
با خدا عهد بستم تا آخرین قطره خون در راهش بجنگم
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، بیست و نهم مرداد 68، دوماه از رحلت امام و مقتدای عارفان و عاشقان نگذشته بود که روح عاشقی دلداده و دلباخته راه و طریقت نورانی روح الله (ره) هم تاب ماندن در فراق او نیاورد و پس از دوماه بیتابی و اشک و اندوه، به معشوق شهیدان پیوست. با خدا عهد بسته بود تا آخرین قطره خون در راه حق بجنگد و از پای ننشیند و تا نفس در بدن داشت، اینگونه بود. معاونت لجستیک و جانشین فرماندهی آماد و پشتیبانی سپاه، آنهمه عارفانه و مخلصانه زیست که با وجود 70 درصد جانبازی و داشتن مسئولیتی به این اهمیت، پرونده پرسنلی در سپاه نداشت! و با وجود قطع نخاع، هرروز زودتر از همه با ویلچر، سر کارش حاضر می شد تا پشت و پناه و تکیه گاه کسانی باشد که بعد از خدا فقط او را داشتند. این سرو تناور، حتی در تندباد زخم و جراحت و معلولیت هم نیفتاد و با همان صندلی چرخدار هم آیه استقامت و رایت غیرت بود... تا لحظه ای که خبر عروج پیر مرادش را شنید و آنقدر بیتابی کرد و گریست که روحش به روح الله پیوست و با او سر سفره حسین شهید (ع) و همه شهیدان عاشورایی تاریخ و بلاجویان دشت کربلایی عطش و عشق نشست. زندگی و سلوک معنوی و عرفانی این شهید سمنانی و این سردار و فرمانده شاخص دفاع مقدس، الگویی ماندگار از اخلاص و ایمان و اخلاقمداری است. هر حکایت نقل شده از سردار شهید «حاج حسن شوکت پور»، دنیایی از معرفت و محبت و معنویت منظومه و منظری از تفکر بسیجی و اندیشه جهادی است.
همت ای باد؛ که گل، عزم شکفتن دارد...
چهارمین فرزند آقا محمدکاظم و شهربانو، در ۱۵ آذرماه سال ۱۳۳۱، برابر با شب شهادت امام حسن مجتبی (ع)، در سمنان به دنیا آمد. به همین خاطر اسمش را «حسن» گذاشتند. تحصیلاتش را تا ششم ابتدایی در مدرسه قوام ادامه داد. ۹ ساله بود که با خانوادهاش از سمنان به روستای «درجزین» آمدند. ۱۲ ساله بود که مدرسه را رها کرد و در کنار پدر به کارهای کشاورزی پرداخت. در آن سالها منزل پدر او، محل اسکان و تردد روحانیون بود. همه ساله در ماه مبارک رمضان و محرم و ۱۰ روز از ماه صفر، روحانیون مختلف به آنجا میآمدند؛ روضه میخواندند، مسئله میگفتند و نشست و برخاستشان هم در آنجا بود. همه اهل محل از وجود این روحانیون بهرهمند میشدند و حسن که در آن سالها نوجوان بود و بیش از بقیه تحت تأثیر این جریانات مذهبی قرار گرفته بود، کمکم به مطالعه روی آورد و هرچه بیشتر میخواند، آگاهی و کنجکاویاش بیشتر میشد. کمک کار ضعفا و نیازمندان هم بود. هر جا را پیدا میکرد، بساطش را پهن میکرد و برنج و روغن بستهبندی میکرد و میرساند دست خانوادههای نیازمند. این کار را تا آخر عمرش ادامه داد.
از محل ماموریتش در زندان ساواک، مبارزه را شروع کرد!
خدمت سربازیش را در مشهد گذراند. محل مأموریت او زندان ساواک بود. در آنجا طلبههایی محبوس بودند که حسن با آنها در ارتباط بود. بعد از تمام شدن خدمت، شروع به فعالیت علیه رژیم در ارتباط با آن مسائلی که آنجا دیده بود، کرد و به مشکلاتی که رژیم برای مردم درست میکرد توجه داشت. در راهپیماییها شرکت داشت و همیشه میگفت: «ما انقلاب را شروع کردیم و تا آخرش ادامه میدهیم و نباید بگذاریم که آمریکا در صفوف ما نفوذ کند.» وانتی را خریداری کرده بود و میوه میخرید و به بهانه فروش میوه، نوارها و اعلامیههای امام خمینی را در مسیر ترددش در شهرهای گرمسار، سمنان، دامغان، شاهرود، آمل، بابل، قائمشهر و ساری پخش میکرد؛ اما کسی اطلاع نداشت که او این کار را میکند! حتی کسانی که رابط دوم و سوم پخش اطلاعیهها بودند، چندین بار دستگیر و زندانی شدند اما حسن با زیرکی خاصی که داشت هیچ وقت گیر نیفتاد. بعد از اتمام خدمت، در کارخانه خودرو سازی مزدا استخدام شد. در این کارخانه به علت اعلام انزجار و مخالفت با حضور عوامل بیگانه بازهم مورد تعقیب ساواک قرار گرفت و تا زمان پیروزی انقلاب تحت تعقیب بود.
دنیایی از صفا و خلوص، دریایی از معرفت و معنویت
محمد شوکت پور برادر شهید در خصوص حالات و روحیات او گفته است: « شهامت، دلیری و از خود گذشتگی داشت و همیشه به فکر مردم بود. به فکر کمک به افراد ضعیف و محتاج یاری و دستگیری بود. بسیار آرام، خونسرد، صبور و مهربان بود و در زمان کودکی با دانش آموزان و همکلاسیهای خود با مهربانی رفتار می کرد. حدود چند سال قبل از پیروزی انقلاب در رفتار وی تحولاتی به وجود آمد واین تحولات روز به روز زیادتر شد. حسن آقا قبل از انقلاب، دوران سربازی را در شهر مقدس مشهد سپری کرد و به همین جهت نسبت به مقام نورانی اهل بیت و به ویژه حضرت امام رضا (ع) توسل مدام داشت و بعد از آن هم در هر سال دو الی سه بار به پابوس آن حضرت میرفت. نسبت به حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و خواندن زیارت عاشورا که به صورت حفظ، آن را همیشه در مسافرت ها و روزهای جمعه زمزمه میکرد، انس و اشتیاق بسیار داشت. همیشه در مستحبات پیشقدم بود. اکثر شبها به نماز شب مشغول بود. نماز شب خواندن ایشان را بیشتر بعد از انقلاب چه در منزل پدرم و چه در منزل خودمان در تهران متوجه میشدم. البته در جبهه، بیشتر برادران همرزم او در جریان هستند. در نمازهای جماعت شرکت فعال داشت و به دعا و مناجات با خدا هم بسیار مشتاق بود. مثلا زیارت عاشورا و دعای کمیل را از حفظ میخواند. در بیشتر مراسم دعای کمیل در مساجد شرکت میکرد و با قرآن کریم هم بسیار انس و الفت داشت و قاری قرآن بود و با صدایی خوش و دلنشین، آیات وحی را تلاوت میکرد. در مقابل مشکلات و مصائب، روحیه ای صبور و مقاوم داشت. فردی سلیم النفس و با وقار بود و به مسائل مالی چندان توجهی نداشت و اهل قناعت و مناعت طبع بود. در حفظ اسرار و امانتداری ایشان همین بس که حتی پدرم و برادرم و خودم نمیدانستیم که ایشان کجا هستند، چه مسئولیتی دارند و چه خدماتی را انجام میدهند! متواضع و باصفا و بیتکلف و بیریا بود و با همه مردم، با گشادهرویی و تبسم برخورد میکرد و بیشتر افرادی که با حسن آقا آشنایی و ارتباط داشتند، ایشان را دوست داشتند و به نیکی از او یاد میکردند.»
همسایهها میپرسیدند این صدای سوزناک در نیمه شبها صدای کی بود؟!
یکی از همرزمان شهید میگوید: «ایشان هر وقت به تهران میآمد، معمولا در منزل ما اقامت و اسکان داشت. صدای زیبا و رسای ایشان در هنگام نماز صبحگاهی همه را مجذوب و شیفته کرده بود. بعد از شهادت ایشان همسایه ها میپرسیدند آن آقایی که در دل شب در خانه شما، آن قدر خوب و سوزناک نماز میخواندند چه کسی بود؟ آری بعد از شهادت او بود که همه فهمیدند او که بود. ایشان به نماز اول وقت، توجه عمیقی داشت و در هر شرایطی نماز را اول وقت میخواند. ایشان همچنین نسبت به رعایت مسائل مالی آن چنان حساس بود که هزینه رفت و آمد خود را از اهواز تا تهران از خودش تامین میکرد و مطلقا ازبیت المال استفاده نمیکرد.»
از «کردستان» تا «فاو»؛ روز و شب عمری که در جبهه گذشت...
اولین فعالیت رسمی حسن، در کمیته انقلاب اسلامی بود؛ پس از آن وقتی آشوبهای کردستان شروع شد او در منطقه کردستان، دو ماه اسیر کوملهها بود که بعد از مدتی شکنجه و با هزار سختی از دست آنها نجات یافت. با کمیته عمران امام که مهندس غرضی و چند نفر دیگر عضو آن بودند در کردستان همکاری کرد. سپس به واحد فرهنگی حزب جمهوری اسلامی پیوست و نقش زیادی در افشای ماهیت و جنایات منافقین در کردستان داشت. چندی بعد به عضویت سپاه درآمد و کمی بعدتر، آنگاه که طبل جنگ نواخته شد و تهاجم صدامیان به میهنمان آغاز گردید، حسن همدوش دیگران به مناطق عملیاتی عزیمت کرد و تمام توان خود را وقف دفاع از حریم میهن کرد. در جبهه مسئولیتهای زیادی به عهده داشت. در لشکر امام حسین (ع) اصفهان خدمت میکرد. فرمانده لجستیک و تدارکات بود. هر عملیاتی که شروع میشد حسن در همان لحظه اول عملیات، در خط مقدم حضور داشت و از نزدیک با مشکلات رزمندگان آشنا شده بود. او در برنامهریزیهای پشتیبانی، نقش اصلی را داشت. دائم در سفر بود. برای او نیازهای جسمیاش مهم نبود؛ آنچه مهم بود فقط تلاش بود و خدمت. در عملیاتهای زیادی از جمله طریقالقدس و فتح بستان، بیتالمقدس، بدر، خیبر، والفجر ۱ ، ۴ و ۸ و کربلای ۵، شرکت کرد. تمام مناطق غرب و جنوب و صحنههای نبرد، حسن را میشناختند چون تمام شب و روز او در جبهه میگذشت.
از قرارگاه حمزه تا معاونت لجستیک و فرماندهی آماد سپاه
بدليل توانايیهای بسياری كه داشت، بهعنوان مسئول تداركات قرارگاه حمزه سيدالشهدا (ع) منصوب شد. در عمليات «والفجر ۸» بر اثر اصابت تركش به كمرش مجروح و قطع نخاع شد و تا آخر عمر شریفش و تا لحظه شهادت بر روی ویلچر نشست. مدتی را در بیمارستان بستری بود اما عشق حضور در کنار رزمندگان اسلام او را با همان صندلی چرخدار به مناطق عملیاتی کشد و تا پایان جنگ در کنار سرداران و فرماندهان جنگ و فرماندهان جنگ به انجام وظایف خطیر خود پرداخت. با پایان جنگ به سمت فرماندهی لجستیک نیروی مقاومت و جانشین فرماندهی آماد نیروی زمینی سپاه منصوب شد.
فعلا پاهایم رفتهاند مرخصی و من باید دنبالشان بروم!
شهادت، آمال و آرزوی همیشگی او بود و همیشه از هر عملیات که برمیگشت، با خنده میگفت: «نه! مثل اینکه خدا دارد میگوید هنوز زود است و تو باید در این دنیا مکافات شوی و حساب پس بدهی و نمیدانم چرا مورد پذیرش الهی قرار نمیگیرم.» زمانی هم که در عملیات «والفجر 8» در منطقه «فاو» تیر خورد و قطع نخاع شد، میگفت: «فعلا پاهایم رفتهاند مرخصی و باید استراحت کنند تا قضا و قدر الهی بر این قرار گیرد که من هم به مرخصی و ماموریت دنبال پاهایم بروم!» به گفته همسر شهید: «آرزوی دیرینه ایشان که همیشه در نمازها و راز و نیازها از خدا میخواستند این بود که خدا ایشان را در زمره شهدا قرار دهد چرا که معتقد بودند که شهادت پرواز است به سوی جاودانگی و دری است به سوی خوشبختی و رضای خداوند نیز در این است که در راه او به جهاد رفته و با شهادت به سوی او بروند.» و روایتی دیگر از اکبر پرورش از همرزمان و همسنگران شهید: «همیشه هر رزمندهای، چه مسئول و چه غیر مسئول که به شهادت میرسید، ایشان بشدت متاثر میشد و همیشه دعا میکرد تا او هم مثل آنان شهید شود.»
جبهه را با نوای ارادت و توسل به مقام اهل بیت (ع)، نورانی کرده بود
به روایت حسین نصر اصفهانی، همرزم این سردار شهید: «ایشان نسبت به ائمه اطهار و اهل بیت (ع) ارادت خاصی داشت و نکته عجیب این که در طول جنگ اگر بچه ها فراموش میکردند که امروز مثلا چند شنبه است یا چندم برج یا ماه است و فقط سر گرم جنگ بودند، ولی شهید شوکت پور تمام اعیاد و ولادت و وفات چهارده معصوم (ع) را در حافظه داشت.» اکبر ترکان از همرزمان شهید هم روایت کرده: «یک شب پس از عملیات بدر، وضعیت ما بسیار خطر ناک بود. بسیاری از بچهها شهید شده بودند. شهید شوکت پور از راه رسید. فوری بچهها را جمع کرد و با یک دنیا ایمان و صفا با آنها صحبت کرد و از توکل به خدا گفت و بعد هم همراه آنها دعای توسل خواند و چنان به ائمه اطهار (ع) توسل از عمق وجود میکرد و چنان زاری و ندبه میکرد که هیچ موقع آن حال معنوی را فراموش نمیکنم و بعداز این دعا بود که روحیه همه خوب شد.»
این طور شهید شدن خوب است که فقط یک سر از آدم بماند!
یک روز پس از عملیات طریق القدس، یکی از برادران رزمنده در اثر یک انفجار به طرزی فجیع به شهادت رسید. انفجار طوری بود که به غیر از سر و مقداری از استخوان گردن از آن شهید چیزی نماند و حتی استخوانهای کتف و آرنج و قوزک پا و بقیه اعضای بدن آن شهید هم پیدا نشد. شهید شوکت پور با صبر و حوصله، تمام آن اطراف را گشتند و مقداری گوشت و استخوان دیگر که از آن شهید در بیابان پخش شده بود، جمع آوری کردند و همراه سر شهید داخل یک پاکت پلاستیکی گذاشتند و آن را فرستادند. سپس در حالیکه خیلی متاثر شده بودند، گفتند: «این طور شهادت خوب است که فقط سر آدم بماند برای تشییع کنندگان جنازه آدم »! ایشان در آن حالت فقط افسوس برای خودش میخورد نه برای شهید و نظرش این بود که آن شهید به بهشت میرود و انبیاء و اولیای الهی به استقبال او میآیند و برای خودش بسیار افسرده میشد و میگفت برای خودم ناراحت هستم و نمیدانم که آیا من هم لیاقت شهادت دارم یا نه؟
با بحث و گفتگو، خودش را از اسارت دشمن، خلاص کرد!
عباس یزدانی از همرزمان و دوستان شهید گفته: « ایشان در در گیری های کردستان- قبل از شروع جنگ- وقتی یکبار به اسارت نیروهای ضد انقلابی درمی آید، توانسته بود با دیدگاه های منطقی خود، با آنها وارد بحث و گفتگو شود و آنها را متقاعد کند و سپس آزاد شود و این واقعا به معجزه شبیه بود و نشان از ظرفیت کم نظیر این شهید برای اثرگذاری در دیگران و حتی دشمنانی چنین بیرحم و خشن داشت. ایشان بسیار متواضع و فروتن بودند و چهرهای متبسم و خندان داشتند. خیلی با حیا بودند و حتی هنگام عوض کردن پیراهن خود هم مراعات دیگران رامی کردند! خیلی هم وقت شناس و منظم و دقیق بودند. یک بار قرار گذاشته بودیم که با هم در فلان ساعت حرکت کنیم. ایشان به خاطر ترافیک، حدود ده دقیقه دیرتر رسیدند، خیلی ناراحت شده بودند و تا مسیری از راه، مرتب از من معذرتخواهی می کردند.» محمد گنجینه باف از همرزمان شهید هم نقل کرده: « ایشان به انجام فرائض دینی اهمیت می دادند و حتی در ماه مبارک رمضان که ایشان به دلیل وضعیت جسمانی نمی توانستند روزه بگیرند، چون ناهارشان را در پادگان صرف میکردند، همیشه به ما یاد آوری میکردند که هنگام آوردن ناهار به اتاق دقت کنیم که افراد متوجه این امر نشوند. نماز شان را هم مراقبت کامل داشتند که همیشه بهموقع بهجا آورند. ایشان در مورد احکام الهی اهمیت ویژه ای قائل بودند و با لطبع در این مورد هم حساس بودند و در صورت برخورد با موردی خاص، تذکر می دادند. مثلا یک روز هنگام ناهار بود که بنده اطراف نانهایی را که خمیر بود و به قول من قابل خوردن نبود، کندم و دور انداختم. ایشان پرسیدند چرا آنها را نمیخوری و دور میریزی؟ گفتم خمیر است نمیشود خورد! گفتند: بده به من! من خودم می خورم چون برای گندم و آرد همین نان، زحمات زیادی کشیده شده و نباید اسراف کرد.»
هرچه جایگاهش بالاتر میرفت، افتادهتر و سربهزیرتر میشد
و در ادامه، از ناصر سلیمان پور، همرزم دیگر شهید و شاهد خلوص و صفای مومنانه و عارفانه او بشنویم: «تمام خصوصیات یک انسان مومن، یک فرد بریده از از مطامع دنیا، و یک فرد با تفکر بسیجی و جهادی در ایشان جمع شده بود. در عملیات های کربلای 4 و کربلای 5 و کربلای 6 از فرط تشنگی لبانش همچون ذغال خشکیده بود اما حاضر نشد پیش از نیروهای بسیجی ساده تحت امر خودش، لب به آب بزند. خلاصه کلام؛ این شهید، خصوصیات یک انسان کامل، یک انسان متکی و متوکل به خدا و خالصا لوجه الله را داشت.» و به گفته اکبر پرورش: «ایشان را از روز اول که دیدم تا موقع شهادت، هیچگونه فرقی دربرخوردهایش نکرد. به نظر من از بارزترین خصوصیات آن شهید بزرگوار، اخلاق بسیار خوب ایشان بود، طوری که هرچه در ردههای بالاتر، انجام وظیفه می کرد، افتادهتر و سربه زیرتر میشد.»
معاون لجستیک سپاه؛ از رانندگی تریلی تا کارگری ساده در جبهه!
هرجا کار بود و مسئولیت و زحمت و خدمت، حسن شوکت پور هم آنجا حاضر بود. بدون درنظرگرفتن موقعیت حساس و بالای معاونت لجستیک سپاه و در مقام ارشد فرماندهی جنگ، گمنام و بی ادعا، از رانندگی تریلی تا کارگری ساده را به دوش می گرفت تا کار جبهه نخوابد. روایت محمد شاه سنایی در این زمینه شنیدنی است: «در عملیات والفجر4 ایشان هنگامی که متوجه شد راننده پایه یک، کم داریم، به عنوان راننده با یک تریلر جهت انتقال امکانات مهندسی و زرهی شروع به کار کرد و یا این که وقتی میخواستیم یک حمام را نصب کنیم، ایشان جهت ساختن موتورخانه حمام مثل یک کارگر ساده، گِل درست میکرد و میآورد!»
معاونت لجستیک سپاه، با 70 درصد جانبازی، حتی در سپاه پرونده نداشت!
خورشید همتی همسرش میگوید: «حسن هیچ وقت در مورد مسئولیتش به من چیزی نمیگفت. همیشه میگفت: «من سرباز امام زمانم!» زمانی که سالم بود، ساعت ۴ صبح بیدار میشد و به پادگان میرفت. بعد از مجروحیتش هم همینطور بود و ساعت ۱۰ شب به خانه میآمد. حسن آنقدر به حال دنیا بیتفاوت بود که حتی در سپاه پرونده نداشت و بعد از اینکه قطعنخاع شد برایش پرونده تشکیل دادند. او با اینکه جانباز ۷۰ درصد بود ولی باز هم با صندلی چرخدار صحنههای نبرد را لحظهای ترک نکرد و مانند انسان سالم کار میکرد و از هیچ کاری دریغ نمیکرد. زمانی که دچار ناراحتی کلیوی بود حاضر نشد پیوند کلیه را قبول کند.
«رسول ملاقلی پور»: من اگر فیلمساز شدم بخاطر خون «حسن شوکت پور»هااست
مرحوم رسول ملاقلیپور دوست شهید و کارگردان صاحبنام و فقید سینمای ایران میگوید: « سالها بعد که حسن آقا درعملیات والفجر هشت قطع نخاع شد، یک روز در همین بیمارستان ساسان به ملاقاتش رفتم. بعدها به آسایشگاه ثارالله آمد. با آن حال و روزش. صبحها می آمد لجستیک سپاه کار میکرد و شب هم به آسایشگاه بر میگشت. در بیمارستان به او گفتم: حسن آقا چرا این قدر تلاش میکنی. این هم سال را جنگ کردهای. بیابانها و کوه ها را رفتهای و آمادهای جانت کف دستت بود. حالا کمی استراحت کن. جواب داد: رسول خیلی دلم میخواهد استراحت کنم ولی نمیشود. بدون این که بخواهم در زندگی برای عدهای تکیه گاه شدهام. میترسم من که بیفتم آنها هم بیفتند. مجبورم تا آخرین لحظهای که زندهام سر پا بایستم و خودم را سرپا نگهدارم. بعد هم رسول جان! خدا یک برگ مأموریت به ما داده که باشیم. وقتی هم برگ مرخصی را داد که خوب میرویم... وقتی فیلمی میسازم دلم میخواهد حداقل بتوانم روح حسن آقا را یک جور از خودم راضی کنم. نباید فراموش کنم که اگر فیلمساز شدم به خاطر خون حسن شوکتپور و حسن آقاهایی است که من نمیشناسم که همهشان زندگی را دوست داشتند. حسن آقا عاشق دختر کوچکش بود ولی به خاطر ما از همه دلبستگیهایش گذشت. ما آدمهای خوشبختی خواهیم بود اگر قدر این عاشقهای فداکار را بدانیم.»
چهل شب گریست و چیزی نخورد تا روحش به روح الله (ره) پیوست...
این شهید عزیز به رقم معلولیت جسمی شدید، همه روزه صبح زود با صندلی چرخدار در محل خدمت خود در فرماندهی آماد و پشتیبانی سپاه حاضر میشد و تا دیروقت به مدیریت و ساماندهی امور حوزه فرماندهی خود میپرداخت. اما سرانجام این صخره صبرو استقامت و این مجاهد نستوه را غمی بزرگ و داغی جانگداز و جگرسوز از پای انداخت و این کوه را از غصه، آب کرد. خبر فراق و هجرت ناگهانی پیر مراد عاشقان و امام بسیجیان و شهیدان که آمد، تاب و توانش را گرفت و صبر و طاقت از کف داد. پس از رحلت امام بارها و بارها به همه گفته بود که پس از امام، دیگر ادامه زندگی برایم قابل تحمل نیست. به روایت همسر و اطرافیان و نزدیکانش، بعد از امام دیگر زنده نبود. چهل روز و شب بی وقفه گریست و دیگر با کسی سخن نگفت. غذایی نخورد و تنها به ذکر زیارت عاشورا مترنم بود. سرانجام هم در بیست و نهم مرداد ۱۳۶۸ در بیمارستان بقیه الله تهران، بر اثر بیماری کلیویاش به شهادت رسید و به ملاقات امامش شتافت که در هجران و فراقش آرام و قرار برایش نمانده بود و بی او گویی کاری در این دنیا نداشت. پیکر مطهرش را در شهرستان سمنان، روستای درجزین به خاک سپردند. و هنوز انگار نشسته بر صندلی چرخدارش از فراز قله های بلند، راست قامت و بالابلند و سروقامت، صدایش را به گوش ما و همه نسلهای تاریخ می رساند: «من با خدای متعال عهد بستم که انشاءالله تا آخرین قطره خون خودم در راه رضای او، در راه حفظ ارزشها و آرمانهای اسلامی مبارزه کنم و اگر لیاقت شهادت را داشته باشم، به شهادت که بزرگترین آرزوی من است، برسم و اگر چنین لیاقتی نداشته باشم، تا آخرین لحظههای زندگیم در خدمت اسلام و انقلاب اسلامی و ولایت فقیه باشم.»