شهیدی که در اسارت از یاد نرفت
به گزارش نوید شاهد مازندران، شهید «عباداله امیرخانلو» از شهدای غریب در اسارت از شهرستان گلوگاه استان مازندران است. وی در سال ۶۷ در پاتک عراقیها زخمی شده و به همراه گروهان خود اسیر میشود.

آزاده «علی اصغر حمزهای» از همرزمان این شهید درباره وی گفت: بعد از آموزشی به تهران اعزام شدیم و بعد به لشکر ۹۲ اهواز رفتیم. در تیپ چهار و گروهان ادوات بودیم. در همین گروهان بعد از ۱۵ روز با شهید عباداله امیرخانلو اهل شهرستان گلوگاه آشنا شدم. حدود سه ماه در گروه با هم بودیم و با هم اسیر شدیم.
عبادی که تکیه گاه خانواده بود
وی تصریح کرد: اواخر جنگ بود و عراقیها تک میزدند و ما حالت دفاعی داشتیم. دوم تیرماه سال ۶۷ قرار بود به کنکور برویم. گفتند میتوانید در اهواز آزمون بدهید. من با دوستان شوخی کردم و گفتم شما بجنگید و برنده شوید تا من برگردم. همان روزها شهید عباد که از دوستان گلوگاهی بود، تمام کارهای خانه پدرش را انجام میداد. پیشتر هم به صورت بسیجی به جبهه آمده بود. برادر بزرگترش مرحوم شده بود و او همهکاره خانوادهاش بود.
حمزهای بیان کرد: سه ماه همسنگر بودیم. آن روز که از منطقه آمدم، همان شب آمادهباش شد. دور سنگرها حفره کنده بودند اما چون من نبودم، حفرهای برای خودم نداشتم. همان شب من کشیک بودم. صدای چیزی شبیه زوزه هواپیما آمد. تمام منطقه را آتشبار کردند. رفتم درون حفرهها و ماسک زدم. همه بیدار شده بودند. عملیات اولشان گاز انبری بود و شرایط برای ما بسیار بد شد.
وی گفت: روز که شد دیدیم آتش عراقیها همه جبهه را بههم ریخته بود. عراق خط اول ما را گرفته بود و دیگر فرماندهان گروهان تصمیم میگرفتند. مینیکاتیوشای ما از کار افتاده بود. تانکر آب سوراخ شده بود. تا ظهر مقاومت کردیم، اما نمیدانستیم از پشت هم محاصره شدهایم و نفربرهای عراقی در حال دور زدن ما هستند. ما را از پشت به رگبار بستند. ۴۰ نفر بودیم که میخواستند اسیرمان کنند.
این آزاده مازندرانی تصریح کرد: گفتیم در این بیابان گروهی دیده نشویم و به همراه عبتد و چند نفر دیگر از گروه جدا شدیم. در عرض ۵ دقیقه همه آن گروهی که از آنها جدا شدیم اسیر شدند. صدایشان را نمیشنیدیم، اما به ما اشاره میکردند برگردید، اما بعدها فهمیدیم که عراقیها مجبورشان کردهاند. چند دقیقه بعد درختان گز را شکاندیم و کشیدیم روی خودمان و دراز کشیدیم. عراقیها مسیر ما را میدانستند، اما نمیدانستند کجا هستیم برای همین بیهدف به رگبار بستند.
وی ادامه داد: من و عباد اسلحه به دست دراز کشیده بودیم. یکهو شهید عباد به لهجه مازندرانی گفت؛ "سوختم." وقتی بلند شدم که ببینم چه شده، زیر پایم را به رگبار بستند. چون خط مقدم بود رفتار عراقیها متفاوت بود. لباسش را پاره کردند و او را باندپیچی کردند، اما خونریزی داخلی داشت. دست و پای ما را بستند و به سمت مرز عراق به راه افتادیم.
بیخبری در اسارت
حمزهای خاطرنشان میکند: خط اول را که رد کردیم رفتارهایشان تغییر کرد و بیشتر ضرب و شتم میکردند. تا عصر شهید عباد با ما بود. زمانی که مجروحان را از ما جدا میکردند، یکی از دوستان آملی مرا صدا کرد و گفت: "حمزهای!" تمام صورت و بدنش باندپیچی شده بود. چون با خمپاره ۶۰ زده بودند. یک لحظه گفتم: یحیی بردنش؛ و دیگر ندیدمش. او را به همراه شهید عباد، که زخمی بود، بردند و دیگر خبری نشد.
وی گفت: بعدها آقای دکتر کامیابی که به اردوگاه ما آمد گفت: در اتوبوس اورژانس دیدم سرش از روی برانکارد آویزان شده بود. صدایش میکردم، جواب نمیداد. با اینکه نمیدانستیم چه شده است، اما هیچ گاه فراموشش نکردیم.
حمزهای یادآور شد: سال ۶۹ که از اسارت بازگشتم فهمیدم پدر شهید عباد مدام دنبالش میگشت. حتی قبل از تبادل اسرا، یکی از هممحلیهایشان را با حدود ۹۰۰ جسد را تبادل کرده بودند. فهمیدم در تبادل اجساد پیکر شهید عباداله امیرخانلو را دریافت کردهاند. در منطقه سفیدچاه گلوگاه مزار او قرار دارد. وقتی او را از ما جدا کردند، دوریاش برای ما سخت بود. همیشه در اسارت در ذهن ما بود.
انتهای پیام/