خاطرهای از شهید سید اسماعیل عصارزادگان به روایت فرزندش
نویدشاهد: جبهه خود یک مکتب بود؛ مکتبی انسانساز، مکتبی که از نوجوان 13ساله، عارفی والامقام ساخت و دستمال سرخیها را به اوج مردانگی رساند؛ خاکریزش محل سجود عارفان عاشق شد و سنگرش مشهد سوخته دلان؛ سرزمین مقدسی که دلهای خالص را آماده عروج میکرد.
سیداسماعیل عصارزادگان وقتی پای در این سرزمین مقدس نهاد، دیگر نتوانست از آن دل برکند. او راننده کامیون بود و در فکر معاش و رزق حلال، عاشق همسر و فرزندانش. هرچند در کودکی از محبت پدر و مادر محروم شده بود؛ اما محبتی دوچندان نثار خانواده میکرد. مهربان و دلسوز بود و سفرهای به وسعت گرسنگی محرومان داشت. برای همین دل آسمانی است که با اولین ورودش به جبهه برحسب وظیفه، نمگگیر جادههای صعبالعبور آن میشود. گویا هدفی بزرگتر در زندگی یافته؛ هدفی که به یاری تمامی مردم کشورش میانجامد. همان قلبی که تاب گرسنگی کارگر محل را نداشت، حالا برای همه مردمش میتپد و چه زیبا در این راه جان شیرین تقدیم پروردگارش می کند...
روایت اعظم سادات عصارزادگان، فرزند نخست شهید سید اسماعیل عصارزادگان
زندگی بدون پدر و مادر
پدرم در 20 اسفند 1314 در اصفهان به دنیا آمد و 20 اسفند هم به شهادت رسید. حدود 3 سالگی پدر و مادرش را به فاصله یک سال، به علت بیماری از دست داد. دوران کودکی اش در سختی سپری شد. گاهی در منزل عمو، گاهی خاله و گاهی منزل دیگر اقوام به سر می برد. او فقط یک خواهر بزرگتر از خودش داشت. وقتی خواهرش ازدواج کرد، او را که آن زمان سرباز بود، آورد تهران منزل خودش و با هم زندگی کردند. بعد هم با مادرم ازدواج کرد. حاصل ازدواج پدر و مادرم دو دختر بود. پدر اهل سیاست نبود. او راننده کامیون بود و بیشتر دنبال رزق و معاش حلال.
پدر عاشق
او همیشه به دیگران کمک میکرد. به شدت خوش رو، خوش اخلاق و خیّر بود. الان هم پس از گذشت سالها همه از اخلاق خوبش میگویند. اقوام مادری آن قدری که پدرم را یاد میکنند از مادرم نمیگویند. همه میگفتند با اینکه پدرت خودش مشکلاتی داشت، این پول را به ما داد یا این کار را برایمان انجام داد. به من میگویند وقتی تو را میبینیم یاد پدرت میافتیم. او هم مانند تو سعی میکرد هم را خوشحال کند. مراقب همه بود. البته در مورد خواهرم هم همینطور است. من الان بازنشسته ام؛ ولی همچنان بدون حقوق با آموزش و پرورش همکاری دارم.
پدر در هر مجلسی که وارد میشد، خوشحالی و شادی را وارد آنجا میکرد. از دروغ و غیبت فراری بود. امکان نداشت کسی بتواند در مقابلش به اندازه یک جمله غیبت کند؛ با شوخی و خنده بحث را به جای دیگری میبرد. به نماز و روزه بسیار اهمیت میداد و از لحاظ ایمانی عالی بود. همیشه با روی خوش به من و خواهرم در مورد نماز تذکر میداد. بیشتر اوقات با صدای نماز پدر از خواب بیدار میشدیم. گاهی که مادر برای نماز صبح میآمد و میگفت بلند شوید نماز بخوانید، با او صحبت میکرد که این طوری بچهها را بیدار نکن؛ بچهها باید با عشق برای نماز بیدارشوند، نباید مجبورشانکنیم.
نقش پدر در زندگی ما خیلی مهم بود. تمام اصول تربیتی او با عشق بود. همیشه با خوشرویی و غیر مستقیم نکات اخلاقی را میگفت. ما از پدر امر و نهی نشنیدیم. من و خواهرم همیشه از عشقی که به پدر داریم صحبت میکنیم. دخترها بابایی هسستند؛ اما واقعاً پدر ما چیز دیگری بود. فقط من این حرف را نمیزنم؛ همه از ایشان با یک خاطره خوب یاد میکنند.
سفره پر برکت پدر
وقتی به خانه برمیگشت، معمولاً فردی را به عنوان میهمان همراه خودش میآورد. حتی ممکن بود پیر مردی را که سر کوچه میوه میفروشد یا یک بنّا را با خودش بیاورد و از مادر بپرسد غذا حاضر است؟! به خاطر همین مادر باید همیشه آماده بود. بیشتر کسی را که وضع مالی خوبی نداشت میآورد و میگفت بیا برویم با هم غذا بخوریم. برایش هم مهم نبود غذا چیست. میگفت خانم هرچه داریم بردار و بیار. به خصوص ماه رمضان، امکان نداشت دو نفر را با خودش نیاورد. مراسم پدر آن قدر شلوغ بود که همه فکر میکردند مراسم فرد خیلی مهمی است. بسیاری از کسانی را که حضور داشتند ما اصلاً نمیشناختیم. میآمدند و ضمن تسلیت، میگفتند چقدر پدر شما آدم خوبی بود.