ذکر روز و شب «حامد» ارادت به اهلبیت (ع) بود
نوید شاهد: شهید مدافع حرم «حامد احمدی» که سال 1371 در خانوادهای مذهبی در ایران و مشهد به دیده به جهان گشود، از کودکی به کار نظامی علاقهمند بود. از طریق شبکههای سیما یا هر جایی رژه میدید، تمام سعی خود را انجام میداد تا حرکاتش را مثل آنها انجام دهد و هر وقت به او تذکر میدادیم در جواب میگفت دوست دارم سرباز باشم. از آنجایی که حامد فرزند اول خانواده بود خیلی با پدر و مادر انس داشت و برای پدر و مادر احترام خاصی قائل بود. همزمان با سالروز شهادت این شهید والامقام خبرنگار نوید شاهد با «سوسن رضایی» مادر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «حامد احمدی» گفتوگو کرد.
راهی دفاع از حریم اهل بیت(ع) شد
«مریم رضایی» در ابتدا گفت: وقتی از ناآرامیها در سوریه خبردار شد، میخواست هر طور که شده خودش را به سوریه برساند تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند. یک عمر ذکر روز و شبش ارادت به اهل بیت (علیهم السلام) بود. با تمام نارضایتیهای خانوادهاش تصمیم گرفت که برای دفاع از حریم نورانی و پربرکت ناموس امام حسین (ع) راهی سوریه شود. حامد فرزند ارشد من بود و دلم نمیخواست پاره تنم را راهی مقصدی کنم که میدانستم انتظاری همیشگی را به دنبال دارد.
مادر شهید اظهار داشت: حامد همیشه در کارهای خانه کمک دست من بود. جارو میکرد و وقتی بیرون میرفتم و برمیگشتم تمام محیط خانه نظافت شده بود. با اینکه کارش گچ کاری بود و وقتی به خانه میآمد خیلی خسته بود، اما با همان حال باز هم در کارهای خانه به من کمک میکرد.
همواره حرف از نبودن و شهادت میزد
مادر شهید حامد احمدی در مورد اعزام فرزندش به سوریه بیان کرد: حامد حتی زمانی که حرف رفتن به سوریه نبود حرف از نبودن و شهادت میزد. به خاطر دارم شبی را که (شب عاشورا) حامد تا دیر وقت خانه نیامد و وقتی آخر شب وارد خانه شد پدر حامد با عصبانیت به او گفت: «تا این موقع شب کجا بودی؟» حامد با نهایت آرامش و احترامی که برای پدرش قائل بود گفت: «هیئت بودم و دکمههای پیراهنش رو باز کرد و سینه کبودش رو به پدرش نشان داد.» در ادامه گفت: «پدر این آخرین سال هست که برای امام حسین (ع) عزاداری میکنم.» همینطور هم شد و قبل از محرم سال بعد حامدم به شهادت رسید.
مادر شهید در حالی که بغض صدایش اجازه صحبت به او را نمیداد ادامه داد: از وقتی شنید در سوریه چه خبر است دیگر آرام و قرار نداشت چند ماهی تلاش کرد تا من را راضی کند، اما به هیچ عنوان راضی نمیشدم، حتی نمیتوانستم فکر کنم که حامد من نباشد. حامد با همه فرزندانم فرق میکرد (من دارای ۳ فرزند دختر و ۳ فرزند پسر هستم) حامد فرزند ارشد خانواده من بود. وقتی حامد هر کاری کرد تا من را راضی کند و متوجه شد که تلاشش بینتیجه است، یک روز آمد و گفت: «مادر آخر آنها که بچه دارند به سوریه نروند، آنها که پیر هستند به سوریه نروند، ما هم نرویم پس چه کسی برود از حرم دفاع کند.»
مادر شهید ادامه دادند: وقتی متوجه شد که نمیتواند رضایت من را جلب کن، کار را بهانه کرد و گفت: «میخواهم به تهران بروم و وقتی علت رو پرسیدم جواب داد که در مشهد کار کم شده است.»
