«احساس رویش» در میان آنان که آگاهانه اعضای بدنشان را شهید کردند
داستان احساس رویش را نوید شاهد میخوانید.
اگر اصرار محمود نبود، نمیآمدم. من را چه به اینجا! آخر من که به پای اینها نمیرسم. اصلا اندازه این حرفها نیستم! همه اینها را گفتم به محمود. اما او فقط گفت: «تو باید حتماً بری»!
حرصم گرفته بود، ولی برای اینکه فکر نکند کم آوردهام گفتم: «باشه، خیالی نیست»، اما خودم خوب میدانم که هست.
قلبم تند میزند! انگار میخواهد سینهام را بشکافد و بیفتم جلوِ پایم.
چه در سبز بزرگی! پشت اینجا چه خبرهاست، نمیدانم. راه خانه تا اداره را که میرفتم.، میدیدمش. به نظرم نمیرسید که یک روز خودم از این در بگذرم. اما حالا من هم دارم از این در رد میشوم. تنم داغ داغ شده. فکر کنم بالای چهل درجه تب کردهام. نگهبان میخندد و گرم، سلام میکند. انگار سالهاست مرا میشناسد.
محوطهای بزرگ و سرسبز است. ساختمان اصلی تقریباً روبهرویم است. لاستیکهای چرخم دویست دوری که بچرخند، میرسم. اما دلم میخواهد نرسم! آخر نمیشناسمشان. شاید قبول نکردند! شاید گفتند:
-امثال تو اینجا کاری ندارند. برو پی کارت، مرد حسابی!
آن وقت باید مثل شمع آب شوم. آن وقت من میدانم و محمود!
ای خدا! عجب غلطی کردم آمدم. شاید اگر برگردم، کسی نفهمد. اما محمود چه؟ آبرویم پیش او میرود. چقدر دلم شور میزند! ای کاش لااقل خودِ محمود هم میآمد.
آب دهانم را به سختی فرو میدهم. بدنم گر گرفته. میرسم پشت در. این یکی هم سبز رنگ است. انگار چیزی بالای آن نوشته. چه خط قشنگی: «یا علی گویان وارد شوید»!
-یا علی! نذار خجالتزده بشم!
در را باز میکنم و آرام «یا علی» میگویم. جمعی وسط سالن نشستهاند. صدای خندهشان تا اینجا هم میآید. میمانم چه کنم. بروم یا بمانم؟ یکیشان که به میله والیبال تکیه داده، صدا میزند: «بفرما دلاور»!
پشت سرم را نگاه میکنم. انگار با من است. دستم را روی قلبم میگذارم. قلبم میکوبد به سینه. سرها به طرفم میچرخند. دستانم چرخ را جلو میبرند. اگر روی صندلی نبودم، حتماً زانوهای لرزانم را میدیدند.
برای اولین بار از اینکه از اینکه سالهاست بر اثر تصادف با ماشین، ویلچرنشین شدهام، خوشحال میشوم. همان مرد میگوید: «نیم ساعتی هست که منتظریم. خوش اومدی دلاور! مزین کردی».
به زور سعی میکنم لبخندی بزنم. نمیدانم قیافهام چه شکلی شده. کسی که پیراهنی با شماره «5» پوشیده میگوید: «محمود میگفت که رفیقم کم حرف میزنه، اما فکر نمیکردم...»
یکی دیگر میگوید:
-ای بابا، بذار عرق تنش خشک بشه! واست شاهنامه هم میخونه. مگه نه دلاور؟
نمیدانم چه بگویم. مردی با چشمان سبز، به من خیره میشود.
-من میثم هستم. همونطور که آبشار رو خوب میزنم، سرویس رو افتضاح میزنم. شما چی؟ دوست داری کجای زمین بایستی؟
صدایم انگار از ته چاه در میآید:
-من...من سالها قبل، وقتی که میتونستم روی پاهام بایستم، بازی میکردم، ولی حالا...نمیدونم کجا بیشتر به درد میخورم.
مرد شماره 5 میگوید:
-یه دست که بازی کنیم، میگم چند مرده حلاجی! آره دلاور... این طوری بهتره، یه گزینش کوچولو.
دلم هُری پایین میریزد:
-آخه!
-آخه نداره! ماشینت رو یه گوشه بذار و بیا وسط.
آه خدا! کم آوردم. باز هم کم آوردم! راهِ پس رفتن هم ندارم. کمکم کن!
چرخم را میکشم گوشه زمین.
یکی از آنها به طرفم میآید.
-کمک نمیخوای؟
به سختی از روی صندلی چرخدار پایین میآیم. هر دو پایش را از دست داده. میپرسم:
-چرا...شما...شما کِی این طوری شدید؟
میخندد. انگار از بهترین لحظه عمرش سوال کردهام.
-بیشترِ بچههایِ اینجا مال فتحالمبین هستند. منم همینطور... حالا حاضری؟
سرم را تکان میدهم. میگوید:
-پس... یار زهرا!
میان دو نیمه زمین تقسیم میشویم. آستینهایم را تا آرنج بالا میزنم و عرق صورتم را پاک میکنم. کلمه «فتحالمبین» در گوشم زنگ میزند و خوشا به حالشان! به قول محمود، اهل دلاند.
رو به آسمان میکنم. چه کنم؟ بین اینها، با اینها! پس چرا غریبی نمیکنم؟ چرا دلم نمیخواهد بروم؟چرا میل ماندن دارم؟ چرا میخواهم بمانم و بینشان گم شوم؟ گم شوم و هرگز پیدا نشوم؟ اینها همه مرد عملاند. مرد میدانند. معاملهای کردهاند؛ بدون اینکه به سودش فکر کنند و حالا... من، اینجا، بین اینها، شرمم میآید از خود بگویم. پاهای بی حرکتِ من، حاصل یک لحظه غفلتم هستند. اما اینها چه؟ آگاهانه اعضای بدنشان را شهید کردهاند و من با اینکه تا این ساعت ندیده بودمشان، برایشان غریبه نیستم! من حتی سلام نکردم، اسمم را نگفتم، ولی اینها...
توپ روی هوا میچرخد و به طرفم میآید. نزدیک و نزدیکتر. صداها بیدارم میکنند از غفلت.
-بگیرش دلاور!
گرم میشود و خیالم راحت.
-ها ماشاالله!
-دستت گرم!
-حالا دیگه میثم هم رقیب پیدا کرد.
-خمپاره شصت زدی دلاور!
-کارت درسته!
دست روی قلبم میگذارم. آرام میتپد و مطمئن. نسیمی میوزد. احساس خنکی میکنم؛ احساس سبز شدن، احساس رویش، احساسی مبهم، اما دوست داشتنی.