خاطرات شهید حمیدرضا ملایی

navideshahed.com

برچسب ها - خاطرات شهید حمیدرضا ملایی
قسمت سوم خاطرات شهید «حمیدرضا ملایی»
خواهر شهید «حمیدرضا ملایی» نقل می‌کند: «حمیدرضا به مادر گفت: تو رو دوست دارم، اما خدا رو بیشتر! دلم می‌خواد مثل مادر وهب باشی! وقتی سر پسرش رو آوردن، به طرف دشمن پرت کرد و گفت: سری رو که در راه خدا دادم، پس نمی‌گیرم!»
کد خبر: ۵۸۷۸۳۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۲۹

قسمت دوم خاطرات شهید «حمیدرضا ملایی»
هم‌رزم شهید «حمیدرضا ملایی» نقل می‌کند: «گفت: دعا کن که گناه نکنم! برای همین یک راهی رو بهم نشون بده. گفتم: عکس یکی از شهدا رو که پیکرش وضعیت خوبی نداره با خودت نگهدار! هر وقت خواستی خطایی کنی به اون نگاه کن!»
کد خبر: ۵۸۷۸۲۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۲۷

قسمت نخست خاطرات شهید «حمیدرضا ملایی»
خواهر شهید «حمیدرضا ملایی» نقل می‌کند: «حمید خندید و گفت: مگه اون دنیا بهم می‌گن مادرت به بچه شیر می‌داد، نتونستی بری بجنگی! عیبی نداره؟ نه، ازم می‌پرسن تو برای دفاع از دینت چه کار کردی؟ رضایت‌نامه‌اش امضا شد، آن هم بعد از چند ساعت صحبت کردن و دور مادر چرخیدن و بوسیدن او.»
کد خبر: ۵۸۷۸۲۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۲۶

قسمت نخست خاطرات شهید «حمیدرضا ملایی»
خواهر شهید «حمیدرضا ملایی» نقل می‌کند: «حمید خندید و گفت: مگه اون دنیا بهم می‌گن مادرت به بچه شیر می‌داد، نتونستی بری بجنگی! عیبی نداره؟ نه، ازم می‌پرسن تو برای دفاع از دینت چه کار کردی؟ رضایت‌نامه‌اش امضا شد، آن هم بعد از چند ساعت صحبت کردن و دور مادر چرخیدن و بوسیدن او.»
کد خبر: ۵۸۷۸۲۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۲۶