روزهایی که بدون حامد گذشت
مادر شهید در مورد شهادت فرزندش گفت: چهل روز از رفتنش گذشته بود که حامد زنگ زد گفت: «مادر من به هدفم رسیدم. سریع گفتم: «مادر کجایی؟ چرا زنگ نمیزنی؟ راستش رو بگو رفتی سوریه یا عراق؟» حامد حرف را عوض کرد و گفت: «مادر کی خونه است؟» گفتم: «هیچ کس نیست.» بعد گفت: «مادر به کسی چیزی نگو من به هدفم رسیدم.» این را که گفت تلفن قطع شد. نگرانیام بیشتر شده بود، آرام و قرار نداشتم و گریه امانم نمیداد. تا اینکه حامد پس از چهار روز زنگ زد گفت: «مادر چکار میکنی؟» فقط با گریه از او سوال میکردم: «کجایی پسرم؟» که در جواب گفت: «داریم میرویم عملیات برام دعا کن.» بهش گفتم: «تورو خدا جلو نرو» گفت: «اومدم از حرم دفاع کنم هر چی خدا بخواهد همان میشود.»
نحوه شنیدن خبر شهادت حامد
مادر این شهید والامقام، نحو شنیدن خبر شهادت فرزندش را بیان کرد: «از شب قبلش خوابم نمیبرد بعد از اذان صبح یک کلاغ داخل حیاط خانه آمد و شروع به خواندن کرد گفتم انشاالله خوش خبر باشد. بعد که پدر حامد خواست سرکار برود، «محمد احسان» برادر کوچک شهید پاهای پدرش را محکم گرفته بود و گریه میکرد و میگفت: «بابا سرکار نرو.» که خیلی از این کار او متعجب شده بودیم. اتفاقا همون روز قربانی کرده بودیم و وقتی گوشت رو تقسیم میکردم، یک تکه برای حامد کنار گذاشتم. اصلا آرام و قرار نداشتم. چند مرتبه تا کنار یخچال رفتم تا گوشت قربانی برا ببرم داخلش بگذارم اما انگار چیزی مانعم میشد و باز میگشتم. در دلم میگفتم: «گوشت رو بدید بیرون برا حامد میخریم دوباره.» نزدیکهای ظهر بود آشوبی که در دلم داشتم باعث شد تا به پدر حامد بگویم: «امروز یک اتفاقی میافتد.» که آقای احمدی آرومم کرد و گفت: «چیزی نیست.» که به یکباره درب منزلمان به صدا درآمد پسرم جلو در رفت و وقتی برگشت گفت: «نامه آوردن میگن حامد زخمی شده.» همان جا گفتم: «حامد من شهید شده.» و دیگر گریه امانم نداد. حامد من در همان عملیات که قبلش تماس گرفته بود به شهادت رسید.
خصوصیات اخلاقی شهید
مادر شهید درباره خصوصیات اخلاقی حامد اظهار کرد: حامد همیشه سرش پایین بود در حدی که بعضی از همسایگان و فامیل شاکی میشدند و وقتی به او میگفتم در جواب میگفت: «مادر چه لزومی دارد به نامحرم سلام کنم و او را ببینم.» حامد میگفت: «رو پرچم حضرت زینب (س) نوشته کلنا عباسک، یا زینب اگه عباس (ع) نیست ما باید عباس (ع) حضرت زینب (س) باشیم.» از هر فرصتی استفاده میکرد تا دستان مرا ببوسد که خیلی اوقات به او اجازه نمیدادم. همیشه دست همه را میگرفت. بعد از شهادت حامد فردی که معلول بود و توانایی حرکتی نداشت و در نزدیکی ما زندگی میکردند تماس گرفت و سراغ حامدم رو میگرفت از او سوال کردم با حامد چکار دارد؟ که ایشان گفت: «هر چند وقت یکبار حامد میآمد و موهای من را اصلاح میکرد، اما الان چند ماهی است که دیگر نمیآید.» وقتی خبر شهادت حامد را به او گفتم بسیار گریه کرد. ما بعد از شهادت حامد متوجه بسیاری از کارهای او شدیم.
هر وقت خیلی دلگیر هستم و به مشکل میخورم حامد به خوابم میآید و آرامم میکند و همیشه میگوید: «مادر من هستم نگران نباش.»