پدر شهیدان سلطانی نژاد جامانده از کاروان زائران شهید است. تنها در خانه و کاشانه ای که برای همیشه از حضور گرم همسر و فرزندان دلبندش خالی است. بهت و حیرت هنوز در چهره و کلامش پیداست. چهل شبانه روز سخت را در فراق عزیزانش سپرده کرده. مرد خونگرم و صمیمی کرمانی از عشق می گوید؛ عشق به بچه هایش، شهرش و شهیدش حاج قاسم سلیمانی. پدر داغدیده و دلسوخته دعوت شاهد یاران را برای گفت و گو به گرمی پذیرفت و با وجود تاثر روحی فراوان، ماجرای غم انگیز شهادت خانواده اش را مرور کرد.

نوید شاهد: از بچه ها خبری نشد. اصلا فکرمان به‌طرف پزشکی قانونی نرفت. تا صبح روز بعد که رفتیم آنجا. خودم به هر زحمتی بود رفتم داخل. پسر و دخترم را دیدم. همه شهدا آنجا بودند. هنوز کسی برای شناسایی نیامده بود. وقتی بچه ها را دیدم. بر سر زنان گفتم؛ خاک برسر شدم، بچه‌هایم رفتند.

پریشب خواب بودم. خانمم به خوابم آمد. گفت: برای چه غصه می خوری؟«ما جامون خوبه فقط مراقب خودت باش». من کارم طوری هست که باید ۳ صبح بروم. این چند وقت اخیر بچه هایم را می بوسیدم و بو می کردم و می رفتم بیرون. به سرم زده بود اینها شهید می شوند. همسرم خیلی مهربان بود. همیشه به من می گفت: اگر تو خدایی ناکرده طوری بشوی ما چکار کنیم؟  نمی دانست، با بچه های مان زودتر از من رفت.

دخترم فاطمه زهرا روز ولادت حضرت زهرا به دنیا آمد که اسمش رو زهرا گذاشتیم و روز ولادت حضرت زهرا(س) شهید شد. دقیقا با ولادت به دنیا آمد و رفت. روز قبل از شهادت بچه ها. زنگ زد و گفت: مهدی من را غافلگیر کرده. گفتم یعنی چه؟ گفت: تماس گرفته و روز مادر را تبریک گفت است....

به دلم افتاده بود مهدی و زهرا شهید می شوند

از خودتان و شهدای خانواده بگویید؟

من «مصیب سلطانی نژاد» هستم. پدر شهید فاطمه زهرا و شهید مهدی سلطانی نزاد و همسرم شهید سمیه سلطانی نژاد. شغلم آزاد است من متولد سال ۱۳۶۴ درکرمان هستم.  پسرم مهدی کلاس اول دبستان بود. دخترم فاطمه زهرا هم کلاس پنجم دبستان بود. در این حادثه علاوه بر خانواده خودم، خواهر خانم و دختر و پسر و برادر خانم و همسر و دخترش هم به شهادت رسیدند.

 

از حوادث 13دی و شهادت همسر و فرزندانتان بگویید.

۱۳ دی‌ماه سالروز شهادت حاج‌قاسم بود. بچه‌ها در مسجد موکب داشتند. «هر سال برای حاج‌قاسم بود موکب می‌زدیم. من سرکار بودم و با همسرم تماس گرفتم. گفتم: شما رفتید موکب. گفت: بله. گفتم: بین ساعت ۲ و نیم تا ۳ بعدازظهر  از سرکار برمی گردم. لباس هایم را عوض می کنم و می آیم گلزار پیش شما. همسر گفت: شما نیایید. ما می آییم خانه.

به خانه رفتم و منتظر آمدن شان بودم. تلویزیون روشن بود. چند دقیقه بعد زیر نویس اخبار انفجارها را نشان داد. نگران شدم. فورا به خانمم زنگ زدم. تلفنش را جواب نمی داد. با خواهر خانمم تماس گرفتم. گوشی بوق می خورد؛ ولی جواب نمی داد. به سرعت خودم را  موکب رساندم. همه‌ اطراف را گشتم، اما پیدایشان نکردم. موکب هم تعطیل شده بود. بچه ها 2 کیلومتر بالاتر از موکب شهید شده بودند.  

به دلم افتاده بود مهدی و زهرا شهید می شوند

از این ۹ نفر، خانواده خودم، باجناقم و پدرخانمم هیچ پیدا نشدند. بعد به دلیل مسائل امنیتی ما از گلزار شهدا بیرون کردند. ساعت ۹ شب تمام ماشین ها رفته بودند.فقط ماشین بچه های ما در پارکینگ گلزار بود. شک کردیم. گفتیم هر اتفاقی افتاده در انفجار دوم بوده با دوستانم گشتیم خیلی هم گشتیم ۶۰-۷۰ نفر بودیم بیمارستان ها را سر می زدیم.

 برادر خانمم را که در بیمارستان شهید باهنر دیدم خوشحال شدیم و گفتم بچه های ما هم حتما شهید نشده اند. او هم  بی‌خبر بود. از بچه ها خبری نشد. اصلا فکرمان به‌طرف پزشکی قانونی نرفت. تا صبح روز بعد که رفتیم آنجا. خودم به هر زحمتی بود رفتم داخل. پسر و دخترم را دیدم. همه شهدا آنجا بودند. هنوز کسی برای شناسایی نیامده بود. وقتی بچه ها را دیدم. بر سر زنان گفتم؛ خاک برسر شدم، بچه‌هایم رفتند. پیکر همسرم قابل شناسایی نبود و به سختی شناسایی کردم.

بچه ها به خواب تان می آیند؟

پریشب خواب بودم. خانمم به خوابم آمد. گفت: برای چه غصه می خوری؟ «ما جامون خوبه فقط مراقب خودت باش». من کارم طوری هست که باید ۳ صبح بروم. این چند وقت اخیر بچه هایم را می بوسیدم و بو می کردم و می رفتم بیرون. به سرم زده بود اینها شهید می شوند. همسرم خیلی مهربان بود. همیشه به من می گفت: اگر تو خدایی ناکرده طوری بشوی ما چکار کنیم؟  نمی دانست، با بچه های مان زودتر از من رفت.

به دلم افتاده بود مهدی و زهرا شهید می شوند

 آقای سلطانی نژاد چه چیزی باعث می شد شما به صورت خانوادگی در مراسم سالگرد شهید سلیمانی شرکت کنید؟

خب اینها در خون آدم هست. اعتقادی که ما داریم به مذهب، مملکت و اسلام و ولایت مان. این ها چیز هایی است که هیچ کس نمی تواند از ما بگیرد.  ما یک موکب فرهنگی داشتیم بچه هایی که سن شان کم تر بود در موکب کناری ما بودند. بچه ها می آمدند نقاشی می کشیدند و بالاخره پذیرایی می کردیم و چای و ناهار به زائران می دادیم و خدمت می کردیم.

در وصف شهید سلیمانی هم یک جمله بفرمایید.

همه می دانند حاج قاسم بچه کرمان بود و ما همه ما حاج قاسم هستیم. هیچ کس نمی تواند شهر و مقاومت را از ما بگیرد. ما خودمان عاشق این هستیم که شهید شویم.

 نکته پایانی

دخترم فاطمه زهرا روز ولادت حضرت زهرا (س) به دنیا آمد که اسمش رو زهرا گذاشتیم و روز ولادت حضرت زهرا(س) شهید شد. دقیقا با ولادت به دنیا آمد و رفت. روز قبل از شهادت بچه ها. زنگ زد و گفت: مهدی من را غافلگیر کرده. گفتم یعنی چه؟ گفت: تماس گرفته و روز مادر را تبریک گفت است.

 پایان/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده