کد خبر : ۶۰۰۱۴۶
۰۰:۱۵

۱۴۰۴/۰۶/۲۶
قسمت اول خاطرات آزاده و جانباز ۳۵ درصد سیدمحمود هاشمی‌ده‌سرخی؛

همرزم شهیدی بودم که در دوران اسارت به شهادت رسید

سیدمحمود هاشمی ده‌سرخی آزاده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس در بخش اول گفتگو با نوید شاهد از دوران حضورش در جبهه می‌گوید: «با آغاز جنگ تحمیلی با اینکه سن و سالی نداشتم و جثه‌ام کوچک بود به جبهه اعزام شدم. امدادگر بودم. در دوران اسارت هم‌بندهای بسیاری داشتم ولی آنچه بیشتر در ذهنم مانده است، حمیدرضا فلاحی از نوجوانان شهر اصفهان بود که در دوران اسارت به شهادت رسید.»


زمانه

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، آزادگان نماد صبر، ایستادگی و کرامت انسانی‌اند. آنان در دوران اسارت با عزم و انسجام اخلاقی، به ارزش‌های انسانی، آزادی و حقوق بشر پایبند ماندند و با بازگشت به خانه، پیام امید و انسانیت را به نسل‌های آینده منتقل کردند. گرامی‌داشت این عزیزان و ادامه‌رسانی به روایت‌ها و آموزه‌هایشان، تعهد ما به آموزش صلح، همبستگی و احترام به حقوق انسانی است. از خانواده‌های آنان و تمامی دست‌اندرکارانِ تربیت فرزندانِ این سرزمین سپاسگزاریم و یادِ آنان را همواره زنده نگه می‌داریم تا فرزندانمان با روحیه همدلی، مسئولیت‌پذیری و یاوری به دیگران رشد کنند. اکنون پای صحبت سیدمحمود هاشمی ده‌سرخی از جانبازان و آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس نشسته‌ایم، پخش نخست این گفت و گو تقدیم مخابان نوید شاهد می‌شود.

«زمانه سیدمحمود هاشمی ده‌سرخی»

اینجانب سیدمحمود هاشمی‌ده‌سرخی سال ۱۳۴۹ در یک خانواده روحانی که پدرم در محله لسان الارض اصفهان امام جماعت بودند و دفتر ازدواج هم داشتند به نام مرحوم حجه الاسلام و المسلمین سیدتقی هاشمی ده‌سرخی و جزء سخنرانان شهر هم به حساب می‌آمدند به دنیا آمدم. دوران ابتدایی را در مدرسه کورش کبیر که بعد‌ها به نام شهید مصطفی جوادی تغییر کرد، درس خواندم و سال سوم دبستان بودم که انقلاب اسلامی فرا رسید. یادم می‌آید مدرسه ما را سه ماه تعطیل کردند. در آن زمان من هم به نوبه خود در محله کار‌های انقلابی انجام می‌دادم و از دو تا برادرام چیز‌های یاد می‌گرفتم و در تظاهرات شرکت می‌کردم یکی از شعار‌ها همیشه یادم هست که در تظاهرات سر می‌دادیم این بود:

«زیر بار ستم نمی‌کنیم زندگی *** جان فدا می‌کنیم در راه آزادگی *** مرگ بر این شاه مرگ بر شاه»

یا می‌گفتند: درورد بر خمینی بت شکن. دسته‌جات کوچکی درست می‌کردیم و می‌رفتیم توی کوچه‌ها شعار مرگ بر شاه می‌دادیم. یک بار رفتیم چهاراه آپادانا آنجا سرباز‌ها ایستاده بودند بعد در راه می‌گفتیم: «مرگ بر شاه». به اون‌ها که می‌رسیدیم می‌گفتیم جاوید شاه، چون ازشون می‌ترسیدیم ولی باز می‌رفتند کار خودمان را می‌کردیم. سردسته این بچه‌ها تقریبا من بودم، چون ایام محرم بود دسته‌جات هیئت درست می‌کردیم.

«با چادر خواهرم هیئت برپا می‌کردم»

یادم هست که با چادر سیاه خواهرم و با دو چوب مثل یک پرچم هیئت درست کردم و حدود ده تا بچه را دور خودم جمع کردم. من به عنوان مداح برای آنها در شب شام غریبان این شعر را می‌خواندم: «امشب شبه شام غریبان است *** زینب پشیمان است» که یک دفعه دیدم خواهرم آمد و گفت: برادر بگو زینب پریشان است خلاصه آنها آن شب خیلی به من خندیدند.

«تأسیس کتابخانه»

بعد از انقلاب سال چهارم دبستان که بودم البته، چون در محل آن زمان کتابخانه نبود من خودم یک کتابخانه عمومی درست کرده بودم و حدود شصد کتاب داستان که بیشتر مربوط به ائمه علیهم السلام بود تهیه کرده بودم و به بچه‌های محل امانت می‌دادم. خیلی از اطلاعات مذهبی من در زمان اسارت با همان خواندن کتاب‌های داستان بود.

«مسجد پایگاه معنوی»

بعد از انقلاب ما بیشتر در مسجد بودیم اول در مسجد لسان الارض کسی آمده بود دفاع شخصی یاد می‌داد و یک مداحی بود به ما تاریخ ائمه را می‌گفت. بعد رفتیم مسجد بهشت که مرکزیت داشت. بعد از آن در بسیج و پایگاه شهید اژه‌ای در مسجد حجه بن الحسن العسگری که اول گلستان شهدا بود و منزل ما هم نزدیک آن منطقه بود، آنجا ثبت نام کردم و با آنها همکاری داشتم و بعد از اتمام سال پنجم ابتدایی به مدرسه راهنمایی جهانگیر خان قشقایی سه ماه خواندم.

یک روز که داشتم از مدرسه می‌امدم به طرف خانه در بین راه پسرم عمویم که یک روحانی بود به نام سیدحسین هاشمی دیدم و گفت اینجا چه می‌کنی به ایشان گفتم که دوست دارم طلبه بشوم و او هم به پدرم گفت و پدرم نیز خیلی خوشحال شد طلبه شدم.

«همکاری با پایگاه شهید اژه‌ای»

در زمانی که طلبه بودم با پایگاه شهید اژه‌ای همکاری زیادی داشتم و شب‌ها به نگهبانی اطراف شهر می‌رفتیم و مثلا منزل ما از یک طرف به سه راه آبشار قبلی و پل غدیر فعلی نزدیک بود که آنجا در آن زمان تقریبا آخر شهر حساب می‌شد آنجا از ساعت یازده شب تا چهار صبح نگهبانی می‌دادیم. غیر از این پایگاه با پایگاه منطقه پل شهرستان هم همکاری داشتم و شب‌ها بعضی وقت‌ها با آنجا می‌رفتم و نگهبانی می‌دادم.

«قطعه شهدا را برای دفن پیکرها آماده می‌کردیم»

یکی از کار‌های که برای بنده خیلی خاطره انگیز بود این بود که ما چون در کنار گلستان شهدا بودیم و اصفهان هم شهید زیاد می‌آوردند، گاهی اوقات یک دفعه اعلام می‌کردند که صد تا شهید می‌خواهند بیاورند و محل دفن آنها آماده نبود ما با دوستانمان می‌رفتیم و تا پاسی از شب قبور شهدا را می‌کندیم خیلی برای ما از نظر معنوی خوب بود یادم هست یک بار اینقدر خسته شدم که داخل همان قبر چند دقیقه‌ای خوابیدم و استراحت کردم الان گاهی می‌روم سر مزار شهدای که خودم قبر آنها را کندم و با آنها حرف می‌زنم.

«با فتوکپی شناسنامه‌ام را دستکاری کردم»

خوب سن من کم بود آن زمان یعنی سال ۶۵ متولدین ۴۸ را به جبهه می‌بردند و کسانی هم که جثه بزرگی داشتند، از متولدین ۴۹ ر ا می‌بردند. ولی من جثه بزرگی نداشتم و متولد ۴۹ هم بودم با فتوکپی از شناسنامه‌ام آن را دستکاری کردم و متولد سال ۴۸ کردم و فتوکپی دیگری گرفتم و برای ثبت نام رفتم و برای سپری کردن دوران آموزشی به پادگان مالک اشتر در زرین‌شهر اصفهان اعزام شدم. دوره‌های آموزش نظامی و تقسیم‌بندی در پادگان مالک اشتر انجام شد.

«قبل از اسارت سه مرحله به جبهه اعزام شدم»

در مرحله اول سال ۱۳۶۵ همراه با لشگر ۱۰۰ هزار نفری محمدرسول‌الله(ص) ده روز بعد از اینکه از پادگان آموزشی آمدم، ثبت نام و اعزام شدم که در کربلای چهار شرکت کردم. ولی به دلیل موفق نبودن بیست روز بعد در کربلای پنج شرکت کرده و زخمی شدم. مرحله دوم دو ماه بعد به جبهه اعزام شدم که همزمان با شهادت برادرم سیدحسین بود که در اواخر کربلای پنج و به خاطر ایشان به اصفهان برگشتم و مرحله سوم یک سال بعد به جبهه بازگشتم.

«امدادگر گردان بودم»

من در گردان امدادگر و آموزش‌های لازم را می‌دیدم. منتظر عملیات بودیم آموزش‌های خوبی دیدیم. یادم هست من و آقای اصغر حیدری برای خواندن نماز شب محل عبادتی را فراهم کرده بودیم و نماز شب را در آنجا می‌خوانیدم.

«خمپاره به تانکر آب»

بعد از آنجا شب‌های نزدیک عملیات ما را به منطقه‌ای نزدیک‌تر به محل عملیات برای اینکه آماده باشیم و در سوله‌های بودیم محل ما جای بود که آتش دشمن به آن می‌رسید نزدیک ظهر بود که من کنار تانک آبی که داشتیم وضو گرفتم و آمدم و بعد ناگهان صدای خمپاره آمد درست خورده بود کنار تانک آب هم تانک سوراخ شد و هم یکی از دوستانمان شهید و چند نفر هم زخمی شدند. 

«گردان چهارصد نفری»

گردان ما چهارصد بیست نفر بود یکی یکی داشتیم از دست می‌رفتیم واقعا این جمله درست بود که در کربلای پنج نود پنج درصد هرکس در منطقه می‌رفت یا شهید می‌شد یا زخمی کم کم شب شد ما‌ها بخش شده بودیم فقط یک معاون گروهان برای ما مانده بود به نام شهید کیغبادی مردی بود قد بلند و درشت اندام که شنیدم حسین خرزای او را فرمانده گردان کرده بود. او هم ناگهان ترکشی دستش را قطع کرد ولی او با این حال فرماندهی می‌کرد ما در کنار یک نهر خوابیده بودیم بعضی‌ها هم در نهر بودند ولی به ما گفتند که مواظب باشید نهر‌ها را می‌خواهند پُر از آب کنند خلاصه من در کنار یک نخل خوابیده بود حسن عسگری طرف چپ من بود و اصغر حیدری برادر سه شهید در کنار او خوابید بود و یکی از بچه‌های گردان هم در سراشیبی نهر خوابیده بود. ناگهان خمپاره‌ای آمد و هر چه گرد و غبار بود بر سر ماریخت و گوش‌ها‌ی من دیگر چیزی نمی‌شنید و به شدت سوت می‌کشید چند دقیقه‌ای بود همه گیچ شده بودیم که ناگهان حسن گفت: سید خوبی گفتم بله گفت: بلندشو بریم تا خمپاره بعدی نیامده، چون خمپاره هر بار که می‌آمد دو تا می‌زدند همان نقطه را من را بلند کرد و باهم رفتیم در نهر دیگر که چند دقیقه‌ای که گذشت و منتظر خمپاره دوم بودیم و نیامد گفتند: بروید زخمی‌ها را کمک کنیم در همان حال دیدیم روی لباسمان چیز‌های سفیدی ریخته که ما فکر کردیم شیره نخل خرما است از لباس‌های خود پاک کردیم بعد برگشتیم همانجا که کمک کنیم دیدم اون بنده خدا که سینه‌اش کنار من بود هنوز همانطور نشسته ناگهان در تاریکی اصغر حیدری صداش زد حسین بلند شو که دیدیم اصلا سر ندارد از پائین گردن کمی هم از سنیه‌اش نیست ولی تعجب است که بدنش همانطور که نشسته بود تکان نخورده بود و من هم که زیر سرش بودم چیزیم نشده بود هنوز در این معما مانده‌ام که چگونه ممکن است با خمپاره سری را قطع کند و بدن او تکان نخورد و اطرافیان هم اتاقی رخ نداد. چون تمام افرادی که دور هم بودیم چیزمان نشد.

«ماجرای زخمی شدن»

ماجرای زخمی شدنمان ما در راه در بین نخل‌ها داشتیم به عقب برمی گشتیم خیلی آروم وضعیت حسن خیلی بد‌تر از من بود، چون او به سرش خورده بود و نه حرف می‌زد و نه صدای از خودش خارج می‌کرد ولی می‌توانست راه برود آرام آرام می‌رفتیم دست من یک طوری بالا رفته بود و خشک شده بود ناگهان یک فرمانده‌ای با چند نفر که داشتند دنبال عرافی‌ها در بین نخل‌ها می‌گشتند ما را دیدند حالا فقط اصغر حیدری اسلحه دستش بود و من که دستم بالا بود و حسن یک دفعه فرمانده به اصغر حیدری گفت: در شب چرا اسیر گرفتید و داد زد و خواست من را بکشد که ناگهان من گفتم یا فاطمه الزهرا. گفت: تو ایرانی گفتم: بله. گفت: چرا دستات بالاست گفتم زخمی هستم. پدرم راضی نبود آخر تصمیم گرفتم و راهی شدم تا ساکم را برداشتم و رفتم.

«حمید فلاحی»

اما وقتی کاروان جبهه داشت از پادگان امام حسین(ع) خارج می‌شد دیدم که مادرم با برادرم به خاطر توصیه پدرم آمده و من را صدا کردند و او نمی‌گذاشت که بروم و می‌گفت راضی نیستم خیلی او را قسم دادم و به او گفتم که می‌روم در آشپزخانه و خط اول نمی‌روم با کلی درد سر اجازه داد. ولی در منطقه دیدم دست من نیست که مقر خودم را انتخاب کنم خلاصه راه افتادیم و قرار بود که دوست خوبم هم آقای حمید فلاحی بیایند که پیدایشان نکردم ولی در بین را ه در خرم آباد وقت نماز ایشان را دیدیم و خیلی خوشحال شدم گفتم چطوری آمدی، چون پدرش فرزند اولش شهید شده بود و نمی‌گذاشت که ایشان بیاید ولی او توانسته بود خودش را به کاروان برساند.

گفت‌وگو از: سعیده نجاتی


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه