دلم میخواد مثل مادر وهب باشی!
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حمیدرضا ملایی» نوزدهم مهرماه ۱۳۴۷ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش یوسف و مادرش معصومه نام داشت. دانشآموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفندماه ۱۳۶۳ در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت گلوله تانک به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوسرضای شهرستان دامغان قرار دارد.
مثل مادر وهب
پدر گرفته بود و مادر توی خودش بود. جلوی در سپاه، حمیدرضا به مادر گفت: «تو رو دوست دارم، اما خدا رو بیشتر! دلم میخواد مثل مادر وهب باشی! وقتی سر پسرش رو آوردن، به طرف دشمن پرت کرد و گفت: سری رو که در راه خدا دادم، پس نمیگیرم!»
(به نقل از خواهر شهید)
بیشتر بخوانید: به دور مادر میچرخید و او را میبوسید تا راضی به رفتنش شود
عملیات بدر، لیاقت و شایستگی حمیدرضا را معلوم کرد
من اصرار داشتم تیربارچی یا کمک آرپیجیزن حمیدرضا بشوم. فرماندهمان آقای رضایی قبول نکرد و گفت: «حمیدرضا تخصص و مهارت لازم رو داره! این کافیه!» توی عملیات بدر، لیاقت و شایستگی حمیدرضا برایمان معلوم شد.
(به نقل از سید محمدحسن مرتضوی، همرزم شهید)
بیشتر بخوانید: راهکاری برای ترک دائمی گناه
وعده حمیدرضا راست بود
به خانه خواهرم رفتم. ناراحت بود. دلیلش را که سؤال کردم، نامهای را نشان داد. با خوشحالی گرفتم و گفتم: «برای داداش حمیدرضاست؟» آن را باز کردم و بوسیدم. خط به خطش را خواندم. من هم دلم گرفت.
خواهرم گفت: «نوشته: میخواستم براتون از جبهه پوکه فشنگ یادگاری بیارم، ولی این دفعه پیکرم میاد!»
گفتم: «نوار قرآن کدومه؟ نوشته اون رو گم نکنین! برای مراسم لازمتون میشه.»
گفت: «یک نوار قرآن داره که همیشه گوش میکنه، منظورش اونه.» وعده حمید راست بود. در مراسمش همان نوار قرآنی را که میگفت گذاشتیم.
(به نقل از خواهر شهید)
پیکر بی سر برای حمیدرضا بود
همهمهای بین جمعیت بلند شد. سالن سپاه شلوغ شد. بالای سر پیکر نشسته بودم.
یکی گفت: «از کجا معلوم این پیکر بیسر برای حمیدرضا باشه؟»
مادر صبور و آرام بود. کفن را کنار زد. بی آنکه به حرفهای دیگران توجه کند، دستی روی پاهایش کشید. به ماه گرفتگی پای چپش نگاه کرد و گفت: «حمیدرضاست! پسر خودمه! حمید منه!» با هجده شهید دیگر او را تشییع کردند.
(به نقل از خواهر شهید)
تو را برای امام حسین(ع) دادم
حال مادر بدتر شد. حرفهایش بوی رفتن میداد. دیر وقت بود. با صدایش که گفت: «دخترم! بیداری؟» بلند شدم و نشستم.
گفتم: «آره! چیزی میخوای؟»
گفت: «شب ولادته؟»
گفتم: «آره سوم شعبان، تولد امام حسینه!»
دستهایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «حمیدجان! تا به حال چیزی ازت نخواستم. تو رو برای امام حسین(ع) دادم. حالا خودت از امام حسین(ع) بخواه تا زودتر راحتم کنه!» با علاقهای که حمیدرضا به مادر داشت، خواستهاش را قبول کرد.
(به نقل از خواهر شهید)
در خواب حمید پیشم آمد و ناراحت بود
وقتی بیدار شدم، آفتاب همهجا پهن شده بود. خواهرم را بیدار کردم و گفتم: «بریم؟» یک دل و دو دل بودیم.
گفتم: «باشه جمعه دیگه میریم. ما همیشه آفتاب نزده سر مزار هر سه تا بودیم! حالا که نشد» خوابیدیم. در خواب حمید پیشم آمد. ناراحت و گرفته بود.
گفتم: «یک روز ندیدمت! چرا قیافهات این طوریه؟»
گفت: «چرا شما نیومدین؟ پدر و مادرمون خیلی منتظر بودن. من هم چشم به راه شما موندم.» حمید که رفت، از خواب پریدم.
(به نقل از خواهر شهید)
آخرین حرفش همیشه آتش به جانم میزند
مشغول آماده شدن برای رفتن به مدرسه بودم که حمیدرضا را در مقابل چشمانم دیدم. جا خوردم، آمده بود تا از من خداحافظی کند. شیطنتم گل کرد، گفتم: «حمید! اگه شهید شدی، از اونجا برام نامه مینویسی؟»
سرشو پایین انداخت و جواب داد: «عمه اگه بتونم.» آخرین حرفش همیشه آتش به جانم میزند و اشک دیگر امانی برایم نمیگذارد. نمیدانستم چه نعمتی در کنارم است و دریغا! غافل از این نعمت.
(به نقل از عمه شهید)
برادر شهیدم در خواب خبر شهادت حمید را داد
شب بسیار سختی بود، اصلاً ساعت نمیگذشت، انگار عقربهها نیز میخکوب شده بودند. پیکر حمید را میخواستند بیاورند و مادر بیخبر از آمدن فرزندش. تنها من و مادرم (مادربزرگ حمید) میدانستیم. مادر بیچارهام از درد ناراحتی و فراق، آن شب نمازش را پشت به قبله خواند. هیچی نمیفهمیدیم. تمام شب را بیدار بودیم.
نماز صبح را که خواندم، خواب چشمانم را ربود. لحظاتی نگذشته بود که ابوالفضلمان (برادر شهیدم) را در خواب دیدم. ابوالفضلی که مفقود بود، نه میدانستیم اسیر است و نه پیکری از او برایمان آورده بودند. با لباسی مشکی بر تن در میان جمعی از یاران به سویم آمد، دستش را بلند کرد و گفت: «ببینید! ببینید! یاران شهیدمان را آوردند!»
بهتزده از خواب پریدم. خوابم را برای مادر تعریف کردم. مادری که تا آن روز، انتظار آمدن ابوالفضل، قلب نحیفش را به درد آورده بود، آرامش میهمان قلبش شد و گفت: «پس پسرم شهید شده!» با آمدن حمید، شهادت ابوالفضل نیز برای ما روشن شد.
(به نقل از عمه شهید)
انتهای متن/