چهارشنبه, ۲۷ تير ۱۴۰۳ ساعت ۰۷:۱۰
كتاب «بوي تربت» نوشته «سيد ولي هاشمي» كه به خاطرات «حليمه عرب زاده » همسر شهيد محمد حسن طوسي، قائم مقام فرماندهي لشكر 25 كربلا مي پردازد و به کوشش نشر شاهد منتشر شده است به چاپ دوم می‌رسد.

«اسب بی صاحب» روایتی از خاطرات همسر شهید طوسی

نویدشاهد؛  به هر زحمتی بود به کمک آقای حیدرپور در ماشین را باز کردیم. همین که در ماشین باز شد سنگینی بغض من بیشتر شد. برای لحظه‌ای احساس خفگی کردم. از این ماشین چه در شمال و چه در جبهه خاطرات زیادی داشتم. با این ماشین به همراه همسرم مسافرت‌های زیادی رفته بودم. شاید بیشترین فرصتی که همسرم با من و سمیه حرف می‌زد و درد دل می‌کرد، توی همین ماشین بود. چرا که وقتی به مازندران می‌آمد، دائما میهمان داشت و در جبهه هم که بود کمتر در خانه می‌ماند.

در داخل آن چیز خاصی پیدا نکردیم. مدت 10 روز در آنجا ماندیم. در این مدت گاهی وقت‌ها مسئولین لشکر می‌آمدند و می‌گفتند:

-حاج خانم، ناراحت نباشید. آقای طوسی در اسارت هستند و حتما برمی‌گردند!

نمی‌دانستم چرا از این حرف‌ها می‌زدند؟ برای دلخوشی من بود یا اینکه گمان داشتند ایشان اسیر شده است؟

از وقتی پایم به اهواز باز شده بود انگار کسی در گوشم نجوا می‌کرد:

-خانم منتظر نباش. محمدحسن تو برای همیشه آسمانی شده است.

اگرچه هنوز هم که سال‌ها از نبودنش می‌گذرد، رفتنش را باور ندارم! برادر شوهرم طی این مدت، خیلی به اینطرف و آنطرف رفت تا بلکه از شوهرم خبری بیاورد. بعد از گذشت 10روز گفت:

-زن داداش، ماندن ما در اینجا فایده‌ای ندارد. بهتر است برگردیم. اما من تمایل داشتم در آنجا بمانم. حس غریبی پیدا کرده بودم. بوی همسرم را از آن خانه می‌گرفتم.

جای جای آن خانه برای من پر از خاطره بود. خستگی‌هایش، مجروحیت‌هایش بی‌خوابی‌هایش؛ همه و همه در ذهن و خاطرم نقش بسته بودند.

ماندن در شهرک را دوست داشتم، اگرچه شهرک خالی از سکنه بود و خانواده‌هایی که به پشت جبهه و یا مازندران رفته بودند، هنوز برنگشته بودند. تنها خانواده‌ای که به شهرک برگشته بودند خانواده‌ی آقای حیدرپور بودند. در این مدت میهمان خانه‌ی آنها بودیم. تا اینکه بالاخره بعد از 10 روز تصمیم گرفتیم وسایلمان را جمع و جور کرده، به مازندران بفرستیم. از لشکر ماشین گرفتیم. وقتی وسایل را بار ماشین کردیم، گفتم:

-من همراه «بار» نمی‌آیم!

به برادر شوهرم گفتم:

-هر طوری شده و تا قبل از آمدن من وسایل را طوری جابجا کنید که وقتی آمدم، جلو دیدگان من نباشد.

خوش نداشتم از وسایلی که با همسرم برده بودم، در نبود ایشان استفاده کنم. به مدرسه ی ابتدایی گلستان رفتم. گفتم:

- آمده‌ام پرونده ی تحصیلی دخترم، سمیه قاسمی طوسی را بگیرم. پرسیدند:

- چرا خانم؟ سمیه طوسی، یکی از بهترین دانش آموزان این مدرسه هستند؛ اگر در جای دیگری امتحان داده‌اند، نمراتشان را بیاورید از شما می‌پذیریم.

وقتی فهمیدند دلیل این کارم قصه‌ی شهادت پدرش می‌باشد، به گریه افتادند. بعد از دریافت پرونده به شهرک برگشتم.

یکی دو روز بعد به من خبر دادند، وسایل به طوس‌کلا رسیده است. در طوس‌کلا غوغایی به پا شده بود. کل خانواده، حتی زنان و مردان روستا با دیدن وسایل که بدون صاحبش به طوس کلا رسیده بود، به شیون و زاری پرداخته بودند. حتی مادرشوهرم غش کرده بود. به دخترم گفتم:

-سمیه جان! حالا دیگر باید برگردیم به مازندران. سمیه نگاهم کرد و چیزی نگفت. شاید با زبان بی‌زبانی از من پرسیدند؛ پس بابا چی می‌شود؟

از آنجایی که در زندگی انتظار کشیده بودم و با این مفهوم رابطه خوبی نداشتم، دوست نداشتم روی سر سمیه‌ام سایه بیندازد. اگر چه از چهره‌اش می‌فهمیدم که منتظر بابایش هست.

این مدت که در اهواز بودم خیلی احساس تنهایی کردم، شاید برگشتم، متوجه شدم که تنهایی برای همیشه به سراغم آمده است. اگرچه رفتنش را هنوزم که هنوز است، باور ندارم!

 

 خبرنگار: فاطمه سعیدمسگری

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده