سخت است از پسری با آن قد و هیکل چند پاره استخوان برگردد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «صفا خراسانی» مرداد ماه ۱۳۴۰ را به یاد دارد. گرمای مرداد ماه بود و سبزی علفزار که محمد پسرش که داستانی متفاوت از فرزندان دیگر داشت به دنیا آمد. پسری که پشتِپا زد به هر چه که بود و نبود نه جوانی و حب دنیا و نه همسر و فرزند نه سفارش مادر هیچکدام نتوانست محمد را از راهی که میرفت بازگرداند.
خانواده محمد در یکی از دهات یزد زندگی میکردند. محمد هم دومین فرزند خانواده بود. روایت مادرانهای از شهید «محمد شفیعی زاده گرده کوهی» در گفتوگو با نوید شاهد بیان شده است که در حوالی روز بزرگداشت شهدا تقدیم مخاطبان میشود.
فرزندی برای خدا
من ۶ فرزند داشتم که یکی از آنها (محمد) برای خدا رفته است و پنج تا دیگر دارم. روز تولد محمد را به یاد دارم موسم مرداد ماه بود و من در صحرا علف میچیدم که احساس کردم فرزندم به دنیا میآید آن زمان بیمارستان یا جایی در ده نبود بچهها در خانه به دنیا میآمدند.
بهترینِ من
محمد از روزی که به دنیا آمد از بقیه بهتر بود. تا هفت هشت سالگی نمازش را سرموقع میخواند. شانزده ساله که بود پدرش تصادف کرد. او کار میکرد و خرج خانه را میداد. محل خدمت سربازی اش بندر انزلی بود. از سربازی که برگشت حدود بیست و دو سال داشت دامادش کردیم. سه ماه با همسرش زندگی کرد بعد به جبهه رفت. در این مدت خدا یک پسر به آنها داد و همسرش باردار بود.
هر بار که از جبهه زنگ میزد یا نامه میداد، میگفت: «مادر من را ببخشید!» من هر بار میگفت: مادر خط مقدم نروی همسرت باردار است تو باید برگردی!
رویایی حنایی
او هم میگفت هر چه قسمت باشد. همه اینها که اینجا شهید میشوند دو تا سه تا بچه دارند ما از آنها که عزیزتر نیستیم. بچه من هم خدایش بزرگ است. یک شب خواب دیدم با یک ظرف حنا آمد و دست و پای من را حنا گذاشت و خداحافظی کرد و رفت. امید داشتم که حنا در خواب مراد است و محمد سالم برمیگردد. همان شب شهید شده بود. گفتند بعد از شهادت فرماندهشان محمد جلو رفته بود و شهید شده بود. خدا بنی صدر را لعنت کند. باعث شهادت گردان بچههای ما او بود. عملیات خیبر در جزیره مجنون شهید شد. سال از شهادتش میگذرد.
کودکیهای عارفانه
محمد هفت ساله بود که نماز میخواند. به من میگفت صدایشان کن. دوست دارم نمازشان را بخوانند قران بخوانند و در جلسات ادعیه، دعای کمیل شرکت کنند.
اولین بار با همسرش به مشهد رفت. موقع رفتن به من گفت: بدون مادرم مشهد نمیروم. من گفتم: نمیتوانم بیایم دوست نداشتم با او و همسرش که تازه ازدواج کردند بروم. در کودکی یک بار به بیماری سختی مبتلا شد. همه میگفتند که زنده نمیماند، اما به خواست خدا زنده ماند تا شهید شود.
شفاء یافت و شهید شد
بعد از شفا پیدا کردنش اتفاق دیگری برایش نیفتاد تا اینکه در جبهه دستش شکسته بود و به ما نگفته بود بعد ما از روی عکسها متوجه شدیم. من گریه کردم گفتم چه اتفاقی برای بچهام افتاده است؟ برادرم بلیط هواپیما گرفت و رفت و او را با خودش آورد. برگشت متوجه شدیم زمین خورده و دستش مو برداشته است.
ما از یزد به کرج نقل مکان کردیم که بچهها بهتر درس بخوانند. محمد هم بعد از فوت پدرش مدتی ترک تحصیل کرد، اما بعد از آن تا دیپلم درس خواند و بعد هم به جبهه رفت. پدرش که فوت کرد تن به کار داد و زندگی مارا تامین میکرد. روحیه شادی داشت گاهی برایمان میخواند. اهل شیرین کاری بود.
دوران انقلاب هم نوارهای سخنرانی امام و کتاب را داشت که پنهان کرده بود. من میترسیدم میگفتم: این کتابها را در خانه نگهداری نکن. روزی که امام خمینی به ایران بازگشت در عکسهایی که گرفتند محمد هم هست.
شهادت در رکاب رفقا
در کارهای خانه کمک میکرد بعد از پدرش هوای من و خواهرش را داشت. در مغازهای کار میکرد و مخارج زندگی ما را میداد. با کسانی دوست میشد که اهل دین و نماز بودند. رضا بناد کوکی، غلامحسین ترکیان و محمد حسین ترکیان دوستانش بودند که با او در جبهه بودند. یکی از دوستانش پسر عمهاش بود که با هم شهید شدند بعد از مفقود شدند یکی از ترکیانها خبر آورد که محمد یا آن طرف جزیره مجنون گیرافتاده یا به اسارت درآمده است. ما هم امیدوار بودیم که اسیر باشد تا شهید شده باشد تا اینکه بعد از چهارده سال پیکرش را آوردند. ۱۴ سال مفقودالاثر بود. پیکری نبود جنازهای بود که به دستمان دادند.
حجاب پیامش بود
محمد بر حجاب تاکیداشت. همه شهدا در حفظ حجاب تاکید کردند. البته آن موقع شرایط جامعه جور دیگری بود. جنگ بود. همه حجاب داشتند. همه احترام نگه میداشتند. الان در خیابان کسی فکر خون شهدا نیست. نماز و قرآن خواندنش را خیلی دوست داشتم. مثل جوانهای امروز به خودش نمیرسید نه اینکه دوست نداشت موقع جنگ بود. دلش ناراحت بود؛ همه دوستانش رفته بودند. شهید شده بودند. محمد هم ناراحت بود.
سالها چشم انتظاری
سالها چشم انتظار بودم. محمد از مسجد دوکوهه برای عملیات خیبر اعزام شده بود. با پسر عمهاش و چند نفر از دوستانش مفقود شدند تا روزی که بعد از ۱۵ سال پیکرش را آوردند ما بر این تصور بودیم که اسیر شده است.
تا اینکه پیکرش را آوردند. همان روزها که پیکرش را آورده بودند ۵۰۰ نفر اسیر را هم آزاد کرده بودند. من گفتم: ممکن است محمد هم در آنها باشد؛ که دامادمان به من گفت: شما ناراحت محمد نباش! محمد اگر هم آنجا بوده شهید شده است. من تعجب کردم که چرا این حرف را زد. بعد از رفتن او خبر آوردن پیکرش را دادند و خانه شلوغ شد. مراسم تشییع را برگزار کردیم و در گلزار شهدای چهارصد دستگاه کرج به خاک سپردیم.
عزیزتر از شهدا و جانبازان نیستم
سرمزارش که میرفتم میدیدم یک دختر جوانی هر هفته سرمزارش نشسته و نماز میخواند. من را که میدید به من دست میداد. روبوسی میکرد. یکبار از او پرسیدم با شهید نسبتی دارید، گفت: خیر از این شهید حاجت گرفتم. ائمه را دوست داشت وقتی میرفت، گفتم: نرو! ممکن است شهید شوی! تو مادر داری خواهر داری همسرت باردار است. میگفت: مادر مگر امام حسین (ع) کسی را نداشت او هم خواهر مادر همسر داشت. من عزیزتر از شهدا و جانبازان دیگر نیستم. خانواده همسرش سخت نگرفتند، اما شرط گذاشتند که جبهه نرود من هم به محمد گفتم که مادرزنت همچین شرطی گذاشته است. گفت من جبهه میروم و خودشان تصمیم بگیرند که به من دختر میدهند یا نه؟
نامه بخشش
وقتی به جبهه رفت همسرش باردار بود. پسرش که نام او را مادرش محمود گذاشت بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. محمد همسرش را دوست داشت و خیلی به او احترام میگذاشت. از جبهه نامه مینوشت و میگفت که من را ببخشید شما را تنها گذاشتم و به جبهه آمدم.
من یک بار به جزیره مجنون محل شهادت محمد دیدم. خدا را شکر میکنم که شهادت را روزی فرزند من کرد، اما با همه این توصیفات سخت است. پسرت با آن قد و هیکل از خانه برود و چند پاره استخوان برگردد. هفتم اسفند سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید. پانزدهم تیر 1376، چهارده سال بعد هم پیکرش را آوردند.
انتهای پیام/ اباذری