آهوها سر قرار نیامدند
نوید شاهد: متجاوزین به تازگی از دشت اخراج شده بودند و رزمندهها ثابت کرده بودند این دشت، عرصه جولان آزادگان تاریخ است.
پدر خوشحال بود و سرشار از آزادگی. هرچند فرصتی برا ی جولان در آن آزادگی نورس نداشت.
قبل از تجاوز و جنگ، آخر هفتهها همراه پدر از اهواز میرفتیم سوسنگرد به مزرعهمان.
کفشهایم را میپوشیدم. میدویدم و با دستهایم بال میزدم، آنقدر که پرندههای سپید بال هور و کرخه همبال میشدم و اوج میگرفتم تا آبی بکرترین شادیها.
جمعهها صبح مادر هدایایی تهیه میکرد و پدر لندرورش را روشن میکرد و با هم میزدیم به دل دشت، جایی که آهوها معنی آزادگی به دشت میدادند. دشتی که همیشه بهاری بود و بیقرار رویش.
پدر همیشه به یک تپه میرفت و همانجا منتظر میایستادیم تا بیایند. صبحانه میخوردیم و کمکم سر و کله چند درشت چشم پیدا میشد.
پدر با یکیشان دوست بود و میگفت از بچهگی با او رفیق است.
میآمدند. آهو بودند. اول غریبی میکردند و دزدکی از توی دست مادر قند و تکههای سیب میخوردند و بعد وقت بازی میشد.
آهوهای بزرگ و بالغی بودند؛ اما پر از شیطنت و بچگی و تا وقتی که خورشید نورش را روی دشت میریخت همراه رمندگیشان میدویدم. تا آن روزهای نفرین شده رسیدند و آسمان سیاه شد و دود جای شمیم مزرعه را گرفت.
مدتها به سوسنگرد و مزرعه نرفتیم.
یک روز صبح، پدر صدای رادیو را بلند کرد. مارش پیروزی پخش میشد و کسی که صدایش زنگ آزادگی داشت میگفت؛ سوسنگرد آزاد شد! آزادگان را بشارت فتح رسیده... سپیده غیرت رزمندگان است...آزادگان برخیزد که موسم بهار است...
و پدر که روی پاهایش بند نمیشد. از وقتی رادیو خبر آزادی دشت را پخش کرد، پدر مثل آهوهای دشت بیقرار شده بود. پدر بود اما مثل بچهها شادی میکرد.
مادر نگاهش میکرد و انگار دلش نمیآمد شادیاش را برهم بزند، اما نگران بود. مادر هم مثل آهوهای دشت دلرمیده بود.
تهران، خانه عمو محمود بودیم. پدر میگفت باید برگردیم و مزرعه پدربزرگ را دوباره پر از خوشههای طلایی کنیم؛ اما عمو محمود میگفت؛ صبر کن بعثیا زخم خوردن، صبر کن... و پدر که صبر نداشت.
زن عمو هم میگفت نرو، انگار که عمو و زنعمو نمیدانستند رمیدگی آهو آرام ندارد. با لندرور مستقیم از تهران برگشتیم به مزرعهمان.
جای خانهای که دشمن ویرانش کرده بود، به سرعت چند بلوک سیمانی روی هم چید و مادر با دل و دستهای رمیده و لرزانش خانهاش کرد و خانهای میان دشت سوخته که جز جبهۀ جنگ همسایهای نداشت. خانهای بدون آب و برق.
اما پدر پر غرور و شاداب بود، مثل یک فرمانده فاتح، مثل یک مزرعه به شبنم نشسته.
عمو محمود با کامیون یک تراکتور و مقداری وسایل کشاورزی فرستاد. تراکتور کهنه بود و پدر مشغول تعمیرش شد.
هر روز یک جیپ نظامی مي آمد و به پدر و مادر میگفتند؛ اینجا نمیتونید بمونید. برگردید. اینجا میدون جنگه...
و پدر جواب میداد؛ خب ما هم داریم میجنگیم!
و مادر که بین رفتن و نرفتن بغض سکوت میکرد.
هر روز کسی میآمد و میگفت؛ فردا که آمدیم باید رفته باشید.
اما پدر برای ماندن پر از شوق ریشه دواندن بود.
هر روز میپرسیدم؛ امروز چند شنبهس دلم جمعه میخواست.
پدر میداانست منظورم چیست و رمیده میزد بیرون و مادر ذکر میگفت و خودش را به نشنیدن میزد.
یک روز از یک مرد نظامی پرسیدم: «آقا امروز چند شنبهس؟»
نگاهم کرد و دستی روی موهایم کشید. هنوز بعد از سالها غصه دستهایش را به یاد دارم.
دوباره پرسیدم: «عمو کی جمعه میشه؟»
آن مرد نظامی با آن دستهای غصهدارش گفت: «دخترم فردا جمعهس!»
نگاهم کرد و روبرویم نشست. دستهایم را گرفت و گفت:
«دخترم از پدرت دور نشو، همینجا جلوی خونه بازی کن.»
آن مرد با دلخوری اسلحهای به پدر داد و رفت. پدر اسلحه را گرفت اما به مادر گفت؛ ما با تراکتورمون میجنگیم.
نگاهشان کردم و گفتم: «بابا فردا جمعهس. آهوها روی تپه منتظرن.»
پدر بغض کرد و مادر اشک ریخت. یادم میآید معنای آن بغض و اشک را میدانستم اما حرفی نزدم.
گوشهای توی آن خانه بدون اتاق قایم شدم. با عکس عروسکم حرف میزدم و از آهوهای درشت چشم دشت برایش میگفتم.
صبح جمعه بود. پدر لندرورش را روشن کرد. از خوشحالی بالا و پایین میپریدم؛ اما پدر و مادر خوشحال نبودند. کفشهای هشت سالگیام را پوشیدم و ماشین حرکت کرد.
تن دشت سوخته بود. به هر گوشهای که نگاهم میافتاد زخمی عمیق میدیدم. پدر زیر لب مینالید و مادر غرق زمزمه ذکر بود. پدر مستقیم و با سرعت به سمت محل قرار ملاقات همیشگی میرفت. از میان زخمهای عمیق دشت مستقیم میرفت و با قساوت از روی تپه ایستاد و صبحانه خوردیم. منتظر نشستیم و خورشید به میانه آسمان رسید.
پدر بلند شد و میان دستهایش گرفتم. فشارم داد و تکانم داد و گفت: «ببین همه آهوها را کشتن، ببین دیگه آهویی نمیاد. دشمن همه آهوها را کشته.»
مادر با التماس آرامش کرد. پدر نشست و به تن تپه چنگ انداخت.