وجب‌به‌وجب از خاکمان را شهدا حفظ کرده‌اند

شهید «حمیدرضا ملایی» در نامه‌ای به خانواده‌اش می‌نویسد: «از دزفول تا آنجایی که الآن خط است، وجب به وجب راه را شهیدی باز کرده. خوشا به حالتان ای شهدا که پیش خدا رفتید و مسئولیت‌های‌تان به دوش ما افتاده و ما باید به آخر برسانیم، اما من از خداوند می‌خواهم که من را هم بپذیرد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حمیدرضا ملایی» نوزدهم مهرماه ۱۳۴۷ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش یوسف و مادرش معصومه نام داشت. دانش‌‏آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفندماه ۱۳۶۳ در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت گلوله تانک به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای شهرستان دامغان قرار دارد.

وجب‌به‌وجب از خاکمان را شهدا حفظ کرده‌اند

گزیده‌ای از نامه‌های شهید به خانواده:

 دعاهای اینجا حال دیگری دارد

اگر دست‌خطم خراب است ببخشید. الآن شب است و فانوس روشن کردیم. می خواهیم توسل بخوانیم. دعاهای اینجا حال دیگری دارد.

مادرجان! خیلی دوست داشتم برای یک لحظه هم که شده می‌آمدید و حالات روحانی بچه‌ها را می‌دیدید و دیگر این‌قدر برایم دلتنگ نمی‌شدید.

به فرزندتان افتخار کنید

ممنونم که موافقت کردی و به این آزمایش بزرگ جواب خوبی دادی، اما خیلی معذرت می‌خواهم و شرمنده هستم که نتوانستم به حرف شما گوش دهم. می‌دانی که من به راه خلاف نمی‌روم. خوشحال باش که از دامان همچین پدر و مادری چنین فرزندانی به وجود می آید. افتخار کن که پسر حقیر تو را خدا طلبیده است.‌ پدرجان! خیلی شرمنده هستم، چون دیروز با شما بلند حرف زدم. به هر حال مرا ببخشید.

نسبت به جنگ با فکر بزرگ و استوار آمدم

فکر نکنید کسی زیر پای من نشسته، نه! با بینشی که نسبت به جنگ و امام پیدا کردم، آمده‌ام. هرچند سنم کم است، ولی نسبت به جنگ با فکر بزرگ و استوار آمدم و پا در عرصة میدان جنگ گذاشتم.

آرزویم این است اگر شهید شدم، جسدم مفقود باشد، زیرا هم ثواب زیادی دارد و هم دور است از عذاب خدا. بسیار پرمعناست برای نسل آینده.

پروردگارا! بینشی بیشتر عطا فرما تا بتوانم تو را بهتر و بیشتر بشناسم.

پروردگارا! در تمام کارها به ما نیرویی عطا کن.

خدایا! صبری به پدر و مادر و رزمندگان عنایت فرما تا بتوانند فرزندانشان در راه خدا قدم بردارند.

امداد غیبی

چند وقت پیش عراقی‌ها تک زده بودند. یکی از معجزه‌هایی را که بچه‌های آنجا دیدند، برایتان می گویم. جلوی خاک ریز یک موشک سه متری انداخته بودند که یک متر زمین را سوراخ کرده بود، ولی بچه‌ها طوری‌شان نشده بود. در صورتی که همان موشک باید بیست نفری را شهید می‌کرد و یا چند نفری را موج انفجار می‌گرفت.

معجزه دیگر این بود که یک شب به ما آماده باش دادند و گفتند: «بچه‌های تیپ امام حسین(ع) پیشروی دارند. شما را اینجا پشتیبان می‌گذارند تا از جناح ما تک نزنند.» آن شب هوا کاملاً تاریک بود. وقتی آن‌ها به جلو رفتند، هنگام درگیری هوا روشن شد، یعنی ماه آمده بود.

خاکمان را شهدا حفظ کرده‌اند

از وقتی که خط بودیم یک نفر که مانند حبیب‌بن‌مظاهر بود، شهید شد. او یک پیرمرد ۷۵ ۸۰  ساله بود که در شب نگهبانی شهید شد. در سیاهه نگهبانی نبود و خود او خواست که نگهبان باشد. انگار به دلش الهام شده بود که شهید می‌شود. یک خمپاره آمد داخل سنگر و به دیار عاشقان و به خیل شهدا پیوست. آری ما با این‌گونه افراد پیروز می‌شویم.

یک روز دیگر مزدوران می‌کوبیدند. چند تا از بچه‌های شهرستان‌های دیگر زخمی و شهید شدند. آن‌ها را روی برانکارد گذاشتند و وقتی از جلوی سنگر ما رد می‌شدند یکی از بچه‌ها خسته شد و من جای او را گرفتم. این زخمی گریه می‌کرد و یامهدی یامهدی می‌گفت. مثل این که دنیا برایم وارونه شده بود و تا آمبولانس، پیش خودم می گفتم: «آیا الآن یک خمپاره می‌آید و کارم را یک سره می‌کند، یا باید بمانم و با خواری و ذلت زندگی کنم؟!»

وقتی کسی وارد جبهه می‌شود حالت عرفانی و روحانی به خود می‌گیرد، مثل این که سبک شده و روحش پرواز کرده طرف کربلا. کربلایی که ما برای آزادی آن می‌جنگیم و خون می‌دهیم.

از دزفول تا آنجایی که الآن خط است، وجب به وجب راه را شهیدی باز کرده. خوشا به حالتان ای شهدا که پیش خدا رفتید و مسئولیت‌های‌تان به دوش ما افتاده و ما باید به آخر برسانیم، اما من از خداوند می‌خواهم که من را هم بپذیرد.

 

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده