پیمان دو دوست زیر ستارههای آسمان / پاسخ به فریاد برادران مظلوم فلسطینی

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «مسعود هوشيار» با نام مستعار مهدی، 25 دی سال 1336در فیروزآباد دیده به جهان گشود. کودکی را گذراند و هفت سالگی به مدرسه رفت و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم گذراند. هم زمان با کسب مدرک ديپلم در سازمان انرژی اتمی پذيرفته و به تحصيل مشغول شد. در جریانات انقلاب اسلامی به خيل تظاهر کنندگان شتافت. با آغاز جنگ تحميلی بارها به جبهه رفت و سرانجام 22 فروردين سال ۱۳۶۲ با سمت فرمانده گروهان در شرهانی توسط نيروهای بعثی بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. پيكر وی مدتها در منطقه برجای ماند تا اینکه دهم مهر سال ۱۳۷۰ پیکر پاکش تفحص و پس از تشییع در گلزار شهدای فیروزآباد به خاک سپرده شد.
متن خاطره خودنوشت قسمت «۱» : پیمان دو دوست زیر ستارههای آسمان
شب هنگام بود، شبی سرد از شبهای زمستان؛ پنجههای پا در درون پوتینها یخ زده بود، پشت بام منزل نیز از شدت سرما سخت شده بود. همه خوابیده بودند، صدای حیوانات شب به گوش میرسید. اما من و احمد اسلحه به دست طول و عرض پشت بام را با هم طی میکردیم و باز سر جای خویش باز میگشتیم.
این اولین شبی بود که پاس نگهبانی ما دو نفر با هم میافتاد، پس از صحبتهای عادی و روزمره از او سئوال کردم گفتم: احمد جان تو می خواهی چه کار کنی؟
گفت: میخواهم ادامه تحصیل بدهم. گفتم چطور؟ گفت: از طریق دانشگاه. گفتم: بعداً میخواهی چکار کنی؟
گفت: منظورت چیست؟ گفتم: منظورم این است که بعد از اتمام درس میخواهی چکار کنی؟ گفت: مثل سایر مردم میخواهم کار کنم و زندگی کنم. گفتم بعداً چی؟ گفت: منظورت چیه؟ گفتم: منظورم این است که آیا فعالیتهایت تا همین جا پایان مییابد؟
در اینجا او در سکوت عمیق فرو رفت و در ذهنش به دنبال جواب میگشت و اما جوابی نمی یافت، او گفت: حالا بگو ببینم تو میخواهی چکار کنی؟
در جواب او گفتم: من تصمیم خودم را گرفتهام.
گفت:چه تصمیمی؟ گفتم: من تصمیم دارم که به فعالیتهایم و در سطح بهتر و بالاتری ادامه دهم. من از این زندگی که فقط مصرف کرده باشم و فقط بخورم و بیاشامم بدم میآید، من تصمیم دارم که به ندای برادران مظلوم فلسطینیام پاسخ مثبت گویم و اکنون که ایران از چنگ دژخیمان نجات پیدا کرده، باید سراغ آنان رفت و به داد آنها رسید و قبلاً برای انجام این کار با سفارت فلسطین در تهران تماس گرفتهام و آنان نیز راهنمائی کردهاند و حتی گذرنامه خودم را نیز گرفتهام.
در این مدت او کاملاً به حرفهای من گوش میداد و روی صحبتم خیلی دقت میکرد، ناگهان گفت: حالا که اینطور شده پس من هم با تو همراه هستم و میخواهم به کمک برادران فلسطینیام بشتابم، بگذار تا من هم همین هفته گذرنامهام را بگیرم و با اتفاق هم برویم.
گفتم: اشکالی ندارد، تو هم کارهایت را انجام بده به اتفاق هم برویم. والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته.
انتهای متن/