قسمت دوم خاطرات شهید حسین شعبانی
سه‌شنبه, ۱۵ شهريور ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۵۹
مادر شهید «حسین شعبانی» نقل می‌کند: «قبل از افطار رفتم خانه تا ماست و سبزی بیاورم و سفره را آماده کنیم. وقتی رسیدم جلوی در خانه دیدم حسین آنجاست. ظرف ماست و سبزی را از من گرفت و به من گفت: مادر! اینها برای تو سنگین است؛ من همه وسایل را می‌آورم. ناگهان یادم آمد که حسین شهید شده ...»

d

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید حسین شعبانی پنجم شهریور ۱۳۴۳ در روستای ابراهیم‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش غلامعلی، کشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در زادگاهش واقع است.

حسین رفت و من بی‌هوش روی زمین افتادم

مزار شهید در معصوم‌زاده ابراهیم‌آباد است و ما شب‌های ماه رمضان افطاری را در کنار مزار شهید برگزار می کردیم. یک سال در یکی از همان شب‌ها که ما در حسینیه معصوم‌زاده مهمان‌ها را دعوت کرده بودیم، قبل از افطار رفتم خانه تا ماست و سبزی بیاورم و سفره را آماده کنیم. وقتی رسیدم جلوی در خانه دیدم حسین آنجاست. ظرف ماست و سبزی را از من گرفت و به من گفت: «مادر! اینها برای تو سنگین است؛ من همه وسایل را می‌آورم.»

با هم به راه افتادیم و شروع به صحبت با او کردم. نزدیک حسینیه که رسیدیم ماست و سبزی را زمین گذاشت و من ناگهان یادم آمد که حسین شهید شده اینجا چه کار می‌کند؟! فریاد زدم و پدر و برادر را صدا کردم.

لباسش را چسبیده بودم که نرود. حسین غیب شد و من بی‌هوش روی زمین افتادم. وقتی به هوش آمدم هنوز لباس حسین در دستم بود. بعد از آن، پانزده روز مریض بودم. اصلا حالت عادی نداشتم و من هنوز آن لباس را نزد خودم نگه داشته‌ام.

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: حسینم بی‌سر برگشت، من از پاهایش بوسه گرفتم

حسین در میان ما زندگی می‌کند

حسین برای ما لوستری خریده بود. بعد از شهادت او هر شب جمعه آن لوستر را روشن می‌کردیم و برای او قرآن می‌خواندیم. یک‌بار شب جمعه من و پدرش وارد اتاق شدیم؛ لوستر خود به خود روشن شده بود. چند شب جمعه این اتفاق افتاد. اینها همه برای من حجت است که شهید زنده و حاضر است و در میان ما زندگی می‌کند.

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: به استقبال مرگ بروید قبل از اینکه به سراغتان بیاید

اخلاص در سپاه

برای استخدام در سپاه تلاش زیادی می‌کرد. هر روز به دنبال آماده کردن مدارک بود. یک روز پیش من آمد؛ به او گفتم: «چرا این قدر این طرف و آن طرف می‌روی؟ چه کار می‌کنی؟» گفت: «برای رفتن به سپاه دنبال کار‌ها هستم؛ تو هم می‌آیی؟» گفتم: «تو بگو چرا تصمیم گرفتی بری سپاه؟» گفت: «احساس می‌کنم در جمع بچه‌های سپاه بهتر و مخلصانه‌تر می‌توانم کار کنم.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، غلامرضا سیدمومنی)

 

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده