قسمت نخست خاطرات شهید «حمیدرضا ملایی»

به دور مادر می‌چرخید و او را می‌بوسید تا راضی به رفتنش شود

يکشنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۰۳
خواهر شهید «حمیدرضا ملایی» نقل می‌کند: «حمید خندید و گفت: مگه اون دنیا بهم می‌گن مادرت به بچه شیر می‌داد، نتونستی بری بجنگی! عیبی نداره؟ نه، ازم می‌پرسن تو برای دفاع از دینت چه کار کردی؟ رضایت‌نامه‌اش امضا شد، آن هم بعد از چند ساعت صحبت کردن و دور مادر چرخیدن و بوسیدن او.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حمیدرضا ملایی» نوزدهم مهرماه ۱۳۴۷ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش یوسف و مادرش معصومه نام داشت. دانش‏‌آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفندماه ۱۳۶۳ در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت گلوله تانک به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای شهرستان دامغان قرار دارد.

به دور مادر می‌چرخید و او را می‌بوسید تا راضی به رفتنش شود

دلم نیومد کمکت نکنم

کیف مدرسه‌اش را گوشه‌ای انداخت و گفت: «فردا بیاین مدرسه!»

گفتم: «آره دیگه! تا دیروقت بیدار می‌مونی، عاقبتش اینه! حتماً دوباره دیر رسیدی؟» مادر از آشپزخانه بیرون آمد و منتظر جواب حمیدرضا نماند.

گفت: «دیشب خواهرت بود و کمکم می‌کرد، تو چرا بیدار موندی پسرجان؟»

حمیدرضا گفت: «مادر! با داشتن این همه مهمون، تو دست تنها بودی! دلم نیومد کمکت نکنم.»

(به نقل از خواهر شهید)

مراقب نگاهش بود

خیابان شلوغ شد. نمی‌توانستیم رد شویم. باید صبر می‌کردیم تا آن‌ها می‌رفتند. به ساعت نگاه کردم، دیر شده بود. پشت سرمان چند تا ماشین هم ایستادند.

گفتم: «به نظرت کی خلوت می‌شه؟»

گفت: «نمی‌دونم.» چند دقیقه بعد خلوت شد. منتظر ماندم تا حمیدرضا حرکت کند ولی خبری نبود.

گفتم: «تو که سرت پایینه! اون‌وقت من رو باش که فکر کردم حواست به این‌هاست و منتظری که برن.» با تعطیل شدن دبیرستان دخترانه و بیرون آمدن دانش‌آموزان، آنجا شلوغ شده بود.

گفت: «اون‌ها رو ببینم و گناه کنم؟ سرم رو پایین انداختم تا رد بشن.»

(به نقل از پسرخاله شهید)

مادر با لبخندی حرفش را تصدیق کرد

مادر چند باری بهش گوشزد کرد، ولی حمیدرضا می‌خواست منتظرش بماند.

گفتم: «مادر! حتماً گرسنه نیست. هروقت دوست داره بخوره.» با صدای موتور محمدرضا، صحبتمان قطع شد. حمیدرضا رفت جلوی در. صدایش را می‌شنیدم که گفت: «سلام! زود اومدی؟» داداش محمدرضا جواب سلامش را داد. داخل اتاق که آمدند، محمدرضا گفت: «گرسنه‌ام شده. گاز دادم و از سر کار تند اومدم.»

حمیدرضا گفت: «داداش! تند نرو و توی کوچه گاز نده. الان سر ظهره و مردم خوابن!» مادر با لبخندی حرفش را تصدیق کرد. حمیدرضا دوید و خوراکی‌هایش را آورد و گفت: «حالا بیا این‌ها رو بخوریم. مامان داده، نگه داشتم تا تو بیای.»

(به نقل از خواهر شهید)

گریه‌هایش من را هم میخکوب کرد

حوصله ماندن نداشتم. با آرنج به پهلویش زدم. نیم‌نگاهی کرد. گفتم: «بلند شو یک دوری بزنیم و برمی‌گردیم.»

گفت: «برو، نمی‌خوام فرصت رو از دست بدم.» رفتم توی حیاط مسجد و با دیدن بچه‌های محل، همان‌جا ایستادم. نیم ساعت بعد دوباره برگشتم. کنار حمیدرضا جایی نبود، پشت سرش نشستم. لرزش شانه‌های حمیدرضا و زمزمه‌های دعا خواندنش را شنیدم. گریه‌هایش من را هم میخکوب کرد. نصف حواسم به دعا بود و بقیه به گریه‌های حمیدرضا.

(به نقل از دوست شهید)

مادر را قانع کرد تا طلاهایش را برای هدیه به جبهه بفروشد

صحبت‌های بقیه اثری نداشت. بهش می‌گفتند: «نرو! سنی نداری!»

حمیدرضا می‌گفت: «من برم، چون مجردم بهتره از اون‌هایی که زن و بچه دارن!»

مادر می‌گفت: «حرف گوش کن پسرجان! بمون به درس و زندگی‌ات برس!» اما او مادر را قانع کرد تا طلاهایش را هم فروخت و پولش را به جبهه هدیه کرد و خودش هم رفت.

(به نقل از خواهر شهید)

نامه‌ای از پدر

با شنیدن صدای زنگ، مادر چادرش را سر کرد و رفت جلوی در. از پشت پنجره اتاق آن‌ها را می‌دیدم. پنجره را نیمه باز گذاشتم تا صدایشان را بشنوم. صدای مردی را شنیدم که گفت: «از طرف بنیاد شهید اومدیم.» آن‌ها را به داخل خانه دعوت کردیم. مادر نگران بود. می‌خواست زودتر حرف بزنند.

یکی از مهمان‌ها گفت: «پسرتون حالش خوبه ولی اسیر شده!» مادر باور نمی‌کرد. من هم گیج شده بودم. نامه حمیدرضا را چند روز پیش با هم خواندیم. مادر پرسید: «نامه‌اش تازه رسیده! چطور ممکنه؟» همان موقع پدر هم از بیرون آمد. آن وقت فهمیدیم پدر آن نامه را نوشته تا ما نگران نشویم.

(به نقل از خواهر شهید)

اون دنیا ازم می‌پرسن برای دفاع از دینت چه کار کردی؟

چند هفته‌ای که گذشت، دوباره خواست برگردد. مادر با او حرف زد. گفت: «تازه از اسارت اومدی و دل نگرانی‌های ما تموم شد. کجا می‌خوای بری؟» راضی نشد. کارهایش را انجام داد. دو سه روز بعد، کاغذی را پیش او گذاشت. بالای آن را خواندم و گفتم: «رضایت‌نامه داداش حمیده، می‌خواد بره جبهه! باید امضا کنی!»

مادر گفت: «به‌خاطر این بچه شیرخواره هم که شده نرو! اگه بری فکر و خیالی که برات می‌کنم، برای بچه ضرر داره.»

حمید خندید و گفت: «مگه اون دنیا بهم می‌گن مادرت به بچه شیر می‌داد، نتونستی بری بجنگی! عیبی نداره؟ نه، ازم می‌پرسن تو برای دفاع از دینت چه کار کردی؟» رضایت‌نامه‌اش امضا شد، آن هم بعد از چند ساعت صحبت کردن و دور مادر چرخیدن و بوسیدن او.

(به نقل از خواهر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده