کد خبر : ۶۰۲۴۸۷
۱۴:۱۶

۱۴۰۴/۰۷/۲۳
روایت از شکنجه و شهادت طلبه جوان در اسارت عراقی‌ها

شهید متقیان‌فرد؛ طلبه ۲۴ ساله قمی در اسارت رژیم بعث به شهادت رسید

هیچ نقطه‌ای از بدنش نبود که کبود نشده باشد؛ روایت اصغر حکیمی، آزاده دفاع مقدس، از آخرین روزهای زندگی شهید «احمد متقیان‌فرد» طلبه جوانی که تنها جرمش "طلبه بودن" بود و در بازداشتگاه رژیم بعثی، زیر باران چوب و کابل بعثی‌ها به شهادت رسید.


شهید متقیان‌فرد؛ طلبه ۲۴ ساله قمی در اسارت رژیم بعث به شهادت رسید

به گزارش نوید شاهد یزد، اصغر حکیمی مزرعه نو دانش آموز دوران جنگ، آزاده و جانباز دفاع مقدس در یکم تیرماه ۱۳۴۸ در روستای مزرعه‌نو از توابع شهرستان اردکان به دنیا آمد. او از دوران نوجوانی در مسیر جهاد قدم گذاشت و  با شروع جنگ تحمیلی و با سختی‌های فراوان خود را به جبهه رسانده و شاهد رشادت و شهادت بسیاری از رزمندگان بوده است.

در بخشی از خاطرات این رزمنده غیور می‌خوانیم:

در سال ۱۳۶۵، سال سرنوشت من فرا رسید. هر طور بود رضایت مسئولان اعزام را جلب کردم. اولین اعزامم در اول مرداد همان سال بود. به همراه بهترین و صمیمی‌ترین دوست دوران تحصیل و جمعی از دوستان روستا به شهرستان اردکان اعزام شدیم. در یکی از اردوگاه‌های اطراف، سازماندهی شدیم. ما تازه‌واردها از نیروهای با تجربه که سابقه حضور در جبهه داشتند جدا شدیم.

سختی‌های دوره فشرده آموزش نظامی، فقط به مدد دوستی و صمیمیت میان بچه‌ها قابل تحمل بود. پس از ۴۵ روز آموزش، بلافاصله در دهم شهریور ۱۳۶۵ به شهر تازه آزاد شده فاو اعزام شدیم. بعد از آزادی خرمشهر، بخش‌هایی از خاک میهن اسلامی همچنان در تصرف دشمن بود. با اینکه دشمن ادعای صلح‌طلبی داشت، اما روحیه متکبرانه صدام اجازه عقب‌نشینی نمی‌داد. واقعیت این مسئله پس از آتش‌بس سال ۱۳۶۷ و حمله مجدد عراق به کشورمان روشن شد.

شهید متقیان‌فرد؛ طلبه ۲۴ ساله قمی در اسارت رژیم بعث به شهادت رسید

در سال ۱۳۶۴ رزمندگان اسلام در عملیاتی به نام والفجر ۸، بندر فاو عراق را تصرف کردند. عملیاتی حیرت‌انگیز که شرح آن در این مجال نمی‌گنجد. ما نیز به همراه همرزمان به خط پدافندی فاو و از آنجا به سنگرهای کمین اعزام شدیم.

سنگرهای کمین در کانالی باریک و پرپیچ‌وخم واقع شده بود. سنگرها زیرزمینی، با ارتفاعی حدود یک متر و دو یا سه نفره بودند. محل استراحت ما همان‌جا بود. هوای منطقه به شدت شرجی و گرم بود، پشه‌ها و موش‌های صحرایی آرامش را از ما گرفته بودند. نماز را باید نشسته می‌خواندیم. به علت کوچکی سنگرها، امکان حضور نیروهای قدبلند وجود نداشت.

در امتداد کانال، پنج سنگر نگهبانی وجود داشت. یکی در رأس کانال و دو سنگر دو‌نفره در مسیر آن قرار داشتند. سنگرهای کمین معمولاً از دید دشمن پنهان ساخته می‌شوند، مگر آنکه لو بروند. گاهی از سنگر اولی صدای صحبت عراقی‌ها شنیده می‌شد و تیراندازی می‌کردند. یک‌بار یکی از بچه‌ها در همان سنگر با اصابت خمپاره ۶۰ از ناحیه بازو مجروح شد. برای نخستین‌بار از نزدیک زخم جنگ را دیدم؛ بازویش گود شده بود، درست مانند جای قاشقی که روی ظرف ماست برداشته باشند. بعدها مجروحان بیشتری دیدم. پس از ده روز حضور در کمین، به پشت خط، در شهر فاو، برای چند روز استراحت بازگشتیم.

به‌خاطر دارم چهارشنبه هشتم بهمن ۱۳۶۵ بود که هنگام غروب، با چند خودروی نظامی «آیفا» که روی آنها پوش کشیده شده بود و چراغ‌ها خاموش بودند، به سوی منطقه عملیاتی کربلای پنج (شلمچه) حرکت کردیم.

مدتی بعد، عراقی‌ها اطراف سنگر را محاصره کردند. فریاد می‌زدند: «یالله اُخرج!» مانده بودیم چه کسی اول بیرون برود. می‌دانستیم نخستین نفر ممکن است هدف رگبار قرار گیرد. زمان به سرعت می‌گذشت. من و برادر صمدی، که جثه‌مان کوچک‌تر بود و نزدیک دهانه سنگر قرار داشتیم، با هم بیرون پریدیم.

تا چشم کار می‌کرد، دشمن صف کشیده بود. از بین همه دوستان فقط من کلاه آهنی نداشتم. چند روز قبل سرم را از ته تراشیده بودم و برای ضربه خوردن آماده بود! سرباز میان‌سال عراقی خشابش را بیرون آورد و با ته آن بر سرم کوبید. دردم نیامد، فقط گرمای خون را حس کردم که از پشت گردنم جاری شد. با مشت خاکی برداشت و بر زخمم ریخت.

اطراف خاکریز پر از اجساد سربازان عراقی بود. از لباس‌ها و چهره‌هاشان پیداست که تازه کشته شده بودند. ما فاتحه خود را خوانده بودیم. مسیر عبورمان از میان پیکر همان‌ها بود. سرباز مجروح عراقی‌ای را دیدم که در حال فرو رفتن در باتلاق فریاد می‌زد: «ساعدونی!» (یعنی کمکم کنید)، اما افسر عراقی با شلیک کلت او را خلاص کرد.

افسری که یقه پیراهن مرا گرفته بود گفت: «امشی» (برو). من از ترس بی‌احترامی به اجساد مکث کردم، اما با ضربه‌ای مرا وادار به عبور کرد. از دید آنان، این کار امری عادی بود، زیرا بویی از انسانیت نبرده بودند.

منطقه مین‌گذاری شده بود و تنها از مسیرهایی که با نوار سفید مشخص شده بود اجازه عبور داشتیم. در آن مسیر، هرکدام از سربازان دشمن به نوعی ما را «نوازش» می‌کردند؛ یکی با قنداق تفنگ، یکی با لگد، و دیگری با سیلی. اما از همه بدتر، آب دهان انداختن به صورت ما بود.

پس از طی مسیری حدود صد متر، ما را به سنگر فرماندهی بردند. نخستین بازجویی آغاز شد. پرسیدند نام، یگان، تیپ و لشکر چیست. مترجم فارسی‌زبان گفت: «اگر دروغ بگویی، کشته می‌شوی.» من سکوت کردم و با آرامش گفتم: «بکشید، مهم نیست.» نه از روی شجاعت، بلکه از این جهت که احساس می‌کردم دیگر مرده‌ام، فقط نفس می‌کشم.

بازوهایم را گرفتند و روی بلندی گذاشتند. لحظاتی سکوت شد؛ منتظر تیر خلاص بودم. سپس با دست بر سینه‌ام کوبید و مرا داخل کامیون انداختند. آنجا پر از اسیرانی بود که روی هم افتاده بودند.

به سنگر فرماندهی دیگری رسیدیم. افسر بلندپایه‌ای فریاد می‌زد و با بی‌سیم فرمان می‌داد. پس از مدتی، ما را با خودروی «آیفا» به پشت خط منتقل کردند. دیگر از سنگر خبری نبود، بلکه در چادرها مستقر بودند.

هنگام پیاده شدن، چون دست‌هایم بسته بود، به زمین افتادم و همان لحظه ضربه کابلی به گردنم خورد. سر سیم، پوست صورتم را برید. هرچه از خط مقدم دورتر می‌شدیم، شدت رفتارها بیشتر می‌شد.

در طول سه شبانه‌روز در بصره، چندین‌بار بازجویی شدیم. پلاک‌هایی با مشخصات‌مان به گردن داشتیم. هدف آنان، بررسی تطبیق گفته‌هایمان در بازجویی‌های مکرر بود.

در بصره، با هم‌ولایتی‌ام محمدرضا مظفری آشنا شدم. هم‌سن خودم بود. اجازه نماز نداشتیم؛ جرأت درخواست هم نبود. اندکی بعد، چند اسیر دیگر نیز اضافه شدند؛ از جمله شهید احمد متقیان‌فرد، شهید حسین پیرآینده و سید محمود موسوی که هر دو پایش تیر خورده بود.

در مجموع، در این سه روز، ۳۷ نفر از استان‌های مختلف به جمع ما پیوستند. اکثرشان مجروح بودند.

شهید متقیان‌فرد؛ طلبه ۲۴ ساله قمی در اسارت رژیم بعث به شهادت رسید

یکی از عزیزانی که روز بعد به ما ملحق شد، شهید احمد متقیان‌فرد، طلبه ۲۴ ساله و اهل و ساکن شهرستان قم بود. او از ناحیه سر بر اثر ترکش خمپاره مجروح شده بود. به‌خوبی به یاد دارم که سمت چپ بالای سرش به اندازه یک سکه سوراخ شده بود و به همین دلیل از نظر حافظه و هوشیاری در سطح پایینی قرار داشت. ترکش به مغز او نفوذ کرده و آسیب شدیدی وارد کرده بود.

در حین بازجویی، به‌صورت ناخواسته طلبه بودن خود را بیان کرد و از آنجا که محاسن نسبتاً بلندی داشت، بعثی‌ها در ابتدا تصور کردند که پاسدار است و به همین علت، به شدت او را مورد شکنجه و ضرب‌وشتم قرار دادند. اما پس از مدتی، هنگامی که اطمینان یافتند وی روحانی است، در پرونده و بر پلاکی که بر گردنش آویزان می‌کردند، واژه‌ی «ملا» (به معنای آخوند) را درج کردند.

در ابتدا از خانواده‌ی آن شهید بزرگوار پوزش می‌طلبم.

شهید متقیان‌فرد از آن پس به عنوان پایه ثابت شکنجه‌ها شناخته می‌شد. در طول روز دیگر او را به بازداشتگاه بازنمی‌گرداندند و زیر بالکنی که منتهی به اتاق بازجویی بود، رها می‌کردند. هر بار که ما را برای بازجویی می‌بردند و بازمی‌گرداندند، او نیز بار دیگر مورد آزار و شکنجه قرار می‌گرفت.

نمی‌توانم سکوت کنم. بگذار دنیا بداند که فرزندان ما چه رنج‌ها و دردهایی را تحمل کردند. «بشکند قلم‌هایی که ننویسند بر بسیجیان، این فرزندان خمینی، چه گذشت.» (شهید چمران)

شدت کابل و چوب‌هایی که بر بدن نازنینش فرود می‌آمد، به حدی بود که لباسش پاره و از تن جدا شده بود. نقطه‌ای از بدنش نبود که کبود نشده باشد؛ تمام اندامش حالت خون‌مردگی داشت و در بخش‌هایی که بارها چوب بر همان محل خورده بود، خون‌ریزی مشاهده می‌شد.اما جرم او چه بود؟از دید بعثی‌ها، جرمش دفاع از ناموس و میهن بود.از دید هم‌پیمانان مرتجع منطقه، دفاع از مکتب اسلام. و از دید قدرت‌های فرامنطقه‌ای، جرمش اسلام‌خواهی و استقلال‌طلبی بود.

به‌روشنی می‌توان گفت که جنگ ما با عراق، جنگی دو‌جانبه نبود. صدام نماینده‌ی دنیای استکبار بود و بسیاری از کشورهای عربی نیز مستقیماً در جنگ دخالت داشتند.شهید متقیان‌فرد را کنار میله‌ی ستونی در زیر بالکن و پشت ساختمان بازجویی رها کرده بودند. او بیشتر با چوب مورد شکنجه قرار می‌گرفت و در روزهای پایانی، هنگامی که توان جسمی‌اش به‌شدت کاهش یافته بود، دیگر دستان و چشمانش را نمی‌بستند، زیرا می‌دانستند توان فرار ندارد.او در زیر شکنجه، پیوسته با آه و ناله می‌گفت: «من پاسدار نیستم... پاسدار بودم و...» حالش چنان وخیم بود که خود نیز نمی‌دانست چه می‌گوید.

روزی که از بازجویی بازمی‌گشتم، سربازی که مرا به بازداشتگاه برمی‌گرداند، دستم را باز کرد و اشاره کرد که محاسن آن شهید را با دست بکنم. من خود را به ندانستن زدم. آن سرباز خود، ریش آن عزیز را با خشونت کشید و جدا کرد. چون من از انجام آن کار امتناع کردم، با چند سیلی و لگد مرا به بازداشتگاه انداخت.

روز جمعه، هفدهم بهمن ۱۳۶۵ این عزیز دیگر توان نشستن نداشت و نشانه‌های پایان عمر در چهره‌اش آشکار بود. چند بار به درِ سلول کوبیدیم تا نگهبان بیاید و او را برای درمان یا انتقال به بیمارستان ببرد، اما نگهبان تنها از دریچه‌ی کوچک در نگاه کرد و رفت.من جمله‌ای عربی به ذهنم رسید و به او گفتم: «هٰذا الرَّجُلُ قَریبُ المَوت»؛ یعنی «این مرد در آستانه‌ی مرگ است».

اما جمله‌ی من درست و فصیح نبود و نگهبان متوجه نشد و یا شاید چون آن روز جمعه بود، مسئول بالادست او حضور نداشت و به همین علت هیچ اقدامی نکردند. یکی از دوستان گفت: «سرش را کمی بالا بگیر.» سر شهید را روی پایم گذاشتم. کاری از دستمان ساخته نبود. چند بار دیگر هم به در کوبیدیم، اما پس از شهادت او، در را گشودند. فردی که ظاهراً پرستار بود، آمد، اما دیگر دیر شده بود.با این حال، حتی اگر او را به بیمارستان منتقل می‌کردند، باز هم در اردوگاه، طعمه‌ی شکنجه‌گران معروف به «عدنان» و «علی آمریکایی» می‌شد و سرانجام همان‌گونه به شهادت می‌رسید.

پس از شهادت، آقای محمدرضا قره‌جانلو دست و پای شهید را صاف کرد و در راستای قامتش قرار داد تا بدنش در همان حالت باقی بماند. خداوند درجاتش را متعالی گرداند و ما را با او محشور فرماید. پیکر پاکش را در پتویی پیچیدند و بردند. یادش گرامی و راهش پرو رهرو باد.

شهید متقیان‌فرد؛ طلبه ۲۴ ساله قمی در اسارت رژیم بعث به شهادت رسید

لازم به الذکر است آزاده و جانباز دفاع مقدس اصغر حکیمی مزرعه نو پس از تحمل درد و رنج اسارت پس از 1305روز اسارت در 5 شهریور 1369 به میهن اسلامی بازگشت. 

گفتگو از علی اصغر دشتی 

منبع: نویدشاهد

گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه