سالروز شهادت «حاج محمدابراهیم همت»؛

سردار بی‌سر و خورشید خیبری تو ...

پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۵۵
و سلام بر «ابراهیم» که در گلستان آتش، بی سر و پاره پیکر، «خورشید خیبر» شد و در شفق خونرنگ «جزیره مجنون»، که مقتل مجنونان عشق شد، نیزار‌های هور، با باد، صدای قلبش را به گوش شقایق‌های شلمچه و فکه بردند و خاک دوکوهه را از معراج آن نگاه ناب و نجیب به آنسوی آسمان‌ها خبر دادند. «حاج همت»، کهکشان قلب شهیدان است و نبض هر شهید، در نام او تکرار می‌شود و با آب و باد و آتش و خاک، پیوند می‌خورد و می‌رود با رودها، با نور و با نسیم، همسفر جاودانگی، بال در بال بیکرانگی، تا دریای کرامت شهادت... «سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِیم»

 

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، هفدهم اسفند 1362، خورشید «خیبر» در غروب غریبانه «مجنون»، به شفق نشست تا طلوعی جاودانه را از مطلع الشمس شهادت آغاز کند. سردار بزرگ و جاوید اسلام و ایران: «حاج محمدابراهیم همت»، بلندای باور شهادت است و قله فرهنگ بسیجی و مظهر آن تحول عظیمی که روح خدا در مردان جبهه و جنگ و تربیت شدگان مکتب جهاد و شهادت آفرید و فتح الفتوح او، همین سجاده‌نشینان مسلخ عشق بودند که خاکریز و سنگر از سجود سرخشان، مسجود ملائک و مطاف قدسیان عرش خداوند شد. شهید بزرگی که راوی شهیدان «سید مرتضی آوینی» در وصفش گفته بود: « من هرگز اجازه نمی‌دهم که صدای حاج همت در درونم گُم شود؛ این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.» و این سردار خیبری، با جذبه قدسی وجود نورانی و زندگی و شهادت الهام‌بخش و اسطوره‌ای‌اش، فاتح قلعه بسیاری از قلبهای عاشق بود. 

معلمی که تا روز پیروزی انقلاب، در مخفیگاه بود!

محمد ابراهیم همت در ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضای اصفهان به دنیا آمد. تحصیلات خود را در همان شهر به پایان رساند و در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت. در همان سال وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان شد و در سال ۱۳۵۴ مدرک فوق دیپلم خود را اخذ کرد. ۲ سال بعد برای گذراندن خدمت سربازی اقدام کرد. وی پس از سربازی به شهر خود بازگشت و مدتی در مدارس راهنمایی شهرضا و روستا‌های اطراف به تدریس تاریخ پرداخت. در آن دوران کوشید دانش‌آموزان را با افکار انقلابی آشنا کند و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک) به او اخطار شود. گوشه و کنار، حرف‌های نیش‌دار او به گوش حکومت رسید و خبر اخطار ساواک در پرونده تازه گشوده‌اش، ثبت گردید. سخنان و افکار او مأمورین شاه را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه‌ای که او شهر به شهر می‌گشت تا از دستگیری در امان باشد. نخست به شهر فیروز آباد رفت و مدتی در آنجا تبلیغ کرد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که در صدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. با بالا گرفتن انقلاب ۱۳۵۷، به شهرضا بازگشت و سازمان‌دهی تظاهرات مردمی را بر عهده گرفت. در پایان یکی از راهپیمایی‌ها، قطعنامه آن را قرائت کرد و شایع شد که حکم اعدامش را صادر کرده‌اند و همین مسئله، او را تا روز پیروزی انقلاب، در مخفی‌گاه‌ها نگه داشت.

انگیزه پیوستن به مبارزه سیاسی از زبان خود شهید

و بشنویم سخن خود «ابراهیم» را که انگیزه و آرمانش از پیوستن به صف مبارزان سیاسی برعلیه رژیم شاه را چنین نوشته است: «از سال ۱۳۵۲ به مطالعه کتاب‌های ممنوعه مشغول شدم به طوری که روزبه روز، از نظام حاکم کینه بیشتری به دل گرفتم. بیشتر جوان‌ها غرق شکم و شهوت شده بودند. بریدن از خدا و پیوستن به دنیای مادی، رواج فساد و فحشا، سبب سست شدن یا نابودی ایمان آنان و بی‌توجهی‌شان به اسلام شده بود. جو اختناق و ناامنی که ساواک به وجود آورده بود، باعث می‌شد تا انسان جرأت طرح مسائل را، حتی در حضور برادرش نداشته باشد.»

سردار شهید «حاج محمدابراهیم همت»؛ سردار بی‌سری تو و خورشید خیبری...

«ناجی» گفته بود هرکجا همت را دیدید با تیر بزنید!

یکی از حوادث تلخ زندگی او، حادثه ای بود که در دوران انقلاب و در حین برگزاری تظاهرات برایش رخ داد و منجر به شهادت یکی از دوستان او به نام «غضنفری» شد. قبل از پیروزی انقلاب، همت بطور دائم تحت تعقیب ماموران شاه بود. «ناجی» فرماندار نظامی اصفهان، دستور داده بود تا هرکجا او را دیدند، با تیر بزنند. به همین خاطر چندبار هم مورد سوءقصد قرار گرفت. این حادثه برایش سنگین بود، چون فکر می‌کرد مأموران می‌خواسته‌اند او را هدف قرار دهند ولی تیر به غضنفری اصابت کرده است و از این ‌که او سالم مانده و شهید نشده، رنج می‌برد. کسی چه می‌داند؛ شاید تلخی این حادثه تا لحظه شهادت همراه ابراهیم مانده بود.

گفت: این هم خانه من!

مادر حاجی نقل می‌کند: «به او گفتم کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی! بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم. گفت : نه، نه ! حرف این چیزها را نزن، دنیا هیچ ارزش ندارد شما هم غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است باور نمی کنی بیا خودت ببین! همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد؛ سه تا کاسه، سه تا بشقاب، یک سفره پلاستیکی، دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: این هم خانه... دنیا را گذاشته‌ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها »

تا پشت کوه‌های لبنان...

به روایت مادر شهید: «هر وقت با او از ازدواج صحبت می‌کردیم، لبخند می‌زد و می‌گفت‌ من همسری می‌خواهم که تا پشت کوه های لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌. فکر می‌کردیم شوخی می‌کند اما آینده ثابت کرد که او واقعا چنین می‌خواست‌. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج کرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید»

سردار شهید «حاج محمدابراهیم همت»؛ سردار بی‌سری تو و خورشید خیبری...

حکایت آن حلقه

و حکایت ازدواج و حلقه انگشتری که هیچوقت از دست «حاجی» تا لحظه شهادت، جدا نشد از زبان همسر شهید:

«مراسم ازدواجمان ساده بود. یک انگشتر عقیق برای ابراهیم خریدیم به قیمت 150 تومان. پدرم از خرید راضی نبود و می‌گفت: تو آبروی ما را بردی! وقتی ابراهیم تماس گرفت، گفت: شما بروید یک حلقه آبرودار بخرید، بیاورید، بعد بیایید با هم صحبت کنیم. ابراهیم گفت: این از سر من هم زیاد است. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم بقیه‌اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا خودش کریم است.

به همین انگشتر هم خیلی مقید بود. وقتی در عملیات بیت‌المقدس شکست، گشت و یکی با همان مدل خرید. با خنده گفتم: حالا چه اصراری است که این همه قید و بند داشته باشی؟ گفت: این حلقه سایه یک مرد یا یک زن است توی زندگی مشترک. من دوست دارم سایه‌ تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی‌ها همین را به یاد من می‌آورد و من گاهی محتاج می‌شوم که یاد بیاورم. می‌فهمی محتاج شدن یعنی چه؟!»

با مصرف شبی ده پاکت، سیگار را برای همیشه کنار گذاشت!

، مسأله‌ای که زمان ازدواج حاج همت پیش آمد، موضوع سیگار کشیدن او بود. حدود چهارده سال سیگاری بود؛ خیلی هم سیگار می‌کشید. به عنوان مثال، شب عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» در قله «شمشیر»، از ساعت هشت شب تا هشت صبح، سه پاکت «هما» چهل‌تایی، دو بسته هما فیلتردار و یک بسته هما پنجاه‌تایی کشید یعنی چیزی حدود ده پاکت سیگار در یک شب کشید! همه اینها به خاطر فشار روحی فراوانی بود که در آن لحظات متحمل می‌شد.با همه این حرفها، وقتی خانمش از او خواست که دیگر سیگار نکشد، همان‌جا در حضور همسرش سیگار را خاموش می‌کند و دیگر هرگز به آن لب نمی‌زند.این مسأله عجیب بود؛ کسی که روزی چند پاکت سیگار می‌کشید، چگونه می‌تواند در یک لحظه تصمیم بگیرد، آن را کنار بگذارد و تا آخر به قولش وفادار بماند. ولی او بر سر تصمیم خود ماند.

برایتان دزفولی، قمشه‌ای و کردی بخوانم؟!

خواهر شهید، خاطره جالبی از روحیه حاضرجوابی و شوخ طبعی شهید دارد: «روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی می‌کرد طوری رفتار کند که به دیگران خوش بگذرد.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یک سفر کوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر می‌رسیدیم، به زبان محلی آن‌جا حرف می‌زد یا شعری می‌خواند. وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، کردی یا قمشه‌ای بخوانم! خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یک جمله کوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را می‌زد. یک روز که از جبهه به شهرضا برمی‌گشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی می‌بارید. وقتی در خانه را باز کردم و او را دیدم، خوشحال شدم. همان‌طور که زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد. او در حالی که اورکتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند! با این جمله، متوجه شدم که او را بیرون در نگه داشته‌ام. عذرخواهی کردم و گفتم: بفرمایید حاجی! اصلاً حواسم نبود.» 

گفت: امام، دست خود را به محاسن من کشید...

برادر شهید می گوید: «اولین دیدار همت با حضرت امام (ره) ، تاثیر عمیقی در وجود او گذاشته بود. همت تازه سپاه قمشه (شهرضا) را راه‌اندازی کرده بود و از این‌که می‌توانست امام و مقتدای خودش را ببیند، خوشحال بود.وقتی از دیدار حضرت امام (ره) برگشت، تا مدتها از نشئه این دیدار، سرمست بود. خودش می‌گفت: خیلی منقلب شده‌ام. پرسیدم: آن‌جا مگر چه اتفاقی افتاد؟ گفت: دست آقا را بوسیدم و امام دست خود را به محاسن من کشید. در آن لحظه که امام این کار را کرد، من دیگر در حال خودم نبودم. حالتی به من دست داد که تا زنده‌ام فراموش نخواهم کرد. نوازش حضرت امام(ره) روح او را چنان آشفته کرده بود که دیگر در قفس تنش نمی‌گنجید و چنین شد که عشق و علاقه او به مقتدایش، تا لحظه شهادت مظلومانه‌اش او را همراهی می‌کرد.»

سردار شهید «حاج محمدابراهیم همت»؛ سردار بی‌سری تو و خورشید خیبری...

گفتم این ابراهیم، همان ابراهیم همیشگی نیست

همت در جزیره همه تلاش خودش را به کار بسته بود تا خط جزیره حفظ شود، تا جایی که به عنوان نیروی تک‌ور هم عمل می‌کرد. شهید احمد کاظمی، فرمانده اسطوره‌ای لشکر ۸ نجف اشرف، از روزهای سخت همت در جزیره می‌گوید: «من و همت و باکری و زین‌الدین، توی همان سنگر معروف بودیم، داشتیم نتیجه می‌گرفتیم که همه چیز تمام شد، چون موضعی برای دفاع نبود، عراقی‌ها هم آمده بودند توی جزیره، هم نفرشان آمده بود و هم زرهی‌شان، کاملاً در سرازیری بودیم، خودمان هم خبر نداشتیم. نزدیک ظهر بود، یادم نیست روز چندم، همت بلند شد گفت: خودمان که نمرده‌ایم! اسلحه دست می‌گیریم، می‌رویم می‌جنگیم. رفت یک تیربار برداشت، گفت: من با این می‌روم، مهدی باکری هم گفت می‌رود اسلحه برمی‌دارد و فلان جا می‌ایستد می‌جنگد، داشتم همین جوری تقسیم کار می‌کردیم، که آمدند پیام امام را به ما ابلاغ کردند، قبل و بعدش را البته درست یادم نیست، ولی شور و هیجان و امیدش را کاملاً یادم هست که بچه‌ها را انگار زنده کرد. وضع جبهه عوض شد. عراق آن‌قدر کم آورد که مجبور شد آب ول کند و جزیره را ببرد زیر آب. همت بدجوری توی خودش بود. آن روز آمده بود پیش من، توی همان قرارگاه فرماندهی‌اش، سنگری از چند تکه الوار و گونی، نزدیک خط مقدم. داشتیم با هم حرف می‌زدیم که یک خمپاره آمد خورد به سنگر. ابراهیم فقط گفت: بر محمد و آل محمد صلوات... و ساکت شد، انگار نه انگار که خمپاره خورده آن‌جا، همین طور نگاهش می‌کردم، از خودم پرسیدم: چرا این‌قدر خونسرد شده؟ این ابراهیم، ابراهیم همیشگی نیست.»

و آتش بر «ابراهیم» گلستان شد...

و سرانجام در غروب خون رنگ روز ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ انتظار جانفرسای همت به پایان رسید فرمانده ۲۹ ساله لشکر ۲۷ محمدرسوال الله به همراه سید حمید میرافضلی فرمانده سلحشور واحد اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله بر اثر اصابت تیر مستقیم تانک دشمن به موتورشان در چهارراه مرگ جزیره جنوبی مجنون به شهادت رسیدند.

به دلیل متلاشی شدن صورت هر ۲ نفر به دلیل موج انفجار ویرانگر تیر مستقیم تانک بعثی و به همراه نداشتن هیچ گونه مدرک شناسایی پیکر این دو بزرگوار به هیچ وجه قابل شناسایی نبود در نتیجه رزمندگان فداکار و سختکوش واحد تعاون سپاه پیکرهای آن دو را به عنوان شهیدان مجهول‌الهویه به ستاد معرج شهدای شهر اهواز منتقل کردند.

بعد از شناسایی در روز چهارشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۲ اخبار سراسری رادیو خبر شهادت محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسوال الله را اعلام کرد، همان شب جسد به اصفهان منتقل شد و روز جمعه ۲۶ اسفند بعد از مراسم نماز جمعه اصفهان آن را تشییع کردند و برای دفن به شهرضا بردند.

چشمهایی که آسمان را قاب گرفت...

«اکبر حاج‌محمدی» از کادرهای «لشکر ۴۱ ثارالله» که در عملیات خیبر حضور داشت، از مقتل ابراهیم عشق، اینگونه روایت دارد: « سوار بر موتورهای‌مان، راه افتادیم، موتور حاج همت و میرافضلی که ترک حاجی نشسته بود، از جلو می‌رفت و من هم پشت سرشان. فاصله‌مان با هم، دو، سه متری بیشتر نبود. سنگر، پایین جاده بود و برای رفتن رو پد وسط، می‌بایست از پایین پد می‌رفتیم روی جاده، همین کار، سبب می‌شد دور شتاب موتور کم بشود، البته این، کار هر روزمان بود. موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد، من هم پشت سرشان رفتم، حسی به من گفت الان گلوله شلیک می‌شود، رو به حاج همت گفتم: حاجی، این یک تکه را، پر گازتر برو، در یک آن، از سمت محل استقرار آن تانک عراقی، گلوله‌ای شلیک و منفجر شد، دودی غلیظ آمد، بین من و موتور حاج همت قرار گرفت. صدای گلوله و انفجارش، موجی را به طرفم آورد که سبب شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم، طوری که نفهمم اصلا چه اتفاقی افتاده، گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون، راه خود را رفتم، انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با چه کسانی همسفر بوده‌ام، در یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده، دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند، به خودم گفتم، من صبح از همین مسیر آمده بودم، این‌جا که جنازه‌ای نبود، پس این جسدها مال چه کسانی است؟ نمی‌دانم، شاید آن لحظه دچار موج‌گرفتگی شده بودم. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک، رفتم به طرف‌شان، اولین نفر، به رو، روی زمین افتاده بود، او را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است، فقط صورت و دست چپ ندارد، موج آمده و صورتش را برده بود. اصلا شناخته نمی‌شد، در یک آن، همه چیز یادم آمد، عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست، رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود، نمی‌توانستم باور کنم که این، جسد سید حمید است. از لباس ساده‌اش او را شناختم. یاد چهره‌شان افتادم، دیدم«همت» و «سید محمد»، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن هم چشم‌های زیبای‌شان است. خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد، بهترین چیزش را می‌گیرد و چه چیزی بهتر از چشم‌های آن‌ها!...»

شهادتنامه مردی که بلندای باور شهادت بود

«به تاریخ 19 دی 1359 ساعت 10:10 شب

 چند سطری وصیت‌نامه می‌نویسم: هر شب ستاره‌ای را به زمین می‌کشند و باز    این آسمان غم‌زده غرق ستاره‌هااست...

مادر جان! می‌دانی تو را بسیار دوست دارم و می‌دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت بود و چقدر عشق به شهیدان داشت.

مادر! جهل حاکم بر یک جامعه انسان‌ها را به تباهی می‌کشد و حکومت‌های طاغوت، مکمل‌ این جهل‌اند و شاید قرن‌ها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام، تبلور ادامه‌دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است. 

مادرجان! به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودم بمیرم؟ کلام او الهام‌بخش روح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم، از امام بخواهید برایم دعا کنند، تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد.

مادر جان! من متنفر بودم و هستم از انسان‌های سازشکار و بی‌تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی‌دانند برای چه زندگی می‌کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می‌گویند بسیارند.‌ ای کاش به خود می‌آمدند. از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است. بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید. نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی‌شود. نه شرقی – نه غربی؛ اسلامی که: اسلامی…‌ ای کاش ملت‌های تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر به خود می‌آمدند و آن‌ها نیز پوزه استکبار را بر خاک می‌مالیدند.

مادر جان! جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول می‌کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسان‌ها بیرون ببرد. ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند، زیرا نه آن را می‌شناختند و نه برایش زحمت و رنجی متحمل شده‌اند. 

پدر و مادر! من زندگی را دوست‌دارم، ولی نه آنقدر که آلوده‌‌اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم. علی‌وار زیستن و علی‌وار شهید شدن، حسین‌وار زیستن و حسین‌وار شهید شدن را دوست می‌دارم شهادت در قاموس اسلام کاری‌ترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور، شرک و الحاد می‌زند و خواهد زد. ببین ما به چه روزی افتاده‌ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است، ولی چاره‌ای نیست این‌ها سد راه انقلاب‌اند. پس سد راه اسلام باید برداشته شود تا راه تکامل، طی شود.

مادر جان! به خدا قسم اگر گریه کنی و به خاطر من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود. زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار (اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک)

 والسلام

محمد ابراهیم همت

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده