روایت «زینب سلیمانی» از لحظات بمباران شهرک دقایقی
به گزارش نوید شاهد، زینب سلیمانی دختر سردار شهید قاسم سلیمانی از لحظات بمباران منزل سردار رشید سخن گفته است که در همسایگی آن بودند.
همسر سردار سلامی نشست روی مبل پذیرایی خانهشان و گفت: «این خانه که اینطور نبود. دو هفته است که داریم خرده شیشه جارو میکنیم و دوره و خاک پاک میکنیم. یک پنجره سالم نمانده بود.» موج انفجاری که خانه سردار رشید و سردار ربانی و سردار باقری را با خاک یکسان کرده بود، به خانههای اطراف هم آسیب زده بود.
زینب حاج قاسم گفت: «خانه ما که نزدیکتر بود. به جز شیشهها دیوارها هم ترک برداشته و گچشان ریخته.» پرسیدم: «مامان تنها بود؟ نترسید؟» با لبخند و شجاعتی که یحتمل از طریق خون دریافت کرده بود ماجرای آن شب را تعریف کرد. «آن شب همسرم نبود. من هم رفتم پیش مامان.شام خوردیم و قبل از خواب مثل همیشه دوری در اتاق بابا زدیم. وسایل بابا را از همان موقع که شهید شده دست نزده بودیم. یادگاریهای دیگرش را همانجا چیدهایم. همیشه رفتن توی اتاق بابا بهم آرامش میداد. کمی با بابا حرف زدم و خوابیدم. اذان صبح شد و من سجادهام را توی پذیرایی باز کردم. مامان توی اتاق نماز میخواند. هیچ کدام چراغ را روشن نکرده بودیم و نور کمی که همیشه از بیرون میآمد تنها روشنایی خانه بود. هنوز سر سجاده بودم که یکهو صدای وحشتناکی آمد و حجم پر فشاری از هوا و خرده شیشه به دستم پرت شد. بلند شدم و دویدم سمت حیاط تاریکی مطلق بود. هوا مزه خاک و گوگرد میداد. چشمهایم به سیاهی که عادت کرد، دیدم کف حیاط سنگ و فلز و چیزهای دیگر ریخته. کفشهایم را پیدا کردم و دویدم سمت کوچه. اولین کسی که دیدم پسر شهید کاظمی بود. سراسیمه گفت: «آقا رشید رو زدن. خونه نمونید. فرار کنید.» دستم چسبید روی صورتم. «یعنی چه آقا رشید رو زدهاند؟»
چند قدمی رفتم سمت خانه آقا رشید. چیزی جز دود و سیاهی دیده نمیشد. محمد کاظمی آمد دنبالم. «مگه نمیگم فرار کنید. اینجا خیلی خطرناکه. ممکنه دوباره بزنه. مامان رو بردار فرار کن.» «وای مامان!» با عجله دویدم توی خانه. با کفش رفتم داخل پذیرایی همیشه تمیز مامان. بس که همهجا خرده شیشه بود. مامان با هیبتی که از گچهای دیوار سفید و ترسناک شده بود وسط خانه ایستاده بود. دویدم و بغلش کردم. «الهی قربونت بشم. چیزی نشده. باید بریم.»
چادر مشکیهایمان را پیدا کردیم و کیفمان را برداشتیم و از خانه بیرون آمدیم. ماشینم را کمی جلوتر نگه داشته بودم. شانس آوردم روشن شد و توانستم مامان را برسانم خانه خودمان. خیالم که از مامان راحت شد برگشتم شهرک. فکرم مانده بود پیش وسایل بابا. آتشنشانی و نیروهای امدادی در همان فاصله رسیده بودند و مشغول ارزیابی بودند. محمد کاظمی داشت کمکشان میکرد و جای خانه ها را نشانشان میداد. مثل پدرش شجاع بود. با دیدن من برافروخته شد و داد کشید: «چرا برگشتی؟ اینجا خطرناکه.»
کلمهها توی دهانم جمله نمیشدند: «وسایل بابا... اتاق بابام...» منتظر نماندم چیزی بگوید و رفتم سمت خانهمان. در اتاق بابا را موج انفجاز باز کرده بود. چراغ گوشیام را روشن کردم و روی کمد گذاشتم و به سرعت شروع کردم به جمع کردن وسایل و یادگاریهایش. دستهایم میلرزیدند ولی نمیدانم با چه نیرویی خرده شیشهها را کنار زدم و لباسها و سررسیدهای بابا را میریختم توی نایلون. یکهو صدای جنگنده آمد. محمد کاظمی گفته بود که دوباره بر میگردند. چشمهایم را بستم. یک لحظه خوشحال شدم که میروم پیش بابا و دوباره میبینمش. اما باز پسر رفیق صمیمی بابا آمد و نگذاشت. آنقدر داد و فریاد کرد که بقیه وسایل را بیخیال شدم و با همان نایلونی که دستم بود آمدم بیرون و از شهرک خارج شدم. بعدش فهمیدم که جنگندهها همان جای قبلی را زده و نیروهای امدادی هم شهید کرده بود.» زینب ساکت شد. نه اشکی روی صورتش بود و نه دستهایش میلرزید. یک داستان تراژدی را حماسی تعریف کرده بود و ما هم رویمان نشده بود اشک و ناله بریزیم وسط.
انتهای پیام/ ر