خاطره خودنوشت شهید نصرالله ایمانی«61»
شهید «نصراله ایمانی» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «نزديکی های شهر در جبهه کربلا پشت خاکريز مستقر شديم. وضعيت غير عادی بود. نگهبانی ها را تعيين کردم و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

خاطرات روزهای سوسنگرد در ذهنم زنده شد

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «نصرالله ايمانی» یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه جنگ شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 بر اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

بیشتر بخوانید: باوجود آتش های فراوان دشمن هیچ آسیبی ندیدیم // قسمت 60

متن خاطره خودنوشت: تبادل آتش

جبهه ثارالله خاکريز اول ساعت 18:30 غروب 4 فروردین 1361: صبح زود از خاکريز ثارالله به طرف اولين خاکريز که به دشت بازی منتهی می شد و بعد تپه 135 قرار داشت رفتيم. بين راه زير آتش خمپاره و تانک دشمن قرار گرفتيم که دو نفر شهيد داديم تا نزديکی ظهر همانجا بوديم. تبادل آتش از دو طرف خيلی سنگين بود. چون گرسنه بودم مقداری نان از برادران ارتشی گرفتم و به بقيه بچه ها هم دادم. بعدازظهر ما را به دهکده بهشتی در چال آوردند. خسته و وامانده، بعضی ها شکر کردند من هم گفتم: فردا بی کار هستم و حمام می کنم ولی نصف شب آماده باش زدند. بيدار شديم با تجهيزات کامل ما را به چهار راه امام آوردند.

چهارراه امام

5 فروردین سال 1361 هوا تاريک بود. گروهان سوم را به طرف جبهه مقاومت بردند. ما هم تا دستور ثانوی همانجا مانديم. چهارراه امام مهمترين راه تدارکاتی ما بود يک راه به رقابيه می رفت يک راه هم به جبهه مقاومت، يک راه هم به ثارالله و نی خضر و کربلا می رفت. بعضی ها نماز شب خواندند. نماز صبح با همان وضع (لباس و تجهيزات و پوتين) به صورت جماعت خوانديم. بعد هم دعای توسل، هوا زياد سرد بود وليکن شوق خدا کسی را به فکر هوا هم نمی انداخت.

خاطرات روزهای سوسنگرد در ذهنم زنده شد

در نزديکی های شهر رفتيم به جبهه کربلا پشت خاکريز مستقر شديم. وضعيت غير عادی بود. نگهبانی ها را تعيين کردم. طرف راست و چپ ما نيروی ارتش بود. تمام مدت روز به حسن صحرابان که فرمانده گروه الف بود مرتب می گفتم: که تو شهيد می شوی و او در جواب می گفت: دلت واموند، آسمون بر جا موند، خورشيد همينطور می درخشه و عمو شهيد نشدم.

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده