ایثار در برابر بانوان فداکار زانو میزند
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، بیستم ماه جمادی الثانی مصادف با سالروز ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) است که به یُمن زادروز بانوی نمونهی اسلام، این روز مبارک را روز مادر نامیدهاند. حضرت فاطمه(س) اسوه و الگویی کامل در فضیلت و کمال است. ایشان تنها مسلمانی هستند که پدر بزرگوارشان پیامبر خدا، همسرشان یکی از امامان معصوم و خود نیز از معصومین بودند. بانویی که در دامان حضرت خدیجه(س) اولین بانوی مسلمان و همسر پیامبر اکرم(ص) و در کانون نخستین خانواده اسلامی با نغمههای آسمانی و تسبیح قدسیان متولد شد. خبرنگار نوید شاهد با اشاره به اینکه مادران و همسران ایثارگران و شهدا با پیمودن راه ائمه جلوههایی با شکوه از عصمت و شجاعت را نشان زنان و مسلمین جهان دادند، به یمن بزرگداشت «روز مادر» به روایتهایی از مادران شهید یا فرزندان مادران شهید در مجموعه کتابهای زنان آسمانی پرداخته است.
مجموعه کتاب «زنان آسمانی» به قلم جمعی از نویسندگان از سوی نشر شاهد منتشر شد. این مجموعه که نوشته نویسندگان مختلف است، به صورت «خاطره و داستان» به زندگی بانوان شهید دفاع مقدس پرداخته است.
«آن روز هشت صبح» نوشته لاله جعفری، «عروس آسمان» نوشته وجیهه علیاکبری سامانی، «دلسپرده» و «مهمان خدا» هر دو اثر منیژه جانقلی، «پا به پایش میدویدم» از آمنه آدینه، «باید امشب بروم» از سهیلا عبدالحسینی، «فاتح هشت میز» و «کفشهای جامانده در ساحل» هر دو به قلم فریبا انیسی و «پرندهای در عرش» و «تعبیر یک خواب» نوشته شمسی خسروی مجلدهای این مجموعه هستند. نشر شاهد این مجموعه را با همکاری بنیاد شهید تهران بزرگ منتشر کرده است.
روایتی از زندگی و خاطرات شهید «رقیه محمودی اصل»
کتاب «باید امشب بروم» از مجموعه کتاب زنان آسمانی به قلم «سهیلا عبدالحسینی» نگاشته شده است. در این کتاب زندگی و خاطرات شهید «رقیه محمودی اصل» شده است.
«رقیه محمودی اصل»، در سال 1359 در روستایی از توابع استان آذربایجان شرقی به دنیا آمد. پدرش کارگری ساده و شیفته امام راحل، و مادرش زنی مومن و فداکار بود. پس از مهاجرت خانواده به تبریز، چون مدتی از سن مدرسه رفتن وی گذشته بود، خواندن و نوشتن را در دورههای نهضت سوادآموزی آموخت. وی از دوره نوجوانی، با شرکت در فعالیتهای بسیج مسجد، وارد این عرصه شد و در کنار آن، به مطالعه پرداخت تا دریافتهای معنوی خویش را نیز کامل کند. رقیه پس از طی دورهای به عنوان ناصح در بسیج، با گذراندن آموزشهای لازم، به جرگه ضابطین قوه قضاییه در مرکز اجرایی بسیج پیوست. او در اجرای حدود شرع و قوانین، بسیار دقیق بود و در ارتباط با متهمان، بهجت، مهربانی و توجه بسیار نشان میداد. وی در تاریخ 24 مهرماه 1376، در حالی که فقط هفده سال داشت، به دست عدهای از زنان باند فساد به شهادت رسید. سومین شماره از مجموعه «زنان آسمانی» دربردارنده خاطراتی از این شهید بزرگوار است.
در صفحه 42 این کتاب میخوانیم: رقیه سومین فرزندم بود. دختری، مهربان اهل نماز و روزه و بسیار نجیب و باحیا بود. از کودکی باحجاب میگشت برای یاد دادن مسائل دینی به او هیچگاه دچار دردسر نشدیم چون خودش با عشق و علاقه راه بندگی خدا را پیدا میکرد.
رقیه در روستای «گوراوان از توابع شهرستان «هریس» در آذربایجان شرقی به دنیا آمد خیلی کوچک بود که ما به تبریز مهاجرت کردیم بزرگ شد و به مدرسه رفت در بیشتر کارهای خانه کمکم میکرد. فرشبافی یاد گرفت ما در خانه دار قالی زده بودیم وقتی او از مدرسه به خانه برمیگشت باهم فرش میبافتیم. پدرش که عاشق امام (ره) و انقلاب بود، به بچهها سخت نمیگرفت و مانع فعالیت آنها نمیشد. برای همین دخترهایم مخصوصاً، رقیه، بسیار متکی به خود و آزاد بار آمده بودند رقیه شب و روز در مساجد و بسیج فعالیت میکرد و هرگز از کار کردن در این راه خسته نمیشد کارشان طوری بود که به طور نوبتی باید شبها هم میماندند. دو دختر دیگرم هم با او در ستاد امر به معروف و نهی از منکر کار میکردند رقیه زیاده خواه نبود و با هرچه که داشت میساخت حتی روز قبل از شهادتش با پول خودش به مناسبت ولادت امام زمان (عج) شیرینی خریده بود و بین همان متهمانی که او را به شهادت رساندند پخش کرده بود. از محبت و مهربانیاش هرچه بگویم کم گفتهام. برای رفع فساد و آموزش ارزشهای، اسلام با همه توان تلاش میکرد به معنای واقعی اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. رقیه سرباز امام حسین(ع) بود مگر نه این است که آن حضرت فرموده بودند من برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کردهام؟ دخترم مانند مولایش جانش را بر سر این عقیده گذاشت مادر بهتر از هر کسی، حس و حال فرزندش را در مییابد و من فهمیده بودم که رقیه زمینی نیست دخترها در سنین خاصی به فکر ازدواج و تشکیل خانواده میافتند طبیعی بود که ما فکر کنیم باید کم کم مقدمات ازدواج او را فراهم کنیم خواهر بزرگترش با او در این باره صحبت کرده بود تا نظرش را بداند. پس از آن که مدتی در این باره با او حرف میزند، میبیند او در سکوت فقط گوش میدهد و بعد سرش را با اندوه تکان میدهد و میگوید: «من اصلاً به ازدواج فکر نکرده و نمیکنم هدفم چیز دیگریست. قسمت من در تشکیل خانواده نیست من به تعالی روحیهام و بالا رفتن موقعیتم پیش خدا بیشتر علاقمندم تا ازدواج.» دختری با این روحیه چطور میتوانست ازدواج کند.
راست گفته بود روزی او در این دنیا نبود، آخرین روز من و او روزه بودیم. داشتم برای افطار آش میپختم ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که دیدم میخواهد برود به او گفتم برای افطار برگردد.» چیزی نگفت حالت عجیبی داشت. سکوت و آن حال او را که دیدم ناگهان قلبم لرزید و دلم به شور افتاد گفتم «اگر میتوانی امشب را در خانه بمان» نگاهش را از من گرفت و گفت: امشب باید حتماً بروم و ... رفت چه رفتنی که دیگر به خانهاش بازنگشت.
روایتی از زندگی و خاطرات شهید «فهیمه سیاری»
کتاب «پروانهای در عرش» از مجموعه کتاب زنان آسمانی به قلم «شمسی خسروی» نگاشته شده است. در این کتاب زندگی و خاطرات شهیده «فهیمه سیاری» شده است.
«فهیمه سیاری» یکم خردادماه 1339 در تهران متولد شد. وی همانگونه که از نامش نیز برمیآید، کودکی فهیم و اهل تفکر بود. فهیمه پس از اخذ دیپلم، به دلیل علاقه وافری که به مسائل اعتقادی داشت، طلبه حوزه علمیه قم گردید که این موضوع با پیروزی انقلاب اسلامی مصادف شد. او در کنار تحصیل علوم دینی، به فعالیتهای انقلابی پرداخت و با شروع جنگ تحمیلی، برای تبلیغ، همراه گروهی از خواهران طلبه، عازم غرب کشور شد و در تاریخ دوازدهم آذرماه 1359، در درگیری مسلحانه، در محور سقز بانه به شهادت رسید. مجلد هفتم از مجموعه «زنان آسمانی» مشتمل است بر خاطراتی از وی که توسط خانواده و دوستانش نقل گردیده است.
در صفحه 34 این کتاب میخوانیم: وقتی میخواست برای تبلیغ به منطقهی غرب برود انگار دلمان آگاهی داده بود، راضی نبودیم. البته من هیچ وقت با کارهایش مخالفت نمیکردم میدانستم که بیشتر از من میفهمد و شرایط را میسنجد و اگر کاری درست نباشد محال است که دست به آن بزند گفتم: «فهیمه جان هیچ میدانی چقدر خطرناک است آن منطقه»؟
تو آشپزخانه کنار دستم ایستاده بود و در پخت غذا کمکم میکرد گفت: «میدانم». گفتم: اینهایی که سر پاسدار و نظامی را میبرند، به تو که یک دختر هستی، رحم میکنند؟
سکوت کرد غذا را پختم و سفره را انداختیم پدرش هم سر سفره خبردار شد که فهیمه قصد رفتن به کردستان را دارد. زیر چشمی نگاه میکرد و حرف نمیزد. بعد از غذا توی آشپزخانه آمد و آرام به من گفت: «خانم با این دختر صحبت کن بهش بگو شما کجا کردستان کجا؟ بگو تو دختری اصلا نباید بروی. اگر اتفاقی بیفتد، آبرویمان میرود. آخر خانم من، تو این شرایط که مردان در غرب از دست کومله و ضد انقلاب امنیت ندارند و جان سالم به در نمیبرند، این دختر چرا دارد میرود تو مهلکهی بلا؟» خودم هم نمیفهمیدم اصرار فهیمه برای چیست و چرا برخلاف همیشه، این بار اصلاً قصد ندارد کوتاه بیاید و به حرف ما گوش کند. وقت شستن ظرفهای شام کنارش ایستادم. فهیمه جان، پدرت راضی نیست که بروی. تو که همیشه رضایت پدر و مادر را شرط میدانستی و تا وقتی که ما راضی نمیشدیم قدمی برنمیداشتی چرا این طوری شدهای؟ نگاه نمیکرد. سر به پایین داشت و کار میکرد. گفت: «قول دادهام که بروم. فکر میکنی اینهایی که میگویی خودم نمیدانم»؟ گفتم چرا، ولی لابد به نتیجه کارت فکر نکردهای.»
گفت: «فکر کردهام و میدانم دارم چه میکنم.» توضیح داد که برای تبلیغ دین و آموزش قرآن به بچههای کرد عازم منطقه میشوند. گفتم: «آخر آموزش به بچههای همه جا تمام شده فقط منطقه کردستان مانده؟ به همان منطقهای که محل اختفای همهی کوملهها و ضد انقلابهاست باید شما را بفرستند»؟ تا آخر شب حرف ما ادامه داشت و او توضیح میداد که حالا یک عدهای در آن منطقه دست به کارهایی زدهاند و خلاف رژیم جمهوری اسلامی قدم برداشتهاند، بچهها و دانشآموزان کرد چه گناهی کردهاند که باید از آموزش و امکانات محروم بمانند؟ دیدم به حرفم گوش نمیدهد. گفتم: «به هر حال پدرت راضی نیست. میگوید فهیمه با این کار آبروی ما را میبرد». خیره خیره نگاهم کرد: «یعنی شما اینطوری فکر میکنید؟» سرم را پایین انداختم. با حاشیهی دامن بلند و گشادی که به تن داشت بازی میکرد.
به آقا جان بگو من باعث آبروریزی شما نمیشوم. بگو مایهی افتخارتان میشوم. یک روزی به همین حرف میرسید و آن روز میفهمید که در مورد من اشتباه میکردید. قبل از خواب برایم تعریف کرد که آیتالله قدوسی در مکتب توحید استادش بود هم به این سفر فهیمه راضی نبود و به او گفته بود: «دخترم راضی نیستم به این سفر بروی. شما بمان. حیف است که درست را رها کنی و از آن دور بیفتی.» فهیمه میگفت: وقتی استادم این حرف را زد، به این فکر کردم که چرا میخواهد مانع این مأموریت بشود. از ایشان پرسیدم: شما به جای شهادت، چه چیزی به من میدهید؟ وقتی سکوت کرد، دوباره سؤالم را تکرار کردم و آیت الله قدوسی از جا بلند شد و گفت: «برو دخترم خیر پیش انشاءا... که سفرت بیخطر باشد.» وقتی فهیمه این خاطره را برایم تعریف کرد دلم ریخت. انگار پشتم خالی شده بود. یعنی استادش هم نگران او بوده و خطر را حس کرده بود. وقت رفتن رویش را بوسیدم و گفتم دوباره از قم به خانه برمیگردی یا از همان جا میروی؟ گفت: «بر میگردم میبینمتان و بعد به کردستان میروم.» ولی آن طور نشد. آخرین دیدارمان همان روز بود. چطور متوجه نگرانیام شده بود که دوباره خم شد و صورتم را بوسید و گفت: «نگران نباش مامان جان آنجا تنها نیستم با فتاحی زاده میرویم. دو تا دختر دانشجو هم همراهمان هستند.» خداحافظی کرد و رفت و با هر قدمش انگار دل مرا هم با خود میبرد.
روایتی از زندگی و خاطرات شهیده «فاطمه نيک»
کتاب «تعبیر یک خواب» از مجموعه کتاب زنان آسمانی به قلم «شمسی خسروی» نگاشته شده است. در این کتاب زندگی و خاطرات شهیده «فاطمه نيک» روایت شده است.
شهید «فاطمه نیک» پنجم مهرماه 1300 در جزیره قشم دیده به جهان گشود. پدرش موذن مسجد بود و فاطمه در دامان خانوادهای معتقد و متدین رشد کرد و جانش با آموزههای دینی عجین شد، آنچنان که بعدها، وقتی خود ازدواج کرد و مادر شد، فرزندان رشید، شجاع و باایمانی تربیت نمود. او در کنار خانهداری به فعالیت در امور مذهبی و مبارزه با استبداد شاهنشاهی پرداخت و پس از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی، تکتک فرزندانش را عازم جبهههای جنگ نمود. بانو فاطمه نیک، در مرداد 1366 عازم حج ابراهیمی شد و در مراسم برائت از مشرکین، سینهاش آماج گلولههای وهابیون گردید و نهم مردادماه 1366 در شهر مکه به شهادت رسید. شماره هشتم از مجموعه «زنان آسمانی» دربردارنده خاطراتی از این شهید والامقام است.
در صفحه 42 این کتاب میخوانیم: یادم هست مادر خیلی به لقمه حلال دقت داشت. میگفت: «لقمه که حلال باشد، بچه خود به خود در راه خیر قدم برمیدارد».
راست هم میگفت. کوچک که بودیم، کشتیهایی که به جزیره میآمدند، گندم میآوردند. مردم میرفتند و از این گندمهای رایگان میگرفتند، اما مادر هرگز نمیرفت. به پسرها هم اجازه نمیداد. این کار را نهی میکرد. میگفت: «لقمه باید از عرق کارگری باشد.» او از بدو تولد پدرش را از دست داد و در فقر و با مشکلات بسیار بزرگ شده بود. مادر بزرگ مادرم، فاطمه باکر، کدخدای جزیره هرمز بوده و مردم روی ایشان حساب میکردند. زنی بود که مشکلات اهالی جزیره را حل میکرد و بسیار قوی و با درایت بوده. مادر هم جسارت و انرژی مثبتی را که داشت از او به ارث برده بود.
بعد از انقلاب در کلاس نهضت سوادآموزی شرکت کرد و قرآن خواندن را یاد گرفت. پدر اجازه نداده ما به مدرسه برویم و به همین خاطر با مادر به کلاس نهضت میرفتم. او زن روشنفکری بود و میگفت: «باید برای امروز زندگی کنیم، با روش امروز.» به حضرت زینب (س) خیلی ارادت داشت. همیشه حرفش این بود که باید از ایشان صبر را یاد بگیریم. بعد از شهادت برادرهایم، مادران و خواهران شهدا از خانوادهی ما الگو میگرفتند و به آرامش میرسیدند و مادر برای آنها اسوه صبر و شجاعت بود. او در سن چهل سالگی قدرتی پیدا کرد که دستش را به هر عضو دردناک و بیمار افراد میزد، شفا میگرفتند. دست بر عضو بیمار میگذاشت و اسماء الله را ذکر میکرد و یا اسم ائمه را میگفت و درد بیمار درمان میشد. وقتی عروس میآورد و یا دخترهایش را شوهر میداد، عضو جدید خانواده را مثل بچهی خودش میدانست. او را احترام میکرد و مادرانه به او مهر میورزید راضی به زحمت ما نبود. خوب یادم هست وقتی علی را باردار بود، ما برای آوردن آب میرفتیم سر چاه. مادر هم کوزه را سر ما میآمد. میگفت: «من هم کمک شما میکنم که تنهایی کار نکنید.» روزی که علی را به دنیا آورد، تا زمان آمدن قابله، کار میکرد. همه جا را تمیز و کوزه های آب را پر کرد. هر چیزی را با رفتارش به ما یاد میداد، نه با حرف. مثلاً وقتی جایی نشسته بودیم و کسی غیبت فردی را میکرد، مادر نمیگفت: «این کار زشت است. بسر کنید»، بلکه از چیز دیگری حرف میزد. اگر میدانست کسانی اهل غیبت هستند و پشت سر همسایه و دوست و آشنا حرف میزنند، به خانهشان رفت و آمد نمیکرد، اما اگر مطمئن بود که کسی نا اهل است و لیاقت معاشرت را ندارد، صراحتا توصیه میکرد که ارتباطمان را قطع کنیم. برادرم با فردی که آدم درستی نبود، سلام و علیک میکرد و مادر بدون بدگویی گفته بود با او حتی سلام و علیک هم نکن. تلویزیون یا رادیو را روشن میکرد اگر برنامهی علمی و اقتصادی داشت، گوش میداد یا تماشا میکرد و اگر فیلم یا سرگرمی بود، دنبال کار خودش میرفت. وقتش را تلف نمیکرد.
برادرهایم نوجوان که بودند، بحبوحهی مبارزات انقلابی بود. میرفتند و میآمدند و مادر مثل پروانه دور آنها میچرخید و کمکشان میکرد. شیرزنی بود. یکی از همسایهها منافق بود و مادر همیشه مراقب بود که او سر از کار پسرهایش در نیاورد. حتی وقتی بچه ها میآمدند و از خطراتی که برایشان به وجود آمده بود، حرف میزدند، آنها را دلداری میداد.
نباید از چیزی بترسید. جهاد در راه خدا همین است. کسانی پیدا میشوند که مانع شما بشوند، اما اگر به کاری که میکنید، ایمان داشته باشید، میفهمید که مؤمن نباید از چیزی غیر از خدا بترسد.
مادر اعتقاد داشتند که خوف از خدا باعث میشود انسان در راه رضای او و در صراط حق قدم بردارد. بچه ها هم را فقط از خدا و قهر خداوند میترساندند. خودشان همین گونه بودند. تصمیم به کاری میگرفتند و اگر به انجام آن ایمان داشتند، هیچ چیزی نمیتوانست مانع بشود. تا پایان راه را بیهیچ وقفه و تردیدی میرفتند. برادرانم را خود مادر با حرفهای مستقیم و غیرمستقیم به جنگ با نیروهای عراقی تشویق و ترغیب میکردند. سیاستهای خاصی را برای زندگی کردن داشتند. در عین اینکه سادگی روستایی و آرامش خود را حفظ کرده بودند، در کارها، نیز بسیار زیرک بودند.