روایتی خواندنی از دختران شهید مدافع حرم «خیرالله احمدی‌فرد»
«زهرا احمدی‌فرد»، می گوید: پدرم در تمامی فیلم‌هایی که از عراق نشان می‌داد در حال خنده بود، انگار به آن ها خوش می‌گذشت. در سفر آخرشان به ما گفت: دعا کنید زنده بمانم تا تلفات بیشتری از دشمن بگیرم و ما دلمان قرص شد که بابا آرزوی شهادت نمی‌کند. بعدها از دوستانش شنیدیم که از آنها خواسته برای شهادتش دعا کنند و در حرم امیرالمؤمنین(ع) گفته بود کنار ضریح نمی‌رود مگر زمانی که شهید شود و پیکرش را دور ضریح طواف دهند.

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید «خیرالله احمدی‌فرد» 20 اسفند 1348 در روستای سیاه‌خور از توابع شهرستان اسلام‌آباد غرب دیده به جهان گشود. سرانجام در حمله آزادسازی موصل در ۱۶ بهمن 1395 بر اثر تله انفجاری دشمن در راه دفاع از حرم آل الله در شهر موصل کشور عراق شهید شد.

طواف به شرط شهادت

روایت اول-«زهرا احمدی‌فرد»

در رفت و آمد و انتخاب دوستانم، اگر مسئله خاصی مدنظر پدرم بود به مادرم می‌گفتند که کمی مدیریت کنم. گاهی اوقات هم به خود من می‌گفت: «اجازه نده از اخلاقت سوء استفاده کنند. با همه دوست باش ولی اجازه نده آن‌قدر به تو نزدیک شوند که مرزهایت را بشکنند.» درباره برخی از دوستانم می‌گفت بیشتر با آنها باشم و وقتی درباره آن‌ها حرف می زدم خوشحال می‌شد. یادم می‌آید با دختر یکی از رفقای خودشان که جانباز شیمیایی بود، دوست بودم و او از این قضیه خوشحال بود.

پدرم نظامی بود و زیاد به ماموریت می‌رفت. بعد از بازنشستگی‌شان هم وارد کار تخریب شد. آن‌جا خیلی بهشان سخت می‌گذشت اما هر وقت می‌آمدند برنامه بیرون رفتن‌مان سرجایش بود. کارشان طوری بود که باید سَر‌ مرز می‌رفتند و پنجشنبه و جمعه به خانه می‌آمدند. پنجشنبه را استراحت می کرد و جمعه حتماً ما را به بیرون می‌برد می‌گفت: «بچه ها آماده‌ شید بریم بیرون.» غذا و وسایل بازی را برمی‌داشتیم و بیرون می‌رفتیم.

کارشان طوری بود که باید سَر‌ مرز می‌رفتند و پنجشنبه و جمعه به خانه می‌آمدند. پنجشنبه را استراحت می کرد و جمعه حتماً ما را به بیرون می‌برد می‌گفت: «بچه ها آماده‌ شید بریم بیرون.» غذا و وسایل بازی را برمی‌داشتیم و بیرون می‌رفتیم.

من و بابا والیبال را خیلی دوست داشتیم. بدمینتون هم بازی می‌کردیم اما در خانواد‌ه‌مان، ما دو نفر والیبال را بیشتر دوست داشتیم. برایم تعریف می کرد که آن قدر توی سرما بازی می‌کردند که نوک انگشتان‌شان خون می‌آمد. با من هم که بازی می‌کرد آبشارهای محکمی می‌زد که از صدای توپ، گوش‌هایم را می‌گرفتم و جا خالی می‌دادم که یک وقت کبود نشوم؛ اما بابا می‌گفت بایست جواب بده، نباید از توپ فرار کنی.

بعدها تک تیراندازی هم به بازی‌هایمان اضافه شد. این مربوط به قبل از رفتن‌شان به عراق بود. خودشان برای تمرین با اسلحه پنج و نیم تمرین می‌کرد و به من و زینب هم آموزش می‌دادند و بین‌مان مسابقه می‌گذاشتند. با چند لایه تخته هم یک سیبل درست کرده بود و ما از صد متری به راحتی آن را هدف قرار می‌دادیم.

زمزمه‌های رفتنش به عراق که شروع شد ابتدا مادرم مخالفت می‌کرد؛ اما هر طور بود او را قانع می‌کرد. مثلاً می‌گفت توی حرم می‌شینم و هر وقت آن ها حمله کردند برای کمک می‌رویم یا این که فقط به نیروها آموزش می‌دهیم و خودمان در حملات شرکت نمی‌کنیم.

ما اتفاقات عراق را پیگیری می‌کردیم و با توجه به اسم مناطقی که بابا در آن حضور داشت، کما بیش متوجه سختی کار او می‌شدیم. مثلاً وقتی می‌گفت در بیجی یا موصل هستم همان روزها خبرهای عملیات در این مناطق را می‌دیدیم نگران او می‌شدیم؛ اما از طرفی خیالمان هم راحت بود چون کار همیشگی پدرم حضور در ماموریت‌های سخت و خطرناک بود و می‌دانستیم چقدر عاشق کارش است. گاهی اوقات که صحبت از عراق می‌شد می‌گفت من اگر بتوانم با آموزش ده نفر جان شان را از مهلکه نجات دهم کار خیلی بزرگی کرده ام و نیاز نیست حتماً به خط بروم و این حرف‌ها ما را مطمئن می‌کرد که خار هم در پای پدرمان نمی‌رود به خصوص اینکه او چریک بود و سال‌ها در عملیات‌های مرزی و میادین مین حضور داشت و همیشه سالم به خانه بر می‌گشت. در تمامی فیلم‌هایی هم که از عراق نشان می‌داد در حال خنده بود و انگار به آن ها خوش می‌گذشت در سفر آخرشان به ما گفت دعا کنید زنده بمانم تا تلفات بیشتری از دشمن بگیرم و ما دلمان قرص شدکه بابا آرزوی شهادت نمی‌کند؛ اما موقع رفتن گفت: پایین نیایید نمی‌خواهم موقع خداحافظی دیدن شما سبب دلتنگی و مانع رفتنم شود. بعدها از دوستانش شنیدیم که از آن خواسته برای شهادتش دعا کنند و در حرم امیرالمؤمنین گفته بود کنار ضریح نمی‌رود مگر زمانی که شهید شود و پیکرش را دور ضریح طواف دهند.

روایت دوم- «زینب احمدی‌فرد»

پدرم زیاد ماموریت می‌رفت و ما خیلی اذیت می‌شدیم به خاطر دارم قبل از این که خانه‌مان به اسلام آباد برود به او زنگ می‌زدم و می‌گفتم بابا کی می‌آیی؟ مثلاً می‌گفت دخترم من دَه روز دیگر خانه ام.آن دَه روز را هر نیم ساعت یکبار می‌پرسیدم که مامان چه‌قدر از آن گذشت اما وقتی به خانه می‌آمد سعی می‌کرد به ما خوش بگذرد و یکی از برنامه‌های همیشگی ما بعد از آمدنش رفتن بیرون از خانه و تفریح بود.

اطلاعات پدرم همیشه به روز بود و هر موقع مساله ای برایم پیش می‌آمد به او مراجعه می‌کردم درباره همه چیز با او حرف می‌زدم از سوال درباره بمب‌ها گرفته تا مساعل شرعی مثل محرم و نامحرم و او هم جواب سوال هایم را با حوصله پاسخ می‌داد.گاهی اوقات دو، سه ساعت صحبت مان طول می‌کشید و معمولاً قانع می‌شدم حتی اگر آن موقع به او نمی‌گفتم صحبت کردن درباره موضوعات مختلف باعث شده بود ما از همان بچگی با خیلی از مسائل آشنا باشیم و کمتر تحت تاثیر دیگران قرار بگیریم.

ایشان ارادت خیلی خاصی نسبت به حضرت آقا داشتند. مثلاً در مورد فقهای دینی و انتخاب مرجع تقلید برای‌مان حرف می‌زد. بعد پدرم خیلی تاکید داشتند امام خامنه ای را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کنیم چرا که می‌گفتند ایشان خیلی مرجع کامل‌تر و بهتری نسبت به بقیه هستند مثلاً همیشه تشبیه می‌کردند که نسبت امام خامنه ای با بقیه مثل نورانیت خورشید و ستاره است.

به خاطر دارم بچه که بودیم پدرم آیت الکرسی را با صدای بلند و حالت بچگانه می خواند تا ما بیدار شویم. یادم می آید اولین روزی که خواهرم روزه گرفت برایش جشن گرفتند و من هم ترغیب شدم روزه بگیرم روز بعد روزه گرفتم و پدرم برای جایزه من را به بازار برد.

انتهای پیام/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده