اسم گروه از هم پاشیده شدهمان را «فجرِ انقلاب» گذاشتیم
نوید شاهد: پرونده گروه، به همراه مدارک و نشانیهای خانههای تیمی، به دست ساواک افتاده. چند ماهی است که به خاطر دارم شدیدترین شکنجهها را تحمل میکنم. تنها حُسنِ زندان این است که افکار آدم را قدرت میدهد، البته اگر انسان از پایه فرو نریزد.
حکم اعدام به قوت خودش باقی مانده بود
روزی که با دانشجوی همشهریام که نخستین عضو دستگیرشده ماست، روبرویم کردند، تازه متوجه شدم همه چیز رو شده است و نمیشود زیرش زد. اعترافهایم را که اطلاعات سوخته بود، روی برگهای نوشتم و تحویل دادم. در این گیر و دار هنوز عاملان اصلی ترور آمریکاییها دستگیر نشده بودند و ساواک به ما فشار میآورد که بالا بروید پایین بیایید، کار، کارِ شماست! در دادگاه نخست برای چهارده نفر از پانزده یار و همرزم من، حکم اعدام صادر شد. سرانجام خدا به دادمان رسید و با دستگیری عوامل اصلی و اعتراف به قتل آمریکاییها، پرونده ما منحصر به فعالیتهای گروه خودمان شد اما حکم اعدام به قوّت خودش باقی مانده است.
بازجوی ساواک که مرا تحویل گرفت، به محض دیدنم گفت:
-باز هم تو؟! این چندمین دفعه است که غلط زیادی کردی برای خودت و گیر افتادی؟ چه شد؟ تو که دُم به تله نمیدادی و سر به زیر بودی؟
پاسخ من در دل پرسشهای خودش پنهان بود.
سپس بلند شد و در حالی که من را به مدت طولانی در حالت قپانی بسته بودند و کتفهایم درد میکرد، با مشت بر شانه و کمرم کوبیده و توأمان داد زد:
-اصلا ساواک اشتباه کرده که تویِ این یکی دو مرحله قبلی، هنوز زندانی نشده تو را آزاد کرد تا برای خودت بچری! ما به تو محبّت کردیم و آزادت گذاشتیم تا بروی پزشک بشوی و سری توی سرها در بیاوری و به داد مردم برسی، نه اینکه آشوبگر بشوی، آن هم توی یک شهر غریب... آن هم توی پایتخت! دیوانه! این شهر به اندازه کافی برای خودش خرابکار و ضد رژیم دارد، تو دیگر خودت را انداختی وسط و نخود این آش شدی؟
من هیچ غلط اضافهای نکردهام
خسته که شد، از یکی دیگر کمک خواست تا مرا به نردههای زندان آویزان کند. شکنجهگری، به مانند آرتیستی که از سِن بالاتر میرود، وارد شد و کارش را شروع کرد. ساعدها و مچهایم بیحس شده بود. دوباره جلو آمد و همان حرفها را تکرار کرد تا حسابی توی کلّهام فرو برود. دیدم تویِ بد تلهای گیر افتادهام و راه گریزی نیست، مگر پایداری و بردباری. گفتم:
-من هیچ غلط اضافهای نکردهام، تنها درسم را میخوانم اما او اصرار داشت که من با برنامه و در لوای یک گروه خاص که دارای اسم و رسم و مرام آییننامه است، به صورت سازماندهی شده فعالیت سیاسی و مبارزاتی داشتهام. من که تنها روی ایمان و هدف دوستانم حساب باز کرده بودم، حتی به این فکر نمیکردم که نام دسته و جماعتی که باهاشان کار میکنم، چیست و چند عضو زیر دست و بالادست دارد! همین که خودمان را برای یکدیگر با اعتماد و مسلمانیمان ثابت کرده بودیم، کفایت میکرد. در زندان بود که پس از اعلام حکم اعدام، نام گروهمان را «فجرِ انقلاب» گذاشتیم. گروهی که منحل و از هم پاشیده شده بود، تازه دارای اسم و هویت شده! مگر فرقی میکرد؟ هنگامی که هدف و انگیزه و ایمان نیست، نام باشد یا نباشد چه توفیری دارد؟ اتهام اصلی من تکثیر و پخش دفاعیات «مهدی رضایی»، «رضا رضایی» و «علی میهندوست» و شناسایی مراکز فساد و فحشا است، همینطور ردگیری مؤسسههایی که بی بند و باری را در جامعه توسعه میدهند.
یک آزادی نسبی
تا پیش از آن فکر میکردم به خاطر اینکه در دانشگاه اهواز ساواک به من گفته بود اگر دستگیرم کنند حتما محکوم میشوم، به همان بهانه برایم محکومیت سنگینی بریدهاند. به همین جهت، این تصور ذهنی و خاطره را در گوشه ذهنم نگه داشته بودم که اگر برای سومین بار دستگیر شوم، حتما روانه زندان و حبس طولانی مدت خواهم شد.
چند تن از دوستان دانشگاهی هستند که پروندهشان سبک تر از من است و به شش ماه تا یک سال زندان محکوم شدهاند.
روزهای نخست گیج شده بودم که چرا مرتبه پیش آزادم کردند، ولی اینبار سخت گریبانم را گرفتهاند! به خود گفتم لابد میخواهند من را تحت تعقیب مخفیانه نگه دارند تا ارتباطم را با دیگر همرزمان کشف کنند؛ یعنی یک آزادی نسبی!