گلین عروس سرخ پوش
نویدشاهد؛ نصرالله میگوید از روستای گلین ۱۲ نفر مسلح برای انتقال شهدا رفتند به روستای فطره زمین میپرسم: چرا مسلح؟
-میگوید: «خوب امنیت نبود هر لحظه ممکن بود کومله یا دموکرات مانع بشوند و یا دست به شرارتی بزنند.»
شهدا را کجا بردند؟
-سنندج. قبرستان بهشت محمدی
-از این جا تا سنندج خانواده ها چگونه رفتند؟
-لابد چند تا اتوبوس گرفتند؟
-نصرالله میخندند.
-اتوبوس؟! آن سال ٦١؟ هم
-مگر سال ٦١ اتوبوس نبود؟
-چرا بود اما نه در جادههایی که تراکتور به زور عبور میکرد. اصلا آن موقع چیزی به نام ماشین جزو زندگی مردم نبود رفت و آمدی صورت نمیگرفت که نیاز به جاده و ماشین باشد. اگر لازم بود از جایی به جایی، بروند یا پیاده میرفتند، یا با الاغ از روستای ٤٥٠ خانواری گلین شاید پنج نفر به شهر رفت و آمد میکردند.
نمیدانم چه در سر نصرالله میگذرد که چهرهاش بشاش میشود:
-میگویم: «بلند فکر کن اقا نصر الله میبینم که خوشحالی بگو تا ماهم خوشحال بشویم.»
-میگوید: «موقعی که اسیر بودم یک نگهبان بیسواد بود، خیلی دوست داشت سواد یاد بگیرد»
-به من گفت: سواد یادم میدهی؟
-منظورش خواندن و نوشتن بود.
گفتم: بله من شروع کردم به آموزش آن موقع پدرم با من اسیر بود. او عادتی داشت، هرچه در روز اتفاق میافتاد همان را شب میدید و گاهی در عالم خواب با صدای بلند میگفت یک شب خوابیده بودیم همین آقا نگهبان ما بــود.
-پدرم در حالت خواب با صدای بلند گفت: ای پدر سوختهها شما هنوز خمینی را نشناختهاید. خمینی پدر همهتان را در میآورد. شما کافرید.
خلاصه همین طور شروع کرده بود بدوبیراه گفتن نگهبان که هول کرده بود گفت ساکتش کنید. این پدر شما در خواب هم پدر ما را در میآورد!
من پدرم را زود بیدار کردم تا صدایش به گوش دیگران نرسد به نگهبان گفتم به دل نگیر. با شما نیست! او هم به قول معروف زیر سبیلی رد کرد.
با این خاطره ی نصرالله سؤالی به ذهنم میرسد.
الان آنها کجا هستند؟
ضد انقلابیون را میگویم آنها که خارجی نبودند.
مال همین شهر و دیار بودند همگی که کشته نشدند. شهر و دیارند. آنها را کسی نمیشناسد جز اهالی همین شهر جز کسانی که اسیر آنها بودند و مدتی زیر شکنجههای آنها زندگی کردند.
پس الان در همین این سؤال من حال نصرالله را بد میکند.
حرفهایش در پشت ترافیکی از واژهها گیر میکند نمیداند برای رساندن حرفها به بنده سوار کدام واژه شود فقط میگوید: «من اگر آنها را ببینم، تا همین حد بگویم که از هوش میروم! از خود بیخود میشوم.»
-یعنی چه که از هوش میروی؟
-یعنی به قدری ناراحت میشوم، به قدری حالم بد میشود که از هوش میروم.
حالا مگر آنها را میبینی؟
-میگوید:«یکبار (ممد قرهچی) را دیدم. خیلی مرا شکنجه کرده بود. از خود بیخود شدم. میخواستم با چنگ و دندان جانش دیوانه وار حمله کردم به او و شروع کردم به زدن. نمیفهمیدم چکار دارم میکنم اطرافیان مرا گرفتند و آرامم کردند. یکی از ضدانقلابیون امروز در اداره ای مسؤل ارزیابی است. یک بار کارم به او افتاد.»
بدون این که مرا بشناسد. گفت: «برو فردا بیا.»
-گفتم: آقای «ع. م» من و تو همدیگر را خوب میشناسیم!
یکدفعه جا خورد. سرش را بلند کرد و تیز نگاهم کرد.
بنده اسم خواهرش را هم گفتم خواهرش هم مثل خودش ضد انقلاب بود.
بگذریم که حالا او هم معلم رسمی آموزش و پرورش است!
به او گفتم «توریور» را یادت است؟
من در «توریور منقل کرسی آنها را آماده میکردم. هر روز کارم این بود که در آن سرما هیزم بیاورم آتش بزنم و زغالها را در منقل بریزم و زیر کرسی آنها بگذارم تا سردشان نشود.
-بعد از یادآوری من کمی در فکر فرو رفت و گفت: بله. یادم است. بعد کارم را همان موقع راه انداخت. از سرنوشت خواهرش پرسیدم: گفت او هم سر کار است اینها یک دامادی داشتند به نام امیر که خیلی بیرحم بود ما را شکنجه میکرد.