کد خبر : ۶۰۲۳۹۵
۱۳:۲۷

۱۴۰۴/۰۷/۲۲
جانباز «حسین اشکنانی»

پاسدار بودم و دفاع از میهنم را وظیفه خود می‌دانستم

جانباز ۴۰ درصد «حسین اشکنانی» بیان کرد: رفتنم به جبهه دو دلیل عمده داشت؛ نخست آن که پاسدار بودم و دوم آن که احساس می‌کردم باید از مملکتم دفاع کنم. افتخار می‌کردم که در راهِ دفاع از وطنم قدم گذاشته‌ام. خانواده‌ام نیز در این مسیر حضور چشمگیری داشتند؛ اغلب اعضای خانواده‌ام به جبهه رفته و برخی از آنان شهید شده‌اند. پدرم با اینکه سن زیادی داشت و حدوداً ۷۰ سالش بود، بیش از ۱۶ بار به جبهه رفت.


جبهه‌ها تنها میدان نبرد نبودند؛ جایی بودند که ایمان، صبر و ازخودگذشتگی معنا پیدا می‌کرد. هر رزمنده، با قدم‌هایش درس ایثار و وفاداری به وطن می‌آموخت و هر تجربه میدان، برگ‌هایی زنده از تاریخ رشادت و پایمردی این سرزمین بود. روایت‌های آنان، تنها خاطره‌ای از جنگ نیست، بلکه سندی از شجاعت، ایستادگی و عشق بی‌دریغ به میهن است. در ادامه، گفت‌وگوی جانباز سرافراز حسین اشکنانی را می‌خوانیم؛ روایتی صمیمی از روزهایی که با دل و جان در مسیر دفاع از کشور گام برداشت و از سختی‌ها و افتخارات میدان‌های نبرد سخن می‌گوید.

بی

جانباز ۴۰ درصد «حسین اشکنانی»، اهل لامرد و ساکن بندر مقام، متولد اول فروردین ۱۳۴۶، در گفت‌وگو با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان از روزهایی می‌گوید که از نوجوانی و پیوستن به سپاه آغاز شد و با حضور در عملیات‌های فاو و مجنون، مسئولیت در لاوان و حادثه تلخ سکوی سلمان، رنگ ایثار و مقاومت گرفت: حسین اشکنانی، فرزند حاجی، متولد اول فروردین ۱۳۴۶ در لامرد هستم و در حال حاضر در شهرستان بندر مقام سکونت دارم. جانباز ۴۰ درصد هستم. 
یک اطلاعیه از سپاه بندرلنگه به دستم رسید؛ نوشته بودند سپاه بندرلنگه عضو می‌پذیرد. من از لامرد همراه ۴، ۵ نفر از دوستان و بستگانم به بندرلنگه آمدم؛ بعد از مدتی پذیرش شدیم و مدتی در آن‌جا خدمت کردیم. این اتفاق، آغاز ورود من به عرصهٔ دفاع بود؛ خیلی زود احساس کردم باید در کنار دیگران باشم و سهم خود را ادا کنم.

از تمرین در کوه‌های جنوب تا نبرد در جبهه‌های فجر؛ روایتی از ایستادگی

در سال ۱۳۶۴ مأموریتی به من دادند و ابتدا برای یک دورهٔ آموزش فشرده به بسیج بندرعباس رفتم. حدود ۱۰، ۱۵ روز از دوره نگذشته بود که برای یک رزم شبانه به کوه‌های بندرعباس اعزام شدیم، بسیج سپاه برای اینکه آمادگی ما را بسنجند در آن مکان مواد منفجره کار گذاشتند. زمان انجام رزم شبانه فرا رسید و وقتی من کنار یکی از همان مواد منفجره‌ها رسیدم، شروع به انفجار کردند و بخشی از بدن و صورتم در طی این برنامه آسیب دید. مرا به بیمارستان بردند و ۲۵ روز در بیمارستان شهید محمدی بندرعباس بستری شدم. بعد از حدود پنج، شش ماه که زخم‌هایم بهتر شد، فرماندهٔ سپاه بندرلنگه، جنابِ شهید حق‌پرست، من را با چند نفر دیگر به جبهه اعزام کرد.

قرار بود ما به لشکر ۴۱ ثارالله برویم؛ لشکری که مربوط به گروه‌هایی بود که از کرمان و هرمزگان اعزام می‌شدند و جناب شهید حاج قاسم سلیمانی مسئول آن بود. اما نامه اعزام ما را به لشکر ۱۹ فجر اهواز زدند، به نام کوت عبدالله. ولی وقتی به آنجا رسیدیم، در یگان دریایی قرار گرفتیم. ما پیگیری کردیم و فهمیدیم اشتباهی رخ داده و باید به لشکر ۴۱ ثارالله منتقل شویم. برای رفع موضوع به توپخانه‌ای نزدیک آبادان، توپخانهٔ ۴۲ یونس، که حدود ۴۰ کیلومتر با آبادان فاصله داشت، رفتیم تا با شهید سلیمانی صحبت کنیم. او آن روز در اهواز بود و بعد از بازگشت گفت: «شما باید در لشکر ۴۱ ثارالله مستقر می‌شدید ولی دیگه کار از کار گذشته و باید در لشکر ۱۹ فجر بمانید.»
وقتی از توپخانه خارج شدیم، توپخانهٔ دشمن به طرف ما شلیک کرد؛ ما روی زمین دراز کشیدیم و به اصطلاح زمین‌گیر شدیم تا بتوانیم خودمان را به جادهٔ آبادان–اهواز برسانیم و به لشکر بازگردیم.

پاسدار بودم و دفاع از میهنم را وظیفه خود می‌دانستم

رفتنم به جبهه دو دلیل عمده داشت؛ نخست آن که پاسدار بودم و دوم آن که احساس می‌کردم باید از مملکتم دفاع کنم. افتخار می‌کردم که در راهِ دفاع از وطنم قدم گذاشته‌ام. خانوادهٔ‌ام نیز در این مسیر حضور چشمگیر داشتند؛ اغلب اعضای خانواده‌ام به جبهه رفته و برخی از آنان شهید شده‌اند. پدرم با اینکه سن زیادی داشت و حدوداً ۷۰ سالش بود، بیش از ۱۶ بار به جبهه رفت؛ او تنها پیرمردی بود که در استان فارس، اینقدر مکرر راهِ جبهه را پیش گرفته بود. علاقهٔ شخصی نیز حضورم را در جبهه تقویت می‌کرد؛ چه در بسیج باشم چه در سپاه، همیشه دلم می‌خواست در کنار رفقا باشم و خدمت کنم. همیشه به صورت سرکشی و هر از گاهی یک هفته‌ای به جبهه می‌رفتم و مقر اصلی‌مان در لشکر ۱۹ فجر بود.

لشکر ۱۹ فجر؛ از سنگر کمین تا خمپاره‌های دشمن

در لشکر ۱۹ فجر، حاج نبی رودکی فرماندهٔ لشکر بود و فرماندهٔ پادگان آقای همتی بود. مأموریت‌هایی برای فاو و مجنون داشتیم؛ یک شب برای مأموریتی به فاو رفتیم که مأموریت‌مان قرار بود ۴۰ روز طول بکشد اما دو هفته در آن‌جا ماندیم. یک بار مأمور شدیم با قایقِ سه‌ نفره برویم و سنگر کمین را شناسایی کنیم. همراه ما یکی از دوستان حال‌ خوبی نداشت و سرما خورده بود؛ در مسیر حرکت عطسه کرد و سنگرِ دیده‌بان متوجه شد. خمپاره و سپس آرپی‌جی شلیک شد و قایق‌مان منفجر شد؛ که در این عملیات من از ناحیه صورت مجدداً زخمی شدم.

مجروحیتی که مسیر خدمت را تغییر داد

پس از انفجار، ما را با هلیکوپتر به اهواز بردند اما بیمارستان ظرفیت بستری نداشت و دوباره به بندرعباس منتقل شدیم. در بندرعباس سوختگی‌ها و جراحت چشمم را پیگیری کردند؛ پزشکان ابتدا حاضر نبودند عملم کنند و در بیمارستان‌ها جلسه گذاشته بودند تا مشخص شود چه کسی جراحی را قبول می‌کند. در نهایت دکتر چاپرا، که الان در دبی زندگی می‌کند، چشمم را عمل کرد. ایشان به من گفتند: «عمق ضایعه زیاد است؛ ممکن است تا ده سال آینده چشم‌هایت نابینا شود.» من ۱۸ روز بستری شدم، عمل جراحی و ترمیم سوختگی انجام گرفت و بعد از چند روز مرخص شدم.

با وجود همهٔ این‌ها، دوباره خواستم به جبهه بازگردم اما به من اجازه ندادند؛ گفتند بدنت هنوز زخمی است و حق نداری به جبهه بروی. پس از مدتی که دوباره درخواست اعزام دادم، اظهار کردند وضعیت جسمانی‌ام مناسب نیست، به‌ خصوص چشم‌هایم که در معرض نابینایی بود؛ بنابراین حاضر به اعزامم نشدند.

سکوی سلمان و استواری در آتش

سال ۱۳۶۷ بنده مسئول سپاه فرودگاه لاوان بودم و برادر خانمم، آقای حیدری، نیز پاسدار و مسئول سپاه بود. در آن زمان نیروهای آمریکایی سکوی سلمان را محاصره کرده بودند و برای یک روز آن را تحت کنترل گرفتند. یک کشتی مربوط به پالایشگاه کنار سکو پهلو گرفته بود که باید همیشه در حالت استندبای (آماده باش) می‌ماند. آمریکایی‌ها به نیروهای شرکت دستور دادند خارج شوند و به کشتی هم گفتند از سکو فاصله بگیرد؛ اما باید از تهران دستور می‌آمد تا کشتی را از کنار سکو حرکت دهیم، چند لحظه بعد تهران دستور داد که کشتی را از سکو دور کنیم که هر لحظه امکان دارد انفجار رخ دهد که البته انفجارات هم توسط نیروهای آمریکایی رخ داد و آتش‌سوزی گسترده‌ای پیش آمد و دو نفر از کارکنان شرکت دچار سوختگی شدند. یک هلیکوپتر آمریکایی که به نظر می‌آمد اتاقِ رادیویش ایرانی است، به کشتی اخطار می‌داد که فاصله بگیرد.

من در اتاق رادیو شرکت بودم و به هلیکوپتر اخطار دادم: «اگر قرار است این خرابکاریتان را ادامه دهید و در محدودهٔ خلیج فارس و جزیرهٔ لاوان خرابکاری کنید، دستور می‌دهم قایق‌های تندرویی که در اطرافتان حضور دارند به شما حمله کنند و هلیکوپتر و نیروهایتان را در سکوی سلمان به آتش بکشند.» دو ساعت بعد سکوی سلمان آزاد شد و آمریکایی‌ها منطقه را ترک کردند. بعدها از طریق سپاه مورد تشویق قرار گرفتم.

بی


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه