روایت پسری مهربان و مادری استوار مانند کوه

سه‌شنبه, ۰۶ خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۰۹:۳۹
همکارِ مادر شهید «شهریار طاهری» نقل می‌کند: «هر روز قبل از رفتن به مدرسه، به درمانگاه سر می‌زد و از همه ما احوال‌‌پرسی می‌کرد. وقتی هم از مدرسه برمی‌گشت، آدامس و شکلات‌هایی که خریده بود، بین ما تقسیم می‌کرد. خبر شهادتش را که شنیدیم فکر کردیم مادرش دق می‌کند، اما وقتی سراغش رفتم، دیدم مثل کوه استوار است.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید شهریار طاهری» هفتم دی‌ماه ۱۳۴۵ در شهرستان گرمسار دیده به جهان گشود. پدرش احمد، کارمند بیمارستان بود و مادرش زینب نام داشت. دانش‌‏آموز دوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم خرداد ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به پهلو، شهید شد. پیکرش را در گلزار شهدای روستای داورآباد زادگاهش به خاک سپردند.

روایت پسری مهربان و مادری استوار مانند کوه

رضایت ما را جلب کرد

سوم راهنمایی بود. یک روز که برای انجام کاری به گرمسار رفتم، نوجوانی را سوار بر دوچرخه دیدم که شباهت زیادی به شهریار داشت. باورم نمی‌شد که پانزده کیلومتر فاصله داورآباد تا شهر را با دوچرخه آمده باشد. نزدیک‌تر که شدم، دیدم خودش است. با دستپاچگی از راننده خواهش کردم که نگه دارد. از ماشین پیاده شدم. از دیدنم جا خورد.

پرسیدم: «شهریار! این همه راه رو با دوچرخه اومدی شهر؟ چرا به من نگفتی که می‌خوای بیای؟»

با آرامش گفت: «مادرجان! الان یک هفته است که میام شهر و برمی‌گردم. می‌خوام برم جبهه، از عکسم ایراد گرفتن، اومدم عکس تازه بگیرم.»

من و پدرش هر دو سر کار می‌رفتیم. خیالمان راحت بود که شهریار هر روز به مدرسه می‌رود. دوباره که توی ماشین نشستم، دلم هزار راه رفت: «یعنی می‌ذارن این بچه بره جبهه؟ اگه بره تا برگرده من زنده می‌مونم؟» شب در خانه جمع شدیم. او که دستش رو شده بود، سعی کرد رضایت ما را جلب کند و موفق شد.

(به نقل از مادر شهید)

برنمی‌گردم

وقتی پسرعمه‌اش شهید شد، دیگر تاب ماندن نداشت. رضایت ما را گرفت و رفت آموزش. بعد از آموزش سه روز مرخصی آمد. وقتی خواست اعزام شود، قرآن و آب آوردیم که بدرقه‌اش کنیم. قرآن را بوسید و از زیر آن رد شد. خواستم پشت سرش آب بریزم که گفت: «آب رو پشت سر کسی می‌ریزن که بخواد برگرده، ولی من برنمی‌گردم.» رفت و خبر شهادتش را برای ما آوردند.

(به نقل از مادر شهید)

مادرش مثل کوه استوار بود

با پدر و مادرش همکار بودم. شهریار که به دنیا آمد، کاملاً سالم و قوی بود. زمان گذشت و او به سن مدرسه رسید. هر روز قبل از رفتن به مدرسه، به درمانگاه سر می‌زد و از همه ما احوال‌‌پرسی می‌کرد. وقتی هم از مدرسه برمی‌گشت، باز به درمانگاه می‌آمد. آدامس و شکلات‌هایی که خریده بود، بین ما تقسیم می‌کرد و به منزل می‌رفت. خبر شهادتش را که شنیدیم فکر کردیم پیش از اینکه پیکر را خاک کنند، مادرش دق می‌کند، اما وقتی سراغش رفتم، دیدم مثل کوه استوار است.

(به نقل از همکار مادر شهید)

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده