شهيد دستغيب یک عمر در اشتیاق شهادت بود
به گزارش نوید شاهد، سومین شهيد محراب، آيت الله عبدالحسين دستغيب است. سال 1288شمسی در شيراز در خانواده آيتالله سيد محمدتقی عالم بزرگ فارس متولد شد. در 12 سالگی پدرش را از دست داد و از آن تاريخ به بعد سرپرستی خانواده را به عهده گرفت. وی پس از اتمام دروس سطح به منظور ادامه تحصيلات راهی نجف اشرف شد و پس از هفت سال، موفق به كسب درجه اجتهاد گرديد. ايشان سپس به شيراز مراجعت كرده و در مدت اقامتش به سرپرستی حوزه علميه و تربيت طلاب و ارشاد مردم اشتغال داشت و در كنار تعليم و تربيت از مبارزه سياسی با رژيم دست نشانده پهلوی غافل نبود و در اين راه از سال 42 تا 57 چندين نوبت دستگير، زندانی و تبعيد شد. اين مجتهد مجاهد در حركت دادن به مبارزات مردم مسلمان فارس عليه رژيم شاه نقش بسيار مهم و مؤثری داشت، وی پس از پيروزی انقلاب اسلامي از طرف امام خمينی به سمت نماينده ايشان و امام جمعه شيراز منصوب شد تا اينكه در روز بيستم آذر ماه سال 1360 هنگام رفتن به نماز جمعه به شهادت رسيد.
ظاهرا مسئولیت اداره خانواده در 11 سالگی به عهده شهید قرار میگيرد. در اين مورد توضيحاتی بفرمائيد.
بسم الله الرحمن الرحيم.
شهيد دستغيب ده ساله بودند که پدر را از دست دادند. بنده هم تازه متولد شده بودم و 20 روز بيشتر نداشتم که پدر از دنیا رفت و مرد خانواده آن بزرگوار بود. سه تا خواهر و سه تا برادر بوديم و آسيد ابوالحسن 2 سال داشت. جز خدا كسی نسبت به چنين خانوادهای حامی نبود و خدای تعالی هم کمک كرد و بزرگ شديم. آن بزرگوار که نوری از انوار الهی شد.
ايشان چگونه معيشت خانواده را تامين میكردند؟
در کنار مسجد پدری ما يک نانوائی بود که مربوط به خود مسجد بود و اجارهای میداد و با همان اجاره زندگی ما تامين میشد. بعد هم وقتی به 15 سالگی رسيدند، به جای پدر در داخل محراب مسجد باقرخان اقامه جماعت کردند. قبل از ايشان پسرعموی ما، آسيد كاظم به جای پدر نماز میخواند. تا تقريبا 24 ، 25سالگی هم در همان جا بودند.
از تحصيلات حوزوی و استادان ايشان نيز نكاتی را بيان كنيد.
ايشان ابتدا در مسجد نصيرالملک صرف و نحو خواندند. بعد نزد «علی اكبر ارسنجانی» که از علمای بزرگ شهر و مجتهد بود و در هاشميه تدريس میكرد، درس خواندند و سطح را در آنجا تمام کردند. بعد هم عازم نجف اشرف شدند و در آنجا ادامه تحصيل دادند. در نجف ابتدا در درس «حاج محمد کاظم شيرازی» شركت کردند. ايشان يكی از مراجع آن وقت بود. فقه و اصول را نزد ايشان و نزد آسيد ابوالحسن اصفهانی و عرفان را نزد مرحوم آقای قاضی خواندند كه از هر دو جهت هم بركات فوقالعادهای نصيبشان شده بود. از لحاظ علميت فوقالعاده شدند یکی از مراجع معظم، يعنی آيت الله بهجت برای من نقل کردند(خود ايشان هم از شاگردان مرحوم آشيخ محمد كاظم شيرازی بودند و با شهيد دستغيب در يک جا درس میخواندند) که یک شب در عالم رویا ديدم آقای دستغيب عازم شيراز هستند و همه اهالی شيراز برای استقبال از آقای دستغيب به دروازه قرآن آمده اند.
وی افزود: فردا صبح سر جلسه که حاضر شدم، رويای شب قبل را برای مرحوم آشيخ محمد كاظم تعريف کردم. ايشان رو كردند به آقای دستغيب و گفتند که بلند شو برو شيراز كه شيرازی منتظرت هستند. جواز اجتهاد را نوشتند و دادند به ايشان. بعد جواز اجتهاد از مرحوم «آسيد ابوالحسن اصفهانی» و از «آميرزا محمدباقر اصطهباناتی» هم گرفتند و آمدند شيراز و همان طوری شد که آقای بهجت گفته بود، يعنی جمعيت طوری شد که روز به روز اهالی شيراز بيشتر متوجه اين بزرگوار شدند، طوری که مسجد باقرخان که مسجد پدری کوچک بود و ديگر جمعيت جا نمیشد و از آن مسجد آمد به مسجد طبالان که بزرگتر بود. به تدريج جمعيت بيشتر شد و آمدند به مسجد جامع عتيق که يكی از مساجد قديم شيراز بود و خرابه هم شده بود. ايشان که آمدند، به بركت حضورشان، مسجد آباد و تبديل به يكی از مساجد مهم تاريخی ايران شد. شهيد دستغيب ظاهرا محضر مرحوم انصاری را هم درک كرده بودند.
درباره ميزان تحصيلات شهيد نزد ايشان و حواشی آن جلسات توضيح بفرمائيد.
آن بزرگوار در نجف با مرحوم قاضی آشنا شدند که از بزرگان اهل معرفت بود. او که به رحمت خدا رفت، ديگر کسی نبود که بشود به او پناه برد و راه و چاه را بشناسد و بتواند راهبری كند. شهيد رفاقت خاصی داشتند با مرحوم آشيخ حسنعلی نجابت و ايشان آيت الله انصاری را به شهيد دستغيب معرفی کرد. آن بزرگوار سفری به زيارت عتبات رفته بودند و در آنجا شاگردان مرحوم قاضی به ديدن ايشان آمده بودند. در بين شاگردان ايشان آقای حسنعلی نجابت هم بود. مرحوم آقای انصاری در ميان شاگردان، آقای نجابت را جذب میكنند و ايشان هم بعد از رحلت آقای قاضی، به آقای انصاری رجوع میكند و آقای دستغيب را هم به اين سمت هدايت میكنند که اگر آقای قاضی رفت، آقای انصاری هستند. هر دو بزرگوار به محضر آقای انصاری میرفتند و از محضر آن بزرگوار بهره میبردند. آقای انصاری از بزرگان اهل معرفت بودند.
در این مسير گويا گاهی اوقات ناچار بودند به همدان بروند؟
همين طور است و مرحوم آقای انصاری هم چنان ملاطفت و مهربانی و بزرگواری را نسبت به شهيد داشتند. از بركت شهيد دستغيب و آشيخ حسنعلی نجابت، ما هم خدمت مرحوم آقای انصاری میرفتيم.
من با يكی از بزرگان، آسيد احمد فهری زنجانی که از شاگردان مرحوم آقای قاضی و با فرض ايشان مرحوم آشيخ عباس قوچانی انس داشتم، با نوع شاگردان ايشان در مجالسی که تشكيل میشد، شركت داشتيم. سفری همراه با آسيد احمد فهری به همدان خدمت مرحوم آقای انصاری رفتيم. کمی بعد شهيد دستغيب که آمد، وضع دگرگون شد و چند روزی که آنجا بوديم، وضع عجيبی بود. آسيد احمد فهری به من گفت: «نگاه کن! ما که آمديم مثل دو تا بچه، آقای دستغيب که آمد مثل اينكه آدم بزرگی آمده و به او احترام میگذارد.» اين را بگويم مرحوم آقای انصاری التفات خاصی به شهيد دستغيب داشتند. من خودم اين را نشنيدم، ولی يكی از دوستان نقل میكرد که مرحوم آقای انصاری فرموده بودند آقای دستغيب به شهادت میرسد و به لقاءالله میپيوندد. من سال ها همراه شهيد بودم و ميديدم که اين آرزويش بود.
از نخستين فعاليتهای مبارزاتی ايشان خاطراتی را نقل كنيد.
بنده چون از همان دوران کودكی تا لحظه شهادت در خدمت ايشان بودم، به خوبی از حالات ايشان آگاهم. شهيد در دوران پهلوی منزوی بودند و فقط به مسجد میرفتند و به منزل بر میگشتند تا زمانی که نهضت امام پيش آمد و قضيه انجمنهای ايالتی و و لايتی مطرح شد و امام عليه رژيم شاه موضع گيری کردند. شهيد دستغيب هر شب در مسجد جامع تفسير قرآن و شبهای جمعه هم دعای كميل داشتند. قبلاً کمتر میشد در مسائل سياسی وارد شد و زمانه اقتضا نمیكرد. تنهایی هيچ كاری نمیشد کرد. خدای تعالی به امام قدرتی داده بود كه قيام را آغاز کردند و همه روحانيونی که در سراسر ايران با ايشان همفكر و هم خط بودند، قيام کردند از جمله شهيد دستغيب که لحن سخنرانی هايشان تغيير كرد و به تدريج ضمن تفسيرهایی که میكردند، گهگاه اشاره به مفاسد دستگاه داشتند تا زمانی که امام اعلاميه دادند که تقيه حرام و بيان حقايق، واجب است. از اينجا بود که شهيد دستغيب جان بر کف به ميدان آمدند و در فارس سرحلقه انقلاب شدند و مردم را به طرف امام آوردند و تمام مردم به طرف ايشان آمدند و همان چيزی که آقای بهجت در عالم رويا ديده بود، کاملا آشكار شد. البته ساير آقايان اهل علم شيراز همراهی كردند.
يادم هست اولين باری که مامورین، آن بزرگوار را گرفتند و به زندان تهران بردند، بعد که آزادشان کردند، تمام اهالی شيراز به استقبال آمدند و جمعيت از دروازه قرآن هم گذشت و تمام شهر را فرا گرفت. به هرحال طوری بود که خداوند تبارکوتعالی از همان نوجوانی كمكش بود و پدر را از دست داد، کس ديگری نبود جز خدا و اين بود که توجه ايشان به خدا بود و بس. من بچه بودم و ايشان را میديدم که عصرها سجاده را در گوشه حياط پهن میكردند و مینشستند و به ذكر مشغول میشد. توجه ايشان همواره به سوی خدا بود و خدای متعال هم کمكش بود و او را متوجه کرد.
یک وقتی ساواک علمای شهر را تهديد كرده بود، چون شبهای جمعه، همه درمسجد جامع جمع میشدند، جمعيت فوقالعاده زياد بود و همه شهر حركت میكرد و شبستان مسجد پر میشد و همه صحن مسجد را جمعيت میگرفت. مردم علاقه قلبی به آن شهيد بزرگوار داشتند و ايشان که سخن میگفتند در دل مینشست. ايشان در اين سخنان دستگاه را سخت میكوبيدند و از امام حمايت میكردند. ساواک علما را تهديد کرد که ديگر به مسجد نيايند. آنها هم یک مقداری ترسيدند و سعی کردند شهيد دستغيب را منصرف کنند كه سخن را به طرف دربار نبرد و میگفتند که اين كار، خطرناک است. حتی عدهای در صدد برآمدند که جلسات شب های جمعه را تعطيل کنند. امام نامهای به يکی از علمای محترم شيراز نوشتند که شيراز در صف اول مبارزات ايران است، مبادا مجلس را ترک كنید که پشتيبان مبارزات تمام ملت ايران، شيراز است. به بركت حضور شهيد دستغيب مبارزات طوری بود که امام چنين تعبيری داشتند. وقتی آن بزرگوار در شب های جمعه منبر میرفتند، نوارهای سخنرانی ايشان به وسيله حاج آقا هاشمی به قم فرستاده و در آنجا تكثير و در سراسر ايران پخش میشد و پشتگرمی برای روحانيون سراسر ايران بود. به همين دليل امام مرقوم فرمودند که تعطيل نكنيد، والا مبارزه ديگران به سستی میگرايد. تاثير سخنرانی های ايشان به حدی بود كه حتی بعدها زمانی که امام به پاريس رفته بودند، در ماه مبارک رمضان، در یک روز شهادت بود که شهيد دستغيب درباره شهادت صحبت کردند و نوار را به پاريس فرستادند و امام دستور دادند که تكثير و غير از ايران، در سرتاسر اروپا و امريكا هم بين مبارزين پخش شود. در دوران مبارزات، الحمدلله آقايانی که از مبارزه وحشت داشتند، خودشان به تدريج کنار رفتند، لكن شهيد دستغيب، محكم و استوار در صحنه ماند.
از سال های آغازين نهضت امام و مبارزات شهيد دستغيب خاطراتی را بيان كنيد.
يادم هست محرم بود و مردم جوشش بيشتری يافته بودند، به طوری كه در شب عاشورا ديگر در مسجد جامع با وجود شبستان ها و صحن وسيع، برای جمعيت جا نبود و مجلس را در مسجد نو گذاشتند و تمام صحن وسيع آن از جمعيت موج میزد. شهيد دستغيب در آن شب چنان دستگاه را کوبيدند که رئيس وقت شهربانی گفت که کار دربار تمام است! در اين هنگام خبر رسيد که امام را در قم دستگير کردهاند. فردا يا پسفردا بود که مجلسی در مسجد جامع گرفته شد و مردم را آگاه کردند. دستگاه بلافاصله حكومت نظامی برقرار کرد. مغازه ها بسته شدند و مردم از خانه ها بيرون ريختند. خيابان ها مملو از جمعيت بود. نظامی ها هم تيراندازی میكردند که خواهرزاده ما که 13 سال بيشتر نداشت، وقتی از مدرسه برمیگشت، نزديكی شاهچراغ تير خورد و شهيد شد. آن روز تعدادی شهيد شدند.
با دستگيری امام و سخنرانی شهيد دستغيب متوجه شديم که افراد نزدیک به امام قطعا دستگير خواهند شد و از آنجا که شهيد دستغيب در استان فارس پرچمدار مبارزه بودند، اين احتمال در مورد ايشان قویتر از همه بود. عدهای از جوانهای مبارز، اطراف خانه ايشان ايستادند تا محافظت کنند. یک شب كوماندوها حمله كردند. اطراف خانه پر از جمعيت بود. محرم بود و يادم هست که هوا خيلی سرد بود. در خانه قفل بود و ما در خانه بوديم که صدای تيراندازی را شنيديم.
كوماندوها با سر و صدا و هياهو، مردم را عقب زدند و آمدند. يادم نيست که آيا کسی شهيد شد يا نه؟ ولی به هر حال عدهای را زخمی کردند، بعد در خانه را شكستند و به داخل خانه هجوم آوردند. ما از ترس اينكه آن بزرگوار را نكشند ،ايشان را پنهان كردیم. وارد خانه که شدند، گمانم با ته قنداق تفنگ به شقيقهام زدند که بیهوش شدم و وقتی به خودم آمدم که ديدم مرا دارند میبرند. اندكی بعد آسيد محمد هاشم را هم زدند و بيرون آوردند و خانه را زير و رو كردند بلكه شهيد را پيدا کنند. زنان را هم زدند و از جمله همشيره را که بازويش ورم کرده بود و مدتی بعد هم ناچار به جراحی شد تا لختههای خون را که جذب نمیشد بيرون بياورند. هنوز هم دست ايشان مجروح است و اذيت میشوند. بعد شنيديم که همشيره را هم برده بودند به شهربانی و تهديدش کرده بودند که بگو برادرت کجاست؟ ايشان هم بروز نداده بود و کتكش زده بودند.
بعد شهيد دستغيب پيغام دادند که اگر بازجویی نمیكنيد و مرا در زندان آزاد میگذاريد، خود را تسليم میكنم. آنها هم قول دادند و شهيد دستغيب آمدند و آنها هم بازجویی نكردند و ايشان را مستقيم به تهران فرستادند. بنده و آسيد محمدهاشم را هم بردند. ايشان اعتراض میكرد و آنها هم او را میزدند. من سنم ازسيد محمدهاشم بيشتر بود و مقداری هم از اوضاع خبر داشتم. رفتار حضرت سجاد (ع) هم در ذهنم بود كه ايشان از کربلا تا كوفه و از كوفه تا شام کلمهای حرف به سربازان و مامورين يزيد نگفتند و وقتی به شام رسيدند، در حضور مردم سخن گفتند. من میدانستم که حرف زدن با اين اراذل و اوباش و يكی به دو کردن با آنها فايده ندارد، به خصوص که میديدم به محض اينكه سيد محمدهاشم حرف میزند، او را میزنند. من همان كتک اولی بس بود تا بفهمم حرف زدن با آنها فايده ندارد. بعد همه ما را به فرودگاه بردند و به تهران آوردند. چهل، پنجاه روزی در زندان بوديم. روز اول يا دوم بود که رئيس شهربانی آمد و قرآن كوچكی را از جيبش بيرون آورد و به من گفت: «ببين من که قرآن در جيبم هست مسلمانم يا برادر تو؟» میدانستم هر جوابی بدهم، شر میشود، برای همين سکوت كردم. میديدم که فعلا دور دست آنهاست و نمیشود کاری کرد.
کی آزاد شديد؟
پس از آنكه امام را آزاد کردند، شهيد دستغيب و ساير كسانی را که دستگير کرده بودند، آزاد کردند. بعد ما را به ساواک بردند. بعدها در گزارشات ساواک خوانديم كه نوشته بودند تمام تقصيرها متوجه سيدمهدی، برادر دستغيب است، والا خود او تقصير ندارد! علتش هم اين بود که ما قرار گذاشته بوديم بعضیها که ايشان را خرد میكنند، ايشان حرف نزند و من دفاع کنم و لذا من طرف اتهام قرار میگرفتم و ساواک هم تصور میكرد اينها همه کار من است و اين من هستم که مردم را تحریک میكنم!
جريان مرجعيت بعد از فوت آيت الله حكيم در شيراز چگونه بود؟
آيت الله حكيم که به رحمت خدا رفتند، از طرف امام جماعت مسجد نو مجلس ترحيمی برگزار شد. اهل علم و مردم در اين مجلس شركت کردند و خود امام جماعت به منبر رفت و سخنرانی کرد، لكن اسمی از حضرت امام نياورد. مردم خيلی نگران بودند. مجلس داشت تمام میشد که آيت الله دستغيب يادداشتی نوشتند و در آن خواستند که مردم به امام ارجاع داده شوند و اين يادداشت را دادند به همشيره زاده بنده، آيت الله سيدمحمدعلی دستغيب، ايشان هم بلافاصله به منبر رفت و يادداشت را خواند و مردم شروع کردند به صلوات فرستادن. همان شب ساواک به سراغ آسيدمحمدعلی رفت، ولی نتوانست ايشان را دستگير کند و بعدا دستگيرشان کردند و همراه برادرش سيدعلی ياصغر به تبعيد فرستادند. آنها مدتی در تبعيد بودند و شهيد دستغيب بر منبر میگفتند كه مگر گناه آنها چيست؟ با سخنرانیهای ايشان و فشار مردم، سرانجام آنها از تبعيد آزاد شدند و به شيراز برگشتند.
نگاه شهيد دستغيب به امام، نگاه عرفانی بود يا سياسی يا فقهی؟
همه اين ابعاد را در بر میگرفت که از اين حرفشان كاملا روشن است كه فرمود: «من اطاع الخمينی فقد اطاع الله». اين عبارت مخصوص اولياء طراز اول است كه ديدشان، ديد خدا، چشمشان چشم خدا، گوشش گوش خدا و کام لامحو جهان رب العالمين هستند.
شهيد دستغيب معتقد بودند که امام فانی در خداست. ما هميشه در اين باره با ايشان صحبت مي كرديم و ايشان عقيده شان اين بود که امام به مرحله فنای فی الله رسيدهاند. چنين عقيدهای داشتند و به همين دليل هم در راه امام حركت میكردند و جانشان را در اين راه رايگان کرده بودند.
نگاه امام هم نسبت به ايشان همين طور بود. يكی از افراد دفتر امام میگفت برخورد امام با آقای دستغيب، برخورد متفاوتی بود و هر وقت ايشان میآمد، امام با ايشان معانقه میكردند و كام لامشخص بود كه همديگر را عميقا میشناختند و لذا در این راه قدم برمیداشتند.
وقتی که امام در قم قيام كردند، اولين كسی كه پاسخ داد، شهيد دستغيب بود و طوری هم شد که انقلاب در فارس، در سراسر كشور طراز اول بود.
امام در سال 49 نظريه ولايت فقيه را در نجف مطرح كردند. گويا شهيد دستغيب در همان سال در شيراز این نظريه را مطرح و تبيين میكردند. در اين مورد هم توضيح بفرمائيد.
عرض کردم عقيده امام و شهيد دستغيب يكی بود و كمترین اختلاف نظری با هم نداشتند. كسی که احاطه بر فقه دارد، میداند که پس از پيامبر (ص)، ائمه اطهار (ع) حق ولايت بر امت دارند و در غيبت آنان نيز، اين امر به عهده فقيه عادل جامع الشرايط مجتهد است. گمان نمیكنم كسی که کمترين آشنائی با فقه داشته باشد، اين مطلب را انكار كند. اگر من باورم شد آن كسی را که امام معرفی کرده و اين روايت را درذهن داشته باشد که: «حافظاً لدينه، مخالفاً لهوا، مطيعاً لامر مولا» است و احكام رسول خدا(ص) و ائمه را نقل مي كند، هر مسلمانی بايد بپذيرد، و او مرجع تقليد باشد. در اين زمينه، افراد با يكديگر فرقی نمیكنند و این چیز بسیار طبیعی است.
در ملاقات هایی كه بين شهيد دستغيب و امام وجود داشته حضور داشتهايد؟ خاطرهای را از آن ديدارها بيان كنيد.
یک ديدار راجع به بنیصدر بود. بنیصدر طغيان كرده بود و سرو صدا هم بلند كرده بود كه به داد برسيد، در آن هنگام آقای خلخالی در مجلس بود كه فرياد زد: «آقای دستغيب! آقای صدوقی! آقای مدنی! آقای اشرفی! آقای طاهری و... به فرياد برسيد.» لذا مجلسی از آقايان در محضر امام تشكيل شد. بنده هم همراه اخوی رفتم. همه صحبت كردند و از امام خواستند که بنیصدر را رد كند. امام فرمود زود است، عجله نكنيد، بگذاريد رسوا شود و مردم بفهمند، آن وقت بيرون كردنش آسان است. و قصه هم همين طور هم شد و طولی نكشيد كه بنیصدر رسوا شد و مردم فهميدند كه راهش غلط است و معزولش كردند.
البته من از سال 42 با امام ارتباط داشتم و بار اولی كه شهيد دستغيب را گرفتند، به قم خدمت امام رفتم.
مرتبه دوم يا سوم من رفته بودم تهران به ديدار اخوی كه در زندان بود و امام دعوت گرفتند که به منزل خود من بيايد، اين بود كه همراه اخوی به منزل امام میرفتيم و در آنجا صحبت هایی میشد، از جمله فردای آن روزی که آنجا رفتيم، مردم با امام ديدار داشتند و جمعيت زيادی آمده بود و امام مشغول صحبت شدند، از جمله صحبتهای ايشان راجع به دستگاه بود و گفتند: «ببينيد اين نانجيب ها نسبت به آقای دستغيب چه كارها كردهاند. آقای دستغيب از مفاخر عالم اسلام است.» بعد از ايشان اذن خواستم كه به شيراز بروم و مردم را آماده استقبال كنم كه ايشان گفتند برو. من رفتم شيراز و اعلام كردم و ساواک فهميد، چون مرتبه اولی كه آقا آزاد شدند، جمعيت زيادی به استقبال آمد.
در اينجا ساواک زرنگی كرد و آقا را شب با هواپيما آوردند و يكراست به منزل بردند و نشد كه استقبالی برگزار شود.
مرحوم شهيد دستغيب از جمله چهره هایی بودند كه در مجلس خبرگان به شدت در مقابل چهرههای مخالف اصل ولايت فقيه ايستادگی كردند.
حضورشهيد دستغيب چه در مجلس خبرگان و چه در شيراز چقدر در خنثی كردن مخال فخوانی هایی كه نسبت به ولايت فقيه وجود داشت، تاثير داشت؟
همان طور كه عرض كردم لازمه دينش این بود و میدانست حرفی که امام میزند از طرف خداست و همه بايد پيروی كنند.عقيدهشان اين بود كه امام فانی در خداست. و سر عقيدهاش میايستد. در مجلس خبرگان نيز ايشان به شدت مقاومت كرد.
از سابقه آشنايی شهيد دستغيب و خود ش ما با حضرت آيت الله خامنهای خاطراتي را بيان كنيد.
حضرت آيت الله خامنهای زمانی كه در مجلس اول بودند، در ماجرای بنیصدر به شيرازآمدند. من در مدرسه حسينی بقاء مدرس بودم. روزهای پنجشنبه شهيد دستغيب به آنجا میآمدند و طلبه ها از ساير مدارس هم میآمدند و آن بزرگوار درس اخلاق داشتند. يكروز پنجشنبه ديدم كه شهيد دستغيب همراه آيت الله خامنهای آمدند و من در آنجا با ايشان آشنا شدم.
يک سفری هم در دوره رياست جمهوريشان بود. سفر اخيرشان هم كه سفر بسيار بابركتی بود. من چند سفر خدمت ايشان رسيده بودم و از ايشان درخواست كرده بودم كه به شيراز هم بيايند كه ميسّر نمیشد. در سفر آخرم خدمت ايشان عرض كردم: «حرم حضرت رضا (ع) چندين و چند صحن دارد، حرم حضرت معصومه (س) خيابان مقابلش به صحن اضافه شده است. ای كاش به شيراز هم تشريف بياوريد. خيابان مقابل حرم شاهچراغ، يک عرب مغازه درست کرده و راه را كاملابه روی ما بسته بود. روزی در اين مكان با آقای ايمانی كه هنوز امام جمعه شيراز نشده بود، مشغول صحبت بوديم. صبیهمان هم آنجا نشسته بود. داشتيم صحبت میكرديم كه صبیهمان مرا كشيد كنار و گفت: «همين طور كه صحبت میكرديد، من يک مرتبه بارگاه حضرت رضا (ع) را در اينجا ديدم.» خوشحال شدم كه حضرت رضا (ع) توجه دارند. طولی نكشيد كه مقام معظم رهبری آمدند و مسئولين را توجيه كردند و سفر بسيار با بركتی بود.
شاخصه های ادامه راه شهيد با توجه به ويژگیهایی كه از ايشان بر شمرديد، بر اساس چه رفتارهایی است؟
راه خدا مشخص است و كافی است كه شخص بگويد خدا و راه خدا را ادامه بدهد كه اگر چنين شود، سعادت دنيا و آخرت را در پی دارد. راه امام هم همين است.
شهيد دستغيب عمری در مجاهده بود و از نوجوانی همواره در راز و نیاز با خدا بود. اگر كسی اينگونه به طرف خدا آمد، خدا هم كمكش میكند. در دوران شاه همه عناصر در جهت محو آثار خداپرستی بود. امام، شهيد دستغيب و ديگران خون دل ها خوردند. يک نمونه آن جشن هنر شيراز بود كه تلويزيون و همه رسانه ها آن افتضاحات را نشان میدادند.
از شهادت ايشان نكاتي را بيان كنيد.
ايشان از سن 18 سالگی كه بنده به ياد دارم متعبد بود، مجاهد بود و شهادتی هم كه خداوند نصيب ايشان كرد، اجر زحماتش بود، ولو اينكه ضايعه بسيار بزرگی برای انقلاب بود، لكن اجری بود كه خدای تعالی در مقابل یک عمر به ايشان داد. بسيار مشتاق لقاء رب العالمين بود. نمیدانم همان جمعهای بود كه ايشان شهيد شد يا قبل از آن بود كه به منزل و خدمتشان رفتم. دو نفر از جبهه آمده بودند. بعد كه آن دو نفر رفتند، به من گفتند: «نگاه كن كه اين انقلاب چه كرده. اينها به يک قدم میروند و به لقاء رب العالمين مي رسند و ما يک عمر است كه داريم خون دل میخوريم و معلوم هم نيست كه عاقبت كارمان به كجا بكشد.» پسر برادر ديگرم آسيدابوالحسن، در جبهه شهيد شده بود و ختمش در بيت العباس بود. ايشان به من فرمودند: «من الان نمیتوانم بيايم. تو بلند شو و برو ختم پسر برادرم.» من بلند شدم و به مجلس ختم رفتم و طولی نكشيد كه ناگهان صدای مهيبی به گوش رسيد. آمديم بيرون كه ببينيم صدا از كجاست كه خبر شديم چه اتفاقی واقع شده است. شهيد عمری در راه خداپرستی بود خدا هم كمكش كرد و اين را هم میدانم اشخاصی كه همراهش بودند، همه منور شده بودند به نورش و راه حق و حقيقت را طی میكردند و بعضی هايشان عندالله مقام هم پيدا كرده بودند.
منبع: مجله شاهد یاران/ شمارههای 53 و 54