خاطراتی از شهید حسین مقصودلو به روایت خواهر
نویدشاهد: چندماهی از شهادت حسین میگذشت. بعضی از همسایهها و همکاران حسین که مطلع و آگاه از شرایط فعلی جامعه بودند فوت حسین را رشادت مینامیدند و با ما به خوبی و با احترام رفتار میکردند؛ اما در بینشان افرادی بودند که به حسین و شهدای انقلاب به چشم خرابکار نگاه میکردند و با ما بد رفتاری و بی احترامی میکردند. آنجا بود که قلبم تیر میکشید و از اعماق وجودم ناراحت میشدم.
و چه سخت بود تابآوردن زیر نگاه سنگین این افراد....
بیشر سعی میکردم در خانه بمانم و بچهها را هم در خانه نگه میداشتم تا شرایط کمی آرامتر شود.
یک روز صبح از همان کلانتری دوم که نزدیک منزل ما بود صدای اللهاکبر و تکبیر و شعارهای انقلابیون بلند شد. ناخودآگاه لرزه به بدنم افتاد و یاد خاطرات چند ماه قبل و شهادت حسین افتادم.
ناگهان از بیرون صدایی آمد. یکی از دوستان حسین با شعف و شادمانی در ما را میزد و میگفت: « انقلاب پیروز شد و نتیجۀ زحمات و قیام افرادی مثل حسین خودش را نشان داد و خونشان پایمان نشد. بیرون بیایید و شما هم مثل ما شادمانی کنید.»
حاضر شدیم و به خیابان امام رضا رفتیم. همه خوشحال بودند، شیرینی و گل پخش میکردند و در سر تفنگهای مامورین گل گذاشته بودند. خوشحال بودم، زیرا که آرزوی حسینم برآورده شده بود، اما کاش خودش هم بود و میدید. کاش میماند و آن آخرین شلیک در روز پنج آذر نثارش نمیشد.
بعد از حسین روزهای سختی برای خانوادۀ من بود. نمیدانم با آن همه غم، بعد از نبودن برادرم حسین و پدرم، مادرم چطور میخندید. شاید باز هم فداکاری میکرد و برای شاد نگه داشتن ما خنده بر لب داشت و چقدر سخت بود در دلت آن همه غم، ولی بر لبانت لبخند.
مادرم تو از زندگی در آرامش و از خواب راحت چیزی به یاد داری؟
مادرِ عزیزم خوشحال هستم که توانستم آرزوی قلبیات را برآورده کنم و از آن روز شوم، خاطراتی بازو کنم.