راه شهدا، عاقبتبخیری است و تا آخر پای آن میایستم
«شهید سید علیاصغر کاظمی» یکم خرداد ۱۳۲۹ در شهرستان آرادان به دنیا آمد. پدرش سید ابوالقاسم و مادرش ماهرخ نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. سرپرست شیلات گرمسار بود. سال ۱۳۵۶ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یکم فروردین ۱۳۶۱ در سرپلذهاب توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به سر و گردن، شهید شد. نوید شاهد سمنان به مناسبت هفته شهید، گفتگویی با «نرگسالسادات کاظمی» همسر شهید «سید علیاصغر کاظمی» انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
دیدار با امام
من و سید علیاصغر دختر عمو و پسر عمو بودیم. سال ۱۳۵۶ ازدواج کردیم و حاصل ازدواجمان دو پسر شد. پس از اینکه ازدواج کردیم چون ایشان در شیلات کار میکرد ما را به بوشهر منتقل کردند. هیچوقت به من اطلاعاتی در خصوص فعالیتهای انقلابی خودش نداد که مبادا من در شهر غریب بترسم. عمده کارش درگیری با منافقین بود که من پس از شهادتش از برادرانش این چیزها را شنیدم، چون وقتی منتقل شدیم برادرانش هم به آنجا آمدند. زمانی که مجسمه شاه را پایین آوردند، ما اهواز بودیم و ایشان مشغول فعالیتهای انقلابی خودش بود و واقعاً از چیزی واهمه نداشت. در راهپیماییها و تظاهرات من را با خودش میبرد و پس از راهپیمایی با صداهای گرفته به خانه باز میگشتیم زمانی که امام آمد، خوب جادهها به خاطر برف و باران زیاد بسته شده بود. ایشان و برادرانش قصد دیدار امام کردند، من گفتم: «من با شما میآیم» ولی قبول نکردند. گفتند جاده خطرناک است. شما بمان تا ما به تهران برویم برای دیدار با امام و باز میگردیم. چند ساعتی گذشت، دیدم بازگشتند. پرسیدم: «چه شده است؟» گفتند: «جاده یخبندان بود و اجازه عبور به ما ندادند.» همسرم گفت: «برای اینکه شما را نبردیم، ناراحت شدی؟» گفتم: «بله، دلم شکست.» گفت: «ای کاش شما را هم با خود میبردیم که این اتفاق برای ما نیفتد تا بتوانیم امام را ملاقات کنیم!»
دلمان را با وصیتش برد
اینطور که از برادرانش شنیدم، به قدری مبارزه او با منافقین شدت گرفته بود که اگر جنگ تحمیلی هم اتفاق نمیافتاد، به دست منافقین به شهادت میرسید. در بوشهر که منطقه جنگی بود ما در حیاط خانهمان سنگر درست کرده بودیم، چون دائماً موشک و جنگندههای بعثیها از بالای سر ما عبور میکردند و هر آن امکان داشت اتفاقی بیفتد. بعد از مدتی بازگشتیم به سمنان و بعدش به گرمسار و سپس به آرادان و در آنجا ماندیم تا پس از شهادتش که ما دوباره در گرمسار ساکن شدیم. وقتی جنگ شد میخواست به جبهه برود. بچه دومم هنوز به دنیا نیامده بود که مادرش به شدت مخالفت کرد و گفت: «تا بچهات به دنیا نیامده است، اجازه رفتن نداری.» پس از اینکه بچه به دنیا آمد من و بچهها را با ماشین به داخل شهر برد تا دوری بزنیم، به او گفتم: «اگر میتوانی تجدید نظر کن تا بچهها کمی بزرگتر شوند و بعد برو، اما قبول نکرد و شروع به وصیت کرد؛ گفت: که اگر برود شهید میشود و حتی گفت چه کسی برای مراسمش چایی بریزد و چیزهای دیگر.» ولی من اصلا باور نمیکردم که به این زودی به شهادت برسد. وقتی رفت، دو الی سه نامه از او به ما رسید و دیگر بازنگشت. کلاً یک ماه هم در جبهه نبود که به شهادت رسید. یکم فروردین ماه ۱۳۶۱ به شهادت رسید. بیست و هشتم دیماه فرزند دومم به دنیا آمد در این مدت ایشان اعزام شد و به شهادت رسید.
خلئی که هرگز پر نمیشود
فرزندان من کوچک بودند وقتی ایشان به شهادت رسید. فرزندان شهدا یک خلئی در زندگیشان وجود دارد که با چیز پر نخواهد شد. من هر کاری که بگویید برای بچههایم انجام دادهام، اما نتوانستم این خلأ را برای آنها پر کنم. فرزند بزرگم که چهار ساله بود، میگوید حالا من پدر را دیدم، اما فرزند کوچکم که هرگز پدرش را ندیده است، بسیار برایش سخت است. همیشه به او میگویم که سه تا برادر بودند که هر سه در جبهه حضور داشتند، آن دو نفر که مجرد بودند، بازگشتند ولی پدر شما که متاهل بود به شهادت رسید. گاهی اوقات نمیتوانستم به بچههایم بقبولانم که انتخاب خودش بوده است و خواست خداوند که پدرشان به شهادت برسد. باید بگویم که شهید هم نیز دوست نداشت بازگردد و تمام فکر و ذکرش شهادت بود. سید علیاصغر خیلی مردمدار بود. خانواده دوست بود. وقتی رفت به ما خیلی سخت گذشت. البته من خودم خیلی محکم و استوار بودم ولی چون آنقدر که به او وابسته بودیم، وقتی به شهادت رسید، انگار دست من از همه جا بریده شده بود و دیگر هیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم، فقط توسل و توکل به خداوند متعال ما را به اینجا رساند. البته از حق نگذریم شهید در گرفتاریها و مشکلات بسیار کمک حال ما بود.
در صحرای عرفات او را دیدم
راه شهدا چیزی نیست که با گرانی و یا مشکلات فراموش شود. وقتی با برخی از مردم صحبت میکنیم، انگار آنها غرق مشکلات مادی شدهاند و راه شهدا را فراموش کردهاند، اما من به فرزندانم همیشه میگویم: «تا زمانی که زندهام راه شهیدان را ادامه میدهم، چون میدانم این راه راهی است که انسان عاقبت بخیر میشود.» واقعا اگر عنایت شهدا نباشد زندگی برای ما بسیار سخت میشود. همین چند وقت پیش بود که خواب شهید را دیدم. با همان تیپی که از پیش ما رفت، همان خوشوبش و شوخیهایی که در لحظات آخر با ما میکرد. یک مدت پیش برای پسر کوچکم مشکلی پیش آمده بود که با توسل به شهید مشکلمان حل شد. ایشان در معرکه به شهادت رسیده بودو سه روز پس از شهادتش که من بسیار شوکه شده بودم، همان شب خوابش را دیدم که در صحرای عرفات هستیم و شهید و بسیاری از مردم با لباس سفید آنجا هستند. مردم آمدند و شهید را سردست گرفتند و به بالای بلندی بردند گفتند: «ایشان رئیس جمهور ما است.» از خواب پریدم و به آرامش رسیدم. واقعا مردی بود که به زندگی خیلی توجه میکرد. اگر کسی بود که توجه به زندگی نداشت، ما اذیت نمیشدیم همه کارهای خانه را او انجام میداد و خیلی به حجاب من حساس بود. وقتی رفت متوجه شدیم چه گوهری را از دست دادهایم.
راهکاری برای فرهنگسازی نسل جوان
شهید در وصیت نامهاش سفارش بسیاری به پیروی از ولایت فقیه کرده است و پیروی از ولایت فقیه را ضامن پیروزی و چنگ زدن به ریسمان الهی میداند. از من هم خواسته است تا فرزندانم را با اخلاق اسلامی تربیت کرده تا برای جامعه مفید باشند و راه شهیدان را ادامه دهند تا به سالار شهیدان حسینبنعلی(ع) لبیک گفته باشند. یکی از دغدغههای ایشان زمینهسازی برای ظهور امام زمان(عج) بود. برای اینکه بتوانیم راه و رسم شهدا را در نسل جوان نهادینه کنیم باید در هر جلسهای و هر مراسمی که در سطح کشور وجود دارد، از شهدا گفت، از راه و رسمشان، از خاطراتشان و از وصیتنامه آنها برای مردم و نسل جوان گفت. جوان پانزده بیست ساله ما که جنگ را ندیده است، برای آنها باید شرح دهیم که چه کسانی و با چه عقایدی برای دفاع از حریم اسلام و وطن، جان خودشان را فدا کردند. این باید در کشور فرهنگسازی بشود. به قضیه حجاب و عفاف اگر توجه کنیم متوجه میشویم که این قضیه درست نهادینه نشده است که یک عده به راحتی خون شهدا را زیر پا میگذارند. بابت همین بیحجابی که راه افتاده است، واقعاً به ما خانوادههای شهدا خیلی سخت میگذرد.
کار فرهنگی کار بلند مدت است باید شروع کنیم تا انشاءالله به نتیجه برسیم. یکی از مکانهایی که میتوان فرهنگسازی کرد، مدارس هستند. ببینید یکی از راهکارهایی که وجود دارد این است که ما در مدارسمان فردی وجود داشته باشد مثل معلم، مثل معلم پرورشی، فردی به عنوان راوی که بتواند شبهههای جوانان ما را برطرف کند و یاد شهدا را برای آنها زنده نگه دارد. این فرد باید هر روز در مدرسه حضور داشته باشد و باید از همدلی و همبستگی دوران دفاع مقدس و از خودگذشتگی جوانانمان برای آنها گفته شود تا درک کنند که چه سختیهایی را این نظام پشت سر گذاشته است تا به اینجا رسیده است. دشمن روزبهروز روی ذهن بچههای ما کار میکند و اگر ما کوتاهی کنیم، آنها را از دست میدهیم.
شهدا فقط ایمان و اخلاص برایشان مهم بود
راه شهدا راه قشنگی بود. راه آنها راه از خود گذشتگی و ایثار بود. نه در آنجا پول، پست و مقام بود، نه چیز دیگر؛ آنجا فقط ایمان و اخلاص وجود داشت. ما باید از این راه درس بگیریم و به مردم بگوییم که وقتی میخواهیم هر کاری انجام دهیم باید شهدا را در نظر بگیریم که آیا این بر خلاف میل شهدا و آرمانهای شهدا است یا نه. مثلاً وقتی میخواهیم رای بدهیم باید بدانیم که چه کسی در راه شهدا است و تا به او رای بدهیم. آیا شهدای ما راضی هستند به کسی رای بدهیم که راهشان را ادامه ندهد، یا نه. این را باید بدانیم تمام کسانی که بخواهند خون شهدا را زیر پایشان بگذارند و به آرمانهای آنها توجهی نکنند، در این دنیا و در آخرت باید پاسخگو باشند. ببینید ما باارزشتر از جان چیزی نداریم. جان چیزی است که هر کسی نمیتواند آن را برای دیگران فدا کند، وقتی شهدای ما از اینجا اعزام میشدند، میدانستند که آخرش شهادت است. آنها برای حفظ اسلام، وطن و ناموسشان جان خود را فدا کردند. شهید واژهای است که معنا کردن آن سخت است و خداوند خودش خون بهای او است. انشاءالله که بتوانیم ادامه دهنده راه شهدا باشیم.
گفتگو از حمیدرضا گلهاشم