگیشان را میدهد.» اما استادانی هم بودند که دقیق و دلسوز معاینه کردند؛ گفتند ترکش از پشتِ کره نشسته و دستزدن به آن، ظاهرِ چشم را بدتر میکند. کورتونها کار خودشان را کردند؛ وزنم به ۱۲۰ کیلو رسید.»
بازگشت به دانشگاه، کار و زندگی
بعد از سه ماه مرخص میشود: «به دانشگاه برگشتم؛ دوستان اول نشناختند؛ از کورتونها پُف کرده بودم. سالهای ۶۴ و ۶۵ گذشت و فارغالتحصیل شدم. معاف از سربازی بودم، اما اشتغال در دستگاهها محدود؛ جنگ بود و استخدام بسته. مخابرات نیرو میخواست اما فوری؛ ما ترم آخر بودیم. بعد اداره پست پیشنهاد داد ساعتی کار کنم؛ در نهایت به بنیاد جانبازان رفتم؛ نهادی تازهتأسیس با برنامههای آموزشی و کنکور و کامپیوتر برای جانبازان و خانوادهها. مدتی بعد برنامهها جمع شد، اما ما ماندیم و کار اداری تا ادغامها و بازنشستگی.»
جزیره مجنون هنوز در حافظه میوزد
کریمی با مکثی طولانی به همان شبی برمیگردد که وصیتنامهی دوست روحانیاش لکهدار شده بود: «کاغذ را آورد، گفت چه کسی وصیتنامهام را کثیف کرده؟ مثل خونِ خشک بود؛ شاید بازیِ تقدیر بود. همان شب با ما به خط آمد و صبحِ بعد، نبود.» او دربارهی آن روزها جمعبندی کوتاهی دارد: «ما آموزش ندیده بودیم، اما دلمان را داده بودیم. جادههای روی آب، شبهای چراغ خاموش، «یاالله»های زیر لب… اگر نمیرفتم، تا آخر با خودم راحت نبودم. امروز هم با همین یک چشم، با همهی دردها، خدا را شکر میکنم که امتحان را پس دادیم؛ سهم کوچکی از دفاع را.»
حسِ امروز؛ میان واقعیت و وفاداری
اکنون سالها از آن شب میگذرد. کریمی میگوید: «روایتِ من روایتِ خیلیهاست؛ از روستا تا دانشگاه، از بنّایی تا جزیره. بعضی چیزها تلخ بود؛ صفهای درمان، بیتفاوتیهای گاهبهگاه. اما مهربانیهای بسیاری هم دیدیم؛ از بهداریِ محور تا پرستارِ اهواز که گفت «زودباش، زودباش» تا مجروحی زمین نماند. ما بدهکارِ همان «یاالله»های جادهایم. هر وقت به مزار شهدا میروم، یک خواهش دارم: عاقبتبهخیری.»
محمدباقر کریمی: «اگر نمیرفتم، پیش خودم و پیش شهدا شرمنده میماندم. ما با تخصص رانندگی رفتیم؛ اما با ایمان برگشتیم.»