بنایی که فرمانده جنگ شد
به گزارش نوید شاهد به نقل از ایسنا، شهید «علی رضاییان» فرمانده قرارگاه مقدم حمزه سیدالشهدا (ع) در سوم آبان سال ۱۳۶۲ و در جریان عملیات والفجر ۴ به شهادت رسید. شهید «علی رضاییان» که قبل از انقلاب کارگری ساده بود و به علت فعالیتهای ضد رژیم، بارها به زندان افتاده بود، با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلابی اسلامی، به این نهاد پیوست و با شروع غائله کردستان به دست ایادی کفر جهانی، راهی این منطقه شد و در پی تجاوز رژیم صهیونیستی عراق به میهن اسلامی، به جبهههای جنوب عزیمت کرد.
بیشتر بخوانید: گزارشی از زندگی من یادداشت های روزانه سردار شهید علی رضاییان
«رضاییان» در عملیاتهای فرمانده کل قوا، شکست حصر آبادان، طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس و رمضان حضور فعالی داشت. وی در عملیات پیروزمندانه «والفجر ۴» در سمت فرمانده سپاه پاسداران قرارگاه مقدم حمزه سیدالشهدا (ع) هنگامیکه همگام با یگانی از جانبرکفان بسیج سپاه پاسداران در خطوط مقدم جبهههای نبرد حضور داشت، به آرزوی دیرین خویش دست یافت و شهادت را با آغوش باز پذیرا شد.
به مرگ لبخند میزد
«محسن رضایی» (فرمانده وقت سپاه) در تاریخ ۱۳۶۲/۸/۶ در ترسیم شخصیت شهید «علی رضاییان»، فرمانده سابق قرارگاه مقدم حمزه گفت: «در بین مؤمنینی که به خداوند اعتقاد دارند، عدهای از آنها هستند که با خدای خود صادقانه عمل میکنند و این صادقانه عمل کردن هم، در عمل مشخص است.لذا یک عده شهید شدند و به رحمت ابدی پیوستند و عده دیگری که صادقانه دارند عمل میکنند، منتظرند. یعنی آدم در قیافههایشان هم نگاه میکند، میبیند که انتظار شهادت و رفتن بهسوی خدا از قیافههایشان کاملا پیداست، این دو سه روزی که این برادرمان علی رضاییان شهید شده است، ما دنبال جملهای میگشتیم که با ایشان تناسب داشته باشد. بعد به جمله امام عزیزمان برخورد کردم که ایشان در یکی از سخنانشان فرموده بودند که (رزمندگان ما امروز به مرگ لبخند میزنند).
این جمله متناسبترین جمله برای برادر شهیدمان (علی رضاییان) است که ایشان علیرغم آن سابقه و سن و خانوادهای که عیالوار بودند، آنچنان با شجاعت در خط اول و در بین بچههای سرباز و بسیجی و بچههای خط اول حضور پیدا میکرد و راه میرفت و زندگی میکرد که این جمله برازنده ایشان بود. ایشان کسی بود که به مرگ لبخند میزد و در قیافه ایشان شهادت کاملا ملموس بود.
ایشان قبل از انقلاب دو سه بار به زندان افتاد. در زندان همسلولی آیتالله طالقانی بود و شکنجههای عجیبی از طرف ساواک را متحمل شد.ابتدای انقلاب در کمیتهای که در اصفهان تشکیل شده بود، پادگانها ر ا حفظ کرده بودند و اسلحه و مهماتی که هر آن احتمال داشت به دست ضدانقلاب بیفتد، با چه خوندلی و با چه تلاشی، با کمک مردم حفظ کردند.
در کردستان، در جنگها و در عملیاتها بااینکه در همان وهله اول، مستقیماً مسئولیتی نداشت و در منطقه ۲ مسئول بود، ولی همیشه یک انسان خاکی بود، با دلسوزی در اتاق میآمد، تا من و برادرمان شیرازی را پیدا میکرد و میگفت که من از خط گزارش آوردهام. خودش رفته بود، سرکشی کرده بود و این اطلاعات را ارائه میداد و میگفت.
ما اینجا مینشستیم و گزارشات فرماندهان را که پشت بیسیم به ما میرسید، مطالعه میکردیم، اما او از خط اول، تازهترین اطلاعات را میآورد و کلی به ما کمک میکرد که تصمیم منطبق بر واقعیت بگیریم.
این برادر قطعاً رحمت خداوند متعال شامل حالشان شده و من لیاقت ندارم که از خداوند درخواست بکنم که به این رحمت بیفزاید، ولیکن انشاء الله که این سرداران عزیزی را که ما تقدیم خدا میکنیم، الگوها و درسهای خوبی برای ما باشند، که آن قیافه منتظرانه شهادت را در ما ببینند و انشاء الله بتوانیم واقعاً تجلیگاه روح بزرگ این شهدا باشیم و این جنگ را بهخوبی پیش ببریم.»[۱]
روایت سردار سرلشکر رحیم صفوی
سرلشکر یحیی (رحیم) صفوی در کتاب تاریخ شفاهی خود به نام از سنندج تا خرمشهر میگوید:«شهید علی رضاییان، انسان عجیبی بود. او شغلش بنایی بود و سنش هم از من بیشتر بود. فکر میکنم هفت یا هشت سال از من بزرگتر بود.
او به حدیث و روایت مسلط بود. یک دفعه دو نفری از اهواز به سمت اصفهان میآمدیم که قرار شد با آیه قرآن و حدیث و روایت مشاعره کنیم. من به اندیمشک که رسیدیم، دیگر اطلاعاتم ته کشید و نه آیه قرآن و نه حدیث و روایتی میدانستم، اما ایشان تا اصفهان توی گوش ما حدیث و آیه قرآن خواند.
او یک فرمانده بود و در آزادسازی کردستان نقش بسیار بارزی داشت. در آنجا یک تیر از زیر گلویش وارد شد و از پیشانیاش خارج شد. تا مدتها مجروح بود و حال بدی داشت.بعد از آزادسازی سنندج وارد جنگ شد و در جنگ جزء بهترین فرماندهان بود. او در عملیات والفجر ۴ در منطقه پنجوین، فرمانده قرارگاه مقدم حمزه بود.
با اینکه فرمانده قرارگاه بود، برای ساختن قرارگاه، خودش خاک در گونی پر میکرد و در ساختن سنگر شرکت میکرد. سفره که میخواستند بیندازند، ایشان سفره میانداخت و آخرین نفری که میآمد پای سفره، او بود و اولین نفری هم که از سر سفره بلند میشد، خودش بود.
خانمش میگفت وقتی میخواست به جبهه برود، میرفت نان میخرید و توی خانه میگذاشت، چون تعداد بچهها زیاد بود. میگفت من خجالت میکشم زنم برود نان بخرد؛ بچهها هم نمیروند بخرند.
رضاییان یک فرمانده معلم بود. فرماندهی که واقعاً به قرآن و نهجالبلاغه و حدیث وارد بود. بسیار شجاع بود و با صراحت و شجاعت حرف حق را میزد.»[۲]
منبع:
[۱] جمعی از نویسندگان، روزشمار جنگ ایران و عراق: نخستین عملیات بزرگ در شمال غرب: والفجر ۴ (جلد ۲۸)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول،۱۳۹۷، صفحات ۳۹۴،۴۴۲
[۲] اردستانی، حسین، از سنندج تا خرمشهر، روایت سید یحیی (رحیم) صفوی، (تاریخ شفاهی دفاع مقدس)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم ۱۳۹۹، صفحه ۱۵۱
انتهای پیام